پرستنده فغفور هر بامداد |
|
همی نو بنو شاه را هدیه داد |
چهارم ز چین شاه ایران براند |
|
بمکران شد و رستم آنجا بماند |
بیامد چو نزدیک مکران رسید |
|
ز لشکر جهاندیدهای برگزید |
بر شاه مکران فرستاد و گفت |
|
که با شهریاران خرد باد جفت |
خروش ساز راه سپاه مرا |
|
بخوبی بیارای گاه مرا |
نگه کن که ما از کجا رفتهایم |
|
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم |
جهان روشن از تاج و بخت منست |
|
سر مهتران زیر تخت منست |
برند آنگهی دست چیز کسان |
|
مگر من نباشم بهر کس رسان |
علف چون نیابند جنگ آورند |
|
جهان بر بداندیش تنگ آورند |
ور ایدونک گفتار من نشنوی |
|
بخون فراوان کس اندر شوی |
همه شهر مکران تو ویران کنی |
|
چو بر کینه آهنگ شیران کنی |
فرستاده آمد پیامش بداد |
|
نبد بر دلش جای پیغام و داد |
سر بی خرد زان سخن خیره شد |
|
بجوشید و مغزش ازان تیره شد |
پراگنده لشکر همه گرد کرد |
|
بیاراست بر دشت جای نبرد |
فرستاده را گفت بر گرد و رو |
|
بنزدیک آن بدگمان باز شو |
بگویش که از گردش تیره روز |
|
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز |
ببینی چو آیی ز ما دستبرد |
|
بدانی که مردان کدامند و گرد |
فرستادهی شاه چون بازگشت |
|
همه شهر مکران پرآواز گشت |
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت |
|
همه تیز و مکران سپه برگرفت |
بیاورد پیلان جنگی دویست |
|
تو گفتی که اندر زمین جای نیست |
از آواز اسبان و جوش سپاه |
|
همی ماه بر چرخ گم کرد راه |
تو گفتی برآمد زمین بسمان |
|
وگر گشت خورشید اندر نهان |
طلایه بیامد بنزدیک شاه |
|
که مکران سیه شد ز گرد سپاه |
همه روی کشور درفشست و پیل |
|
ببیند کنون شهریار از دو میل |
بفرمود تا برکشیدند صف |
|
گرفتند گوپال و خنجر بکفت |
ز مکران طلایه بیامد بدشت |
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت |
نگهبان لشکر از ایران تخوار |
|
که بودی بنزدیک او رزمخوار |
بیامد برآویخت با او بهم |
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم |
بزد تیغ و او را بدونیم کرد |
|
دل شاه مکران پر از بیم کرد |
دو لشکر بران گونه صف برکشید |
|
که از گرد شد آسمان ناپدید |
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه |
|
روده برکشیدند هر دو گروه |
بقلب اندر آمد سپهدار طوس |
|
جهان شد پر از نالهی بوق و کوس |
بپیش اندرون کاویانی رفش |
|
پس پشت گردان زرینه کفش |
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر |
|
جهان شد بکردار دریای قیر |
بقلب اندرون شاه مکران بخست |
|
وزآن خستگی جان او هم برست |
یکی گفت شاها سرش را بریم |
|
بدو گفت شاه اندرو ننگریم |
سر شهریاران نبرد ز تن |
|
مگر نیز از تخمهی اهرمن |
برهنه نباید که گردد تنش |
|
بران هم نشان خسته در جوشنش |
یکی دخمه سازید مشک و گلاب |
|
چنانچون بود شاه را جای خواب |
بپوشید رویش بدیبای چین |
|
که مرگ بزرگان بود همچنین |
و زآن انجمن کشته شد ده هزار |
|
سواران و گردان خنجرگزار |
هزار و صد و چل گرفتار شد |
|
سر زندگان پر ز تیمار شد |
ببردند پیلان و آن خواسته |
|
سراپرده و گاه آراسته |
بزرگان ایران توانگر شدند |
|
بسی نیز با تخت و افسر شدند |
ازان پس دلیران پرخاشجوی |
|
بتاراج مکران نهادند روی |
خروش زنان خاست از دشت و شهر |
|
چشیدند زان رنج بسیار بهر |
بدرهای شهر آتش اندر زدند |
|
همی آسمان بر زمین برزدند |
بخستند زیشان فراوان بتیر |
|
زن و کودک خرد کردند اسیر |
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه |
|
بفرمود تا باز گردد سپاه |
بفرمود تا اشکش تیز هوش |
|
بیارامد از غارت و جنگ و جوش |
کسی را نماند که زشتی کند |
|
وگر با نژندی درشتی کند |
ازان شهر هر کس که بد پارسا |
|
بپوزش بیامد بر پادشا |
که ما بیگناهیم و بیچارهایم |
|
