دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
محمّد
محمّد و سه تن از دوستانش عازم برگزارى مراسم حج گشتند. بر اسبان خويش سوار شدند و به راه افتادند. چون بخشى از راه را پيمودند اسب محمد خسته شد و او به رفيقان گفت: |
- اسبم مانده شده، نمىتوانم در باقى راه شما را همراهى کنم. بدون من برويد. خدا به همراهتان. |
دوستان او رفتند. محمد هم از اسب پياده شد و زين از پشت آن برداشت و در علفزارش رها کرد. و چون اسب استراحت کرد بارى ديگر زينش کرد و سوارش شد و به راه افتاد. رسيد بهجائى که صحرانشينان خيمه زده بود. ديد در کنار راه خيمهٔ بزرگى برپاست. به خيمه نزديک شد و نگاهى کرد و زنى را ديد که بر در خيمه نشسته. محمد ايستاد و به آن زن سلام کرد و پرسيد: |
- مهمان نمىخواهي؟ |
زن پاسخ داد: |
- مهمان عزيز خداست. خوشآمدي، بفرما. |
محمد از اسب پياده شد و زن مرکب او را در علفزار بست و بازگشت و نمدى پهن کرد و کفش و جوراب از پاى محمد بيرون کرد و پاهاى او را شست و آنگاه خوردنى آورد. با هم غذا صرف کردند. محمد از زن پرسيد: |
- آيا مردى در خانه هست؟ |
زن جواب داد: |
- چه کارت به اين کارها؟ تو مهمانى و به اين خيمه وارد شدهاى و خوش آمدي! چه کارت به آن که مردى در خانه هست يا نيست؟! |
زن شب براى محمد بستر گسترد. هر دو براى خوابيدن به بستر رفتند. نيمهشب محمد بيدار شد و برخاست و به نزد زن رفت. |
زن به محمد گفت: |
- آخر تو در اين خيمه مهماني. برو و بخواب. از من چه مىخواهي؟ همين که شوهر برگشت من از او اجازه مىخواهم، اگر رضا داد بيا و با من همبستر شو! |
محمد به بستر خود رفت و تا صبح خوابيد و صبح بيدار شد و گفت: |
- اسبم کجاست. مىخواهم سفر را دنبال کنم. |
زن گفت: |
- صبر کن، اول خوردنى صرف کن و بعد راه بيفت! |
زن براى محمد خوردنى آورد و او غذا را خورد و ناگهان ديد مردى که بر اسبى خاکسترى سوار و تفنگى دارد سررسيد و در کنار خيمه پياده شد. زن اسب را از او گرفت و به طويله برد. محمد نزديک بود از ترس زهرهترک شود. زن به شوهر گفت: |
- ديشب مهمان ما مىخواست با من همبستر شود و من گفتمش که صاحبم نيست، همين که آمد از او اجازه مىخواهم. |
شوهر زن چيزى نگفت و خاموش ماند. محمد روى به زن کرده و گفت: |
- اسبم را بياور بروم! |
شوهر زن به محمد گفت: |
- صبر کن، آخر من تازه رسيدهام؛ هنوز با هم نان و نمک نخوردهايم. اول چيزى بخوريم و بعد برويم. |
زن بارى ديگر خوردنى آورد. محمد با صاحبخانه به خوردن نشست و پس از صرف غذا بارى ديگر گفت: |
- اسبم را بياوريد. بروم. |
صاحب خيمه گفت: |
- صبر کن، آخر من و تو با هم فقط عسل و ماست خورهايم. بگذار گله از چرا برگردد گوسالهٔ نرى را سر مىبريم و کباب مىکنيم و مىخوريم و امشب در اينجا بهسر مىبرى و فردا مىروي. |
محمد ناچار ماند. گله آمد و گوسالهاى را کشته کباب کردند و خوردند. چون پاسى از شب گذشته براى محمد بستر گستردند و صاحبخانه گفت: |
- برو با همسر من بخواب و من در بستر تو استراحت مىکنم. |
محمد جواب گفت: |
- نه، زن تو مثل خواهر و يا مادر من است. |
صبح روز بعد محمد بيدار شد و خواست راهى شود. ولى صاحبخانه گفت: |
- صبر کن. صبحانه مىخوريم و بعد برو! |
ناشتائى صرف کردند و صاحبخانه به زنش گفت: |
- براى مهمان ما قطاب بپز و گوشت سرخ کن تا همراه ببرد. |
محمد که در دل سخت بيمناک بود با صاحبخانه وداع گفت و از خيمه بيرون رفت و ديد که اسبش زين کرده ايستاده و حاضر است و خورجينها پر از خوراکى مىباشند. محمد سوار اسب شد و به راه افتاد و به خانه آمد و اين را هم بگوئيم که محمد بسيار ثروتمند بود و چند دکه داشت. |
روزى در کنار دکهٔ خود ايستاده بود و ديد که دو نفر دست زنى را گرفته مىکشند. محمد زن را شناخت. همان بود که زمانى محمد را در خيمهٔ خويش ضيافت کرده بود. |
