برد سوی خوارزم کوس بزرگ |
|
سپاهی بکردار درنده گرگ |
زند بر در شهر خوارزم گاه |
|
ابا شیدهی رزم زن کینه خواه |
سپاه چهارم بگودرز داد |
|
چه مایه ورا پند و اندرز داد |
که رو با بزرگان ایران بهم |
|
چو گرگین و چون زنگه و گستهم |
زواره فریبرز و فرهاد و گیو |
|
گرازه سپهدار و رهام نیو |
بفرمود بستن کمرشان بجنگ |
|
سوی رزم توران شدن بی درنگ |
سپهدار گودرز کشوادگان |
|
همه پهلوانان و آزادگان |
نشستند بر زین بفرمان شاه |
|
سپهدار گودرز پیش سپاه |
بگودرز فرمود پس شهریار |
|
چو رفتی کمر بستهی کارزار |
نگر تا نیازی به بیداد دست |
|
نگردانی ایوان آباد پست |
کسی کو بجنگت نبندد میان |
|
چنان ساز کش از تو ناید زیان |
که نپسندد از ما بدی دادگر |
|
سپنجست گیتی و ما برگذر |
چو لشکر سوی مرز توران بری |
|
من تیز دل را بتش سری |
نگر تا نجوشی بکردار طوس |
|
نبندی بهر کار بر پیل کوس |
جهاندیدهای سوی پیران فرست |
|
هشیوار وز یادگیران فرست |
بپند فراوانش بگشای گوش |
|
برو چادر مهربانی بپوش |
بهر کار با هر کسی دادکن |
|
ز یزدان نیکی دهش یاد کن |
چنین گفت سالار لشکر بشاه |
|
که فرمان تو برتر از شید و ماه |
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی |
|
تو شاه جهانداری و من رهی |
برآمد
خروش از در پهلوان |
|
ز بانگ تبیره زمین شد نوان |
بلشکر گه آمد دمادم سپاه |
|
جهان شد ز گرد سواران سیاه |
به پیش سپاه اندرون پیل شست |
|
جهان پست گشته ز پیلان مست |
وزان ژنده پیلان جنگی چهار |
|
بیاراسته از در شهریار |
نهادند بر پشتشان تخت زر |
|
نشستنگه شاه با زیب و فر |
بگودرز فرمود تا بر نشست |
|
بران تخت زر از بر پیل مست |
برانگیخت پیلان و برخاست گرد |
|
مر آن را بنیک اختری یاد کرد |
که از جان پیران برآریم دود |
|
بران سان که گرد پی پیل بود |
بی آزار لشکر بفرمان شاه |
|
همی رفت منزل بمنزل سپاه |
چو گودرز نزدیک زیبد رسید |
|
سران را ز لشکر همی برگزید |
هزاران دلیران خنجر گزار |
|
ز گردان لشکر دلاور سوار |
از ایرانیان نامور دههزار |
|
سخن گوی و اندر خور کارزار |
سپهدار پس گیو را پیش خواند |
|
همه گفتهی شاه با او براند |
بدو گفت کای پور سالار سر |
|
برافراخته سر ز بسیار سر |
گزین کردم اندر خورت لشکری |
|
که هستند سالار هر کشوری |
بدان تا بنزدیک پیران شوی |
|
بگویی و گفتار او بشنوی |
بگویی به پیران که من با سپاه |
|
بزیبد رسیدم بفرمان شاه |
شناسی تو گفتار و کردار خویش |
|
بی آزاری و رنج و تیمار خویش |
همه شهر توران بدی را میان |
|
ببستند با نامدار کیان |
فریدون فرخ که با داغ و درد |
|
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد |
پر از درد ایران پر از داغ شاه |
|
که با سوک ایرج نتابید ماه |
ز ترکان تو تنها ازان انجمن |
|
شناسی بمهر و وفا خویشتن |
دروغست بر تو همین نام مهر |
|
نبینم بدلت اندر آرام مهر |
همانست کن شاه آزرمجوی |
|
مرا گفت با او همه نرم گوی |
ازان کو بکارسیاوش رد |
|
بیفگند یک روز بنیاد بد |
بنزد منش دستگاهست نیز |
|
ز خون پدر بیگناهست نیز |
گناهی که تا این زمان کردهای |
|
ز شاهان گیتی که آزردهای |
همی شاه بگذارد از تو همه |
|
بدی نیکی انگارد از تو همه |
نباید که بر دست ما بر تباه |
|
شوی بر گذشته فراوان گناه |
دگر کز پی جنگ افراسیاب |
|
زمانه همی بر تو گیرد شتاب |
بزرگان ایران و فرزند من |
|
بخوانند بر تو همه پند من |
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی |
|
وزیشان همیدون سخن بازجوی |
اگر راست باشد دلت با زبان |
|
گذشتی ز تیمار و رستی بجان |
بر و بوم و خویشانت آباد گشت |
|
ز تیغ منت گردن آزاد گشت |
ور از تو پدیدار آید گناه |
|
نماند بتو مهر و تخت و کلاه |
نجویم برین کینه آرام و خواب |
|
من و گرز و میدان افراسیاب |
کزو شاه ما را بکین خواستن |
|
نباید بسی لشکر آراستن |
مگر پند من سربسر بشنوی |
|
بگفتار هشیار من بگروی |
نخستین کسی کو پی افگند کین |
|
بخون ریختن برنوشت آستین |
بخون سیاوش یازید دست |
|
جهانی به بیداد بر کرد پست |
بسان سگانش ازان انجمن |
|
ببندی فرستی بنزدیک من |
بدان تا فرستم بنزدیک شاه |
|
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه |
تو نشنیدی آن داستان بزرگ |
|
که شیر ژیان آورد پیش گرگ |
که هر کو بخون کیان دست آخت |
|
زمانه بجز خاک جایش نساخت |
دگر هرچ از گنج نزدیک تست |
|
همه دشمن جان تاریک تست |
ز اسپان پرمایه و گوهران |
|
ز دیبا و دینار وز افسران |
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان |
|
ز خفتان، وز خنجر هندوان |
همه آلت لشکر و سیم و زر |
|
فرستی بنزدیک ما سربسر |
به بیداد کز مردمان بستدی |
|
فراز آوریدی ز دست بدی |
بدان باز خری مگر جان خویش |
|
ازین درکنی زود درمان خویش |
چه اندر خور شهریارست ازان |
|
فرستم بنزدیک شاه جهان |
ببخشیم دیگر همه بر سپاه |
|
بجای مکافات کرده گناه |
و دیگر که پور گزین ترا |
|
نگهبان گاه و نگین ترا |
برادرت هر دو سران سپاه |
|
که همزمان برآرند گردن بماه |
چو هر سه بدین نامدار انجمن |
|
گروگان فرستی بنزدیک من |
بدان تا شوم ایمن از کار تو |
|
برآرد درخت وفا بار تو |
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه |
|
یکی راهجویی بنزدیک شاه |
ابا دودمان نزد خسرو شوی |
|
بدان سایهی مهر او بغنوی |
کنم با تو پیمان که خسرو ترا |
|
بخورشید تابان برآرد سرا |
ز مهر دل او تو آگه تری |
|
کزو هیچ ناید چز از بهتری |
بشویی دل از مهر افراسیاب |
|
نبینی شب تیره او را بخواب |
گر از شاه ترکان بترسی ز بد |
|
نخواهی که آیی بایران سزد |
بپرداز توران و بنشین بچاج |
|
ببر تخت ساج و بر افراز تاج |
ورت سوی افراسیابست رای |
|
برو سوی او جنگ ما را مپای |
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ |
|
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ |
بترکان نمانم من از تخت بهر |
|
کمان من ابرست و بارانش زهر |
بسیچیدهی جنگ خیز اندرآی |
|
گرت هست با شیر درنده پای |
چو صف برکشید از دو رویه سپاه |
|
گنهکار پیدا شد از بیگناه |
گرین گفتههای مرا نشنوی |
|
بفرجام کارت پشیمان شوی |
پشیمانی آنگه نداردت سود |
|
که تیغزمانه سرت را درود |
بگفت این سخن پهلوان با پسر |
|
که بر خوان بپیران همه دربدر |
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ |
|
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ |
فرود آمد و کس فرستاد زود |
|
بران سان که گودرز فرموده بود |
همان شب سپاه اندر آورد گرد |
|
برفت از در بلخ تا ویسه گرد |
که پیران بدان شهر بد با سپاه |
|
که دیهیم ایران همی جست و گاه |
فرستاده چون سوی پیران رسید |
|
سپدار ایران سپه را بدید |
بگفتند کمد سوی بلخ گیو |
|
ابا ویژگان سپهدار نیو |
چو بشنید پیران برافراخت کوس |
|
شد از سم اسبان زمین آبنوس |
ده و دو هزارش ز لشکر سوار |
|
فراز آمد اندر خور کارزار |
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند |
|
برفت و جهاندیدگانرا بخواند |
بیامد چو نزدیک جیحون رسید |
|
بگرد لب آب لشکر کشید |
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد |
|
چو با گیو گودرز دیدار کرد |
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ |
|
بدان تا نباشد به بیداد جنگ |
ز هر گونه گفتند و پیران شنید |
|
گنهکاری آمد ز ترکان پدید |
بزرگان ایران زمان یافتند |
|
بریشان بگفتار بشتافتند |
برافگند یپران هم اندر شتاب |
|
نوندی بنزدیک افراسیاب |
که گودرز کشوادگان با سپاه |
|
نهاد از بر تخت گردان کلاه |
فرستاده آمد بنزدیک من |
|
گزین پور او مهتر انجمن |
مار گوش و دل سوی فرمان تست |
|
بپیمان روانم گروگان تست |
|