چو بیژن شنید این سخن خیره شد |
|
همه چشمش از روی او تیره شد |
ببیشه درآمد بکردار شیر |
|
کمان را بزه کرد مرد دلیر |
چو ابر بهاران بغرید سخت |
|
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت |
برفت از پس خوک چون پیل مست |
|
یکی خنجر آب داده بدست |
همه جنگ را پیش او تاختند |
|
زمین را بدندان برانداختند |
ز دندان همی آتش افروختند |
|
تو گفتی که گیتی همی سوختند |
گرازی بیامد چو آهرمنا |
|
زره را بدرید بر بیژنا |
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت |
|
همی سود دندان او بر درخت |
برانگیختند آتش کارزار |
|
برآمد یکی دود زان مرغزار |
بزد خنجری بر میان بیژنش |
|
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش |
چو روبه شدند آن ددان دلیر |
|
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر |
سرانشان بخنجر ببرید پست |
|
بفتراک شبرنگ سرکش ببست |
که دندانها نزد شاه آورد |
|
تن بیسرانشان براه آورد |
بگردان ایران نماید هنر |
|
ز پیلان جنگی جدا کرده سر |
بگردون برافگند هر یک چو کوه |
|
بشد گاومیش از کشیدن ستوه |
بداندیش گرگین شوریده رفت |
|
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت |
همه بیشه آمد بچشمش کبود |
|
برو آفرین کرد و شادی نمود |
بدلش اندر آمد ازان کار درد |
|
ز بدنامی خویش ترسید مرد |
دلش را بپیچید آهرمنا |
|
بد انداختن کرد با بیژنا |
سگالش چنین بد نوشته جزین |
|
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین |
کسی کو بره بر کند ژرف چاه |
|
سزد گر نهد در بن چاه گاه |
ز بهر فزونی وز بهر نام |
|
براه جوان بر بگسترد دام |
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا |
|
مر او را چه پیش آورید از جفا |
بدو آن زمان مهربانی نمود |
|
بخوبی مر او را فراوان ستود |
چو از جنگ
و کشتن بپرداختند |
|
نشستنگه رود و می ساختند |
نبد بیژن آگه ز کردار اوی |
|
همی راست پنداشت گفتار اوی |
چو خوردن زان سرخ می اندکی |
|
بگرگین نگه کرد بیژن یکی |
بدو گفت چون دیدی این جنگ من |
|
بدین گونه با خوک آهنگ من |
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی |
|
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی |
بایران و توران ترا یار نیست |
|
چنین کار پیش تو دشوار نیست |
دل بیژن از گفت او شاد شد |
|
بسان یکی سرو آزاد شد |
بیژن چنین گفت پس پهلوان |
|
که ای نامور گرد روشنروان |
برآمد ترا این چنین کار چند |
|
بنیروی یزدان و بخت بلند |
کنون گفتنیها بگویم ترا |
|
که من چندگه بودهام ایدرا |
چه با رستم و گیو و با گژدهم |
|
چه با طوس نوذر چه با گستهم |
چه مایه هنرها برین پهن دشت |
|
که کردیم و گردون بران بر گذشت |
کجا نام ما زان برآمد بلند |
|
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند |
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور |
|
به دو روزه راه اندر آید بتور |
یکی دشت بینی همه سبز و زرد |
|
کزو شاد گردد دل رادمرد |
همه بیشه و باغ و آب روان |
|
یکی جایگه از در پهلوان |
زمین پرنیان و هوا مشکبوی |
|
گلابست گویی مگر آب جوی |
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ |
|
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ |
خمآورده از بار شاخ سمن |
|
صنم گشته پالیز و گلبن شمن |
خرامان بگرد گل اندر تذرو |
|
خروشیدن بلبل از شاخ سرو |
ازین پس کنون تا نه بس روزگار |
|
شد چون بهشت آن در و مرغزار |
پری چهره بینی همه دشت و کوه |
|
ز هر سو نشسته بشادی گروه |
منیژه کجا دخت افراسیاب |
|
درفشان کند باغ چون آفتاب |
همه دخت توران پوشیدهروی |
|
همه سرو بالا همه مشک موی |
همه رخ پر از گل همه چشم خواب |
|
همه لب پر از می ببوی گلاب |
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه |
|
شویم و بتازیم یک روزه راه |
بگیریم ازیشان پری چهره چند |
|
بنزدیک خسرو شویم ارجمند |
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان |
|
بجوشیدش آن گوهر پهلوان |
گهی نام جست اندران گاه کام |
|
جوان بد جوانوار برداشت
گام |
برفتند هر دو براه دراز |
|
یکی از نوشته دگر کینهساز |
میان دو بیشه بیک روزه راه |
|
فرود آمد آن گرد لشکر پناه |
بدان مرغزاران ارمان دو روز |
|
همی شاد بودند باباز و یوز |
چو دانست گرگین که آمد عروس |
|
همه دشت ازو شد چو چشم خروس |
ببیژن پس آن داستان برگشاد |
|
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد |
بگرگین چنین گفت پس بیژنا |
|
که من پیشتر سازم این رفتنا |
شوم بزمگه را ببینم ز دور |
|
که ترکان همی چون بسیچند سور |
وز آن جایگه پس بتابم عنان |
|
بگردن برآرم ز دوده سنان |
زنیم آنگهی رای هشیارتر |
|
شود دل ز دیدار بیدارتر |
بگنجور گفت آن کلاه بزر |
|
که در بزمگه بر نهادم بسر |
که روشن شدی زو همه بزمگاه |
|
بیاور که ما را کنونست گاه |
همان طوق کیخسرو و گوشوار |
|
همان یارهی گیو گوهرنگار |
بپوشید رخشنده رومی قبای |
|
ز تاج اندر آویخت پر همای |
نهادند بر پشت شبرنگ زین |
|
کمر خواست با پهلوانی نگین |
بیامد بنزدیک آن بیشه شد |
|
دل کامجویش پر اندیشه شد |
بزیر یکی سر وبن شد بلند |
|
که تا ز آفتابش نباشد گزند |
بنزدیک آن خیمهی خوب چهر |
|
بیامد بدلش اندر افروخت مهر |
همه دشت ز آوای رود و سرود |
|
روان را همی داد گفتی درود |
منیژه چو از خیمه کردش نگاه |
|
بدید آن سهی قد لشکر پناه |
برخسارگان چون سهیل یمن |
|
بنفشه گرفته دو برگ سمن |
کلاه تهم پهلوان بر سرش |
|
درفشان ز دیبای رومی برش |
بپرده درون دخت پوشیده روی |
|
بجوشید مهرش دگر شد به خوی |
فرستاد مر دایه را چون نوند |
|
که رو زیر آن شاخ سرو بلند |
نگه کن که آن ماه دیدار کیست |
|
سیاوش مگر زنده شد گر پریست |
بپرسش که چون آمدی ایدرا |
|
نیایی بدین بزمگاه اندرا |
پریزادهای گر سیاوشیا |
|
که دلها بمهرت همی جوشیا |
وگر خاست اندر جهان رستخیز |
|
که بفروختی آتش مهر تیز |
که من سالیان اندرین مرغزار |
|
همی جشن سازم بهر نوبهار |
بدین بزمگه بر ندیدیم کس |
|
ترا دیدم ای سرو آزاده
بس |
چو دایه بر بیژن آمد فراز |
|
برو آفرین کرد و بردش نماز |
پیام منیژه به بیژن بگفت |
|
همه روی بیژن چو گل بر شکفت |
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی |
|
که من ای فرستادهی خوب روی |
سیاوش نیم نز پری زادگان |
|
از ایرانم از تخم آزادگان |
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ |
|
بزخم گراز آمدم بیدرنگ |
سرانشان بریدم فگندم براه |
|
که دندانهاشان برم نزد شاه |
چو زین جشنگاه آگهی یافتم |
|
سوی گیو گودرز نشتافتم |
بدین رزمگاه آمدستم فراز |
|
بپیموده بسیار راه دراز |
مگر چهرهی دخت افراسیاب |
|
نماید مرا بخت فرخ بخواب |
همی بینم این دشت آراسته |
|
چو بتخانهی چین پر از خواسته |
اگر نیک رایی کنی تاج زر |
|
ترا بخشم و گوشوار و کمر |
مرا سوی آن خوب چهر آوری |
|
دلش با دل من بمهر آوری |
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز |
|
بگوش منیژه سرایید راز |
که رویش چنینست بالا چنین |
|
چنین آفریدش جهان آفرین |
چو بشنید از دایه او این سخن |
|
بفرمود رفتن سوی سرو بن |
فرستاد پاسخ هم اندر زمان |
|
کت آمد بدست آنچ بردی گمان |
گر آیی خرامان بنزدیک من |
|
بیفروزی این جان تاریک من |
نماند آنگهی جایگاه سخن |
|
خرامید زان سایهی سروبن |
سوی خیمهی دخت آزاده خوی |
|
پیاده همی گام زد برزوی |
بپرده درآمد چو سرو بلند |
|
میانش بزرین کمر کرده بند |
منیژه بیامد گرفتش ببر |
|
گشاد از میانش کیانی کمر |
بپرسیدش از راه و رنج دراز |
|
که با تو که آمد بجنگ گراز |
چرا این چنین روی و بالا و برز |
|
برنجانی ای خوب چهره بگرز |
بشستند پایش بمشک و گلاب |
|
گرفتند زان پس بخوردن شتاب |
نهادند خوان و خورش گونه گون |
|
همی ساختند از گمانی فزون |
|