محمد پرسيد: |
- اين زن را کجا مىبريد؟ |
آن دو مرد گفتند که: شوهر اين زن به ما مقروض است و ما زن را در عوض طلب خود گرفتهايم. |
مبلغ قرض او چيست؟ |
- صد تومان. |
- بيائيد، اين صد تومان. و زن را رها کرده به من دهيد. |
محمد زن را به خانه برد و به همسر خويش چنين گفت: |
- اين زن خواهر من است، لباس تازهاش بپوشان و غذايش بده و بگذار در خانهٔ ما زندگى کند. |
سالى گذشت و سالى ديگر هم سپرى شد. روزى محمد ديد که باز دو مرد دست مردى را گرفته مىکشند. محمد آن مرد را شناخت و پرسيد: |
- کجايش مىبريد؟ |
گفتند: |
- به ما مقروض است و در عوض طلب خود مىبريمش. |
- چند به شما مقروض است؟ |
- دويست تومان. |
محمد دويست تومان به آن مرد داد و مقروض را از چنگ آنان نجات داد و به خانه آورد. به گرمابهاش فرستاد و لباس فاخرش داد و غذا برايش آورد و بعد به دکان خودش برد و گفت: |
- اين طرف دکان من جنس مىفروشم و آن طرف تو بفروش. |
بعد از مدتى محمد به او گفت: |
- مىخواهم دامادت کنم. |
- مختاري، هر چه مصلحت بدانى چنان کن. |
- خواهرى دارم که زن بسيار نيکى است او را به تو مىدهم. |
اين را هم بگويم که اين زن و مرد، هيچيک، محمد را نشناختند. |
محمد شوهر را به نزد همسر او برد و يکديگر را شناختند و بسيار خوشحال شدند. شوهر از زن پرسيد: |
- تو چگونه به اينجا راه يافتي؟ |
زن گفت: |
- صد تومان به طلبکاران پرداختند و مرا خريده از چنگ ايشان نجات دادند. |
شوهر گفت: |
- براى رهانيدن من دويست تومان پرداختند. |
اين زن و شوهر هفت سال در خانهٔ محمّد بهسر بردند. روزى شوهر به همسر خود گفت: |
- حالا هفت سال است که به ارباب خدمت مىکنيم. چطور مىشود که هنوز به قدر سيصد تومان کار نکرده باشيم؟! |
اما محمّد... در کوهى که نزديک محل او بود خيمهاى برپا کرد. و رمهاى از اسبان و گلهاى گاو نر و گلهاى گوسفند با مقدار زيادى لباس و قالى و قاليچه و ظروف به آنجا برد. |
روزى شوهر آن زن به محمد چنين گفت: |
- اجازه بده ما برويم. |
محمّد جواب داد: |
- برويد، مرخصيد! |
بعد به همسر خود گفت که گوشت کباب کند و قطاب بپزد و توشهٔ راه ايشان سازد. و آن زن و شوهر را بر اسبان سوار کرد و خود در پيش و زن و شوهر از پس روان شدند. |
محمّد ايشان را بر سر آن کوه برد. زن و شوهر گله و رمه و خيمه و درون خيمه قالى و قاليچه و لباسها و لوازم و اثاثيهٔ زندگى را ديدند. محمد گفت: |
- همهٔ اين چيزها مال شماست. هفت سال براى من کار کرديد و اين مزد کارتان است. |
محمّد با ايشان وداع گفت و سوار شد و رفت. |
شوهره در دل انديشيد که: 'چگونه محبتهاى اين مرد را تلافى کنم، بيا، او را بکشيم و از شر حقشناسى نجات يابيم' . |
سر اسب را برگرداند و بانگ به محمد زد که 'بايست!' |
محمّد بىدرنگ فهميد که مقصود او چيست و ايستاد. شوهره به نزديک او آمد و گفت: |
- تو اين همه خوبى به من کردي. حالا چطور تلافى کنم. بايد تو را بکشم و از زير بار حقشناسى خلاص شوم. |
محمد از او پرسيد: |
- تو مگر مرا نمىشناسي؟ آخر من همان کسى هستم که مهمان تو بودم و مىخواستم با زن تو همبستر شوم. او اين مطلب را به تو گفت و تو در عوض به من احترام گذاشتى و بيشتر مرحمت کردي. من بازگشتم و با خود شرط کردم که شما دو نفر مثل برادر و خواهر من باشيد. من هنوز نصف آن خوبىهائى را که تو به من کردى در حق تو بهجا نياوردهام. |
آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و زن و مرد در آن خيمه زندگى کردند و محمّد هم به نزد همسرش بازگشت و همه خوش و خرم روزگار بهسر بردند. |
- محمّد |
- افسانههاى کردى ـ ص ۹۵ |
- گردآورنده: م. م. رودنکو |
- مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست