شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان بیژن و منیژه (۲)


چو بیژن شنید این سخن خیره شد    همه چشمش از روی او تیره شد
ببیشه درآمد بکردار شیر    کمان را بزه کرد مرد دلیر
چو ابر بهاران بغرید سخت    فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پیل مست    یکی خنجر آب داده بدست
همه جنگ را پیش او تاختند    زمین را بدندان برانداختند
ز دندان همی آتش افروختند    تو گفتی که گیتی همی سوختند
گرازی بیامد چو آهرمنا    زره را بدرید بر بیژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت    همی سود دندان او بر درخت
برانگیختند آتش کارزار    برآمد یکی دود زان مرغزار
بزد خنجری بر میان بیژنش    بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلیر    تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
سرانشان بخنجر ببرید پست    بفتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد    تن بی‌سرانشان براه آورد
بگردان ایران نماید هنر    ز پیلان جنگی جدا کرده سر
بگردون برافگند هر یک چو کوه    بشد گاومیش از کشیدن ستوه
بداندیش گرگین شوریده رفت    ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
همه بیشه آمد بچشمش کبود    برو آفرین کرد و شادی نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد    ز بدنامی خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید آهرمنا    بد انداختن کرد با بیژنا
سگالش چنین بد نوشته جزین    نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسی کو بره بر کند ژرف چاه    سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزونی وز بهر نام    براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا    مر او را چه پیش آورید از جفا
بدو آن زمان مهربانی نمود    بخوبی مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند    نشستنگه رود و می ساختند
نبد بیژن آگه ز کردار اوی    همی راست پنداشت گفتار اوی
چو خوردن زان سرخ می اندکی    بگرگین نگه کرد بیژن یکی
بدو گفت چون دیدی این جنگ من    بدین گونه با خوک آهنگ من
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی    بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
بایران و توران ترا یار نیست    چنین کار پیش تو دشوار نیست
دل بیژن از گفت او شاد شد    بسان یکی سرو آزاد شد
بیژن چنین گفت پس پهلوان    که ای نامور گرد روشن‌روان
برآمد ترا این چنین کار چند    بنیروی یزدان و بخت بلند
کنون گفتنیها بگویم ترا    که من چندگه بوده‌ام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گژدهم    چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مایه هنرها برین پهن دشت    که کردیم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند    بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور    به دو روزه راه اندر آید بتور
یکی دشت بینی همه سبز و زرد    کزو شاد گردد دل رادمرد
همه بیشه و باغ و آب روان    یکی جایگه از در پهلوان
زمین پرنیان و هوا مشکبوی    گلابست گویی مگر آب جوی
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ    هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
خم‌آورده از بار شاخ سمن    صنم گشته پالیز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو    خروشیدن بلبل از شاخ سرو
ازین پس کنون تا نه بس روزگار    شد چون بهشت آن در و مرغزار
پری چهره بینی همه دشت و کوه    ز هر سو نشسته بشادی گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب    درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشیده‌روی    همه سرو بالا همه مشک موی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب    همه لب پر از می ببوی گلاب
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه    شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند    بنزدیک خسرو شویم ارجمند
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان    بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهی نام جست اندران گاه کام    جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو براه دراز    یکی از نوشته دگر کینه‌ساز
میان دو بیشه بیک روزه راه    فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز    همی شاد بودند باباز و یوز
چو دانست گرگین که آمد عروس    همه دشت ازو شد چو چشم خروس
ببیژن پس آن داستان برگشاد    وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
بگرگین چنین گفت پس بیژنا    که من پیشتر سازم این رفتنا
شوم بزمگه را ببینم ز دور    که ترکان همی چون بسیچند سور
وز آن جایگه پس بتابم عنان    بگردن برآرم ز دوده سنان
زنیم آنگهی رای هشیارتر    شود دل ز دیدار بیدارتر
بگنجور گفت آن کلاه بزر    که در بزمگه بر نهادم بسر
که روشن شدی زو همه بزمگاه    بیاور که ما را کنونست گاه
همان طوق کیخسرو و گوشوار    همان یاره‌ی گیو گوهرنگار
بپوشید رخشنده رومی قبای    ز تاج اندر آویخت پر همای
نهادند بر پشت شبرنگ زین    کمر خواست با پهلوانی نگین
بیامد بنزدیک آن بیشه شد    دل کامجویش پر اندیشه شد
بزیر یکی سر وبن شد بلند    که تا ز آفتابش نباشد گزند
بنزدیک آن خیمه‌ی خوب چهر    بیامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آوای رود و سرود    روان را همی داد گفتی درود
منیژه چو از خیمه کردش نگاه    بدید آن سهی قد لشکر پناه
برخسارگان چون سهیل یمن    بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش    درفشان ز دیبای رومی برش
بپرده درون دخت پوشیده روی    بجوشید مهرش دگر شد به خوی
فرستاد مر دایه را چون نوند    که رو زیر آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست    سیاوش مگر زنده شد گر پریست
بپرسش که چون آمدی ایدرا    نیایی بدین بزمگاه اندرا
پریزاده‌ای گر سیاوشیا    که دلها بمهرت همی جوشیا
وگر خاست اندر جهان رستخیز    که بفروختی آتش مهر تیز
که من سالیان اندرین مرغزار    همی جشن سازم بهر نوبهار
بدین بزمگه بر ندیدیم کس    ترا دیدم ای سرو آزاده بس
چو دایه بر بیژن آمد فراز    برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت    همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی    که من ای فرستاده‌ی خوب روی
سیاوش نیم نز پری زادگان    از ایرانم از تخم آزادگان
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ    بزخم گراز آمدم بی‌درنگ
سرانشان بریدم فگندم براه    که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زین جشنگاه آگهی یافتم    سوی گیو گودرز نشتافتم
بدین رزمگاه آمدستم فراز    بپیموده بسیار راه دراز
مگر چهره‌ی دخت افراسیاب    نماید مرا بخت فرخ بخواب
همی بینم این دشت آراسته    چو بتخانه‌ی چین پر از خواسته
اگر نیک رایی کنی تاج زر    ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری    دلش با دل من بمهر آوری
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز    بگوش منیژه سرایید راز
که رویش چنینست بالا چنین    چنین آفریدش جهان آفرین
چو بشنید از دایه او این سخن    بفرمود رفتن سوی سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان    کت آمد بدست آنچ بردی گمان
گر آیی خرامان بنزدیک من    بیفروزی این جان تاریک من
نماند آنگهی جایگاه سخن    خرامید زان سایه‌ی سروبن
سوی خیمه‌ی دخت آزاده خوی    پیاده همی گام زد برزوی
بپرده درآمد چو سرو بلند    میانش بزرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش ببر    گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز    که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا این چنین روی و بالا و برز    برنجانی ای خوب چهره بگرز
بشستند پایش بمشک و گلاب    گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون    همی ساختند از گمانی فزون


همچنین مشاهده کنید