همیشه برنج ستمکارهایم |
گر ایدونک بیند سر بیگناه |
|
ببخشد سزاوار باشد ز شاه |
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه |
|
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه |
خروشی برآمد ز پردهسرای |
|
که ای پهلوانان فرخنده رای |
ازین پس گر آید ز جایی خروش |
|
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش |
ستمکارگان را کنم به دو نیم |
|
کسی کو ندارد ز دادار بیم |
جهاندار سالی بمکران بماند |
|
ز هر جای کشتی گرانرا بخواند |
چو آمد بهار و زمین گشت سبز |
|
همه کوه پر لاله و دشت سبز |
چراگاه اسبان و جای شکار |
|
بیاراست باغ از گل و میوهدار |
باشکش بفرمود تا با سپاه |
|
بمکران بباشد یکی چندگاه |
نجوید جز از خوبی و راستی |
|
نیارد بکار اندرون کاستی |
و زآن شهر راه بیابان گرفت |
|
همه رنجها بر دل آسان گرفت |
چنان شد بفرمان یزدان پاک |
|
که اندر بیابان ندیدند خاک |
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید |
|
جهانی پر از لاله و شنبلید |
خورشهای مردم ببردند پیش |
|
بگردون بزیر اندرون گاومیش |
بدشت اندرون سبزه و جای خواب |
|
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب |
چو آمد بنزدیک آب زره |
|
گشادند گردان میان از گره |
همه چاره سازان دریا براه |
|
ز چین و زمکران همی برد شاه |
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد |
|
چو کشتی بب اندر افگند مرد |
بفرمود تا توشه برداشتند |
|
بیک ساله ره راه بگذاشتند |
جهاندار نیک اختر و راهجوری |
|
برفت از لب آب با آب روی |
بران بندگی بر نیایش گرفت |
|
جهان آفرین را ستایش گرفت |
همی خواست از کردگار بلند |
|
کز آبش بخشکی برد بیگزند |
همان ساز جنگ و سپاه ورا |
|
بزرگان ایران و گاه ورا |
همی گفت کای کردگار جهان |
|
شناسندهی آشکار و نهان |
نگهدار خشکی و دریاتوی |
|
خدای ثری و ثریا توی |
نگهدار جان و سپاه مرا |
|
همان تخت و گنج و کلاه مرا |
پرآشوب دریا ازان گونه بود |
|
کزو کس نرستی بدان برشخود |
بشش ماه کشتی برفتی بب |
|
کزو ساختی هر کسی جای خواب |
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال |
|
شدی کژ و بی راه باد شمال |
سر بادبان تیز برگاشتی |
|
چو برق درخشنده بگماشتی |
براهی
کشیدیش موج مدد |
|
که ملاح خواندش فم الاسد |
چنان خواست یزدان که باد هوا |
|
نشد کژ با اختر پادشا |
شگفت اندران آب مانده سپاه |
|
نمودی بانگشت هر یک بشاه |
باب اندرون شیر دیدند و گاو |
|
همی داشتی گاو با شیر تاو |
همان مردم و مویها چون کمند |
|
همه تن پر از پشم چون گوسفند |
گروهی سران چون سر گاومیش |
|
دو دست از پس مردم و پای پیش |
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ |
|
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ |
نمودی همی این بدان آن بدین |
|
بدادار بر خواندند آفرین |
ببخشایش کردگار سپهر |
|
هوا شد خوش و باد ننمود چهر |
گذشتند بر آب بر هفت ماه |
|
که بادی نکرد اندریشان نگاه |
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید |
|
نگه کرد هامون جهان را بدید |
بیامد بپیش جهان آفرین |
|
بمالید بر خاک رخ بر زمین |
برآورد کشتی و زورق ز آب |
|
شتاب آمدش بود جای شتاب |
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت |
|
تنآسان بریگ روان برگذشت |
همه شهرها دید برسان چین |
|
زبانها بکردار مکران زمین |
بدان شهرها در بیاسود شاه |
|
خورش خواست چندی ز بهر سپاه |
سپرد آن زمین گیو را شهریار |
|
بدو گفت بر خوردی از روزگار |
درشتی مکن با گنهکار نیز |
|
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز |
ازین پس ندرام کسی را بکس |
|
پرستش کنم پیش فریادرس |
ز لشکر یکی نامور برگزید |
|
که گفتار هر کس بداند شنید |
فرستاد نزدیک شاهان پیام |
|
که هر کس که او جوید آرام و کام |
|