دلیران برفتند هر دو چو گرد |
|
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد |
بدیدار بهرامشان بد نیاز |
|
همی خسته و کشته جستند باز |
همه دشت پرخسته و کشته بود |
|
جهانی بخون اندر آغشته بود |
دلیران چو بهرام را یافتند |
|
پر از آب و خون دیده بشتافتند |
بخاک و بخون اندر افگنده خوار |
|
فتاده ازو دست و برگشته کار |
همی ریخت آب از بر چهراوی |
|
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی |
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم |
|
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم |
چنین گفت با گیو کای نامجوی |
|
مرا چون بپوشی بتابوت روی |
تو کین برادر بخواه از تژاو |
|
ندارد مگر گاو با شیر تاو |
مرا دید پیران ویسه نخست |
|
که با من بدش روزگاری نشست |
همه نامداران و گردان چین |
|
بجستند با من بغاز کین |
تن من تژاو جفاپیشه خست |
|
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست |
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد |
|
ببارید گیو از مژه آب زرد |
بدادار دارنده سوگند خورد |
|
بروز سپید و شب لاژورد |
که جز ترگ رومی نبیند سرم |
|
مگر کین بهرام بازآورم |
پر از درد و پر کین بزین برنشست |
|
یکی تیغ هندی گرفته بدست |
بدانگه که شد روی گیتی سیاه |
|
تژاو از طلایه برآمد براه |
چو از دور گیو دلیرش بدید |
|
عنان را بپیچید و دم درکشید |
چو دانست کز لشکر اندر گذشت |
|
ز گردان و گردنکشان دور گشت |
سوی او بیفکند پیچان کمند |
|
میان تژاو اندر آمد به بند |
بران اندر آورد و برگشت زود |
|
پس آسانش از پشت زین در ربود |
بخاک اندر افگند خوار و نژند |
|
فرود آمد و دست کردش به بند |
نشست از بر اسپ و او را کشان |
|
پس اندر همی برد چون بیهشان |
چنین گفت با او بخواهش تژاو |
|
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو |
چه کردم کزین بیشمار انجمن |
|
شب تیره دوزخ نمودی بمن |
بزد بر سرش تازیانه دویست |
|
بدو گفت کین جای گفتار نیست |
ندانی همی ای بد شور بخت |
|
که در باغ کین تازه کشتی درخت |
که بالاش با چرخ همبر بود |
|
تنش خون خورد بار او سر بود |
شکار تو بهرام باید بجنگ |
|
ببینی کنون زخم کام نهنگ |
چنین گفت با گیو جنگی تژاو |
|
که تو چون عقابی و من چون چکاو |
ز بهرام بر بد نبردم گمان |
|
نه او را بدست من آمد زمان |
که من چون رسیدم سواران چین |
|
ورا کشته بودند بر دشت کین |
بران بد که بهرام بیجان شدست |
|
ز دردش دل گیو پیچان شدست |
کشانش بیارد گیو دلیر |
|
بپیش جگر خسته بهرام شیر |
بدو گفت کاینک سر بیوفا |
|
مکافات سازم جفا را جفا |
سپاس از جهانآفرین کردگار |
|
که چندان زمان دیدم از روزگار |
که تیرهروان بداندیش تو |
|
بپردازم اکنون من از پیش تو |
همی کرد خواهش بریشان تژاو |
|
همی خواست از کشتن خویش تاو |
همی گفت ار ایدونک این کار بود |
|
سر من بخنجر بریدن چه سود |
یکی بنده باشم روان ترا |
|
پرستش کنم گوربان ترا |
چنین گفت با گیو بهرام شیر |
|
که ای نامور نامدار دلیر |
گر ایدونک از وی بمن بد رسید |
|
همان روز مرگش نباید چشید |
سر پر گناهش روان داد من |
|
بمان تا کند در جهان یاد من |
برادر چو بهرام را خسته دید |
|
تژاو جفا پیشه را بسته دید |
خروشید و بگرفت ریش تژاو |
|
بریدش سر از تن بسان چکاو |
دل گیو زان پس بریشان بسوخت |
|
روانش ز غم آتشی برفروخت |
خروشی برآورد کاندر جهان |
|
که دید این شگفت آشکار و نهان |
که گر من کشم ور کشی پیش من |
|
برادر بود گر کسی خویش من |
بگفت این و بهرام یل جان بداد |
|
جهان را چنین است ساز ونهاد |
عنان بزرگی هرآنکو بجست |
|
نخستین بباید بخون دست شست |
اگر خود کشد گر کشندش بدرد |
|
بگرد جهان تا توانی مگرد |
خروشان بر اسپ تژاوش ببست |
|
به بیژن سپرد آنگهی برنشست |
بیاوردش از جایگاه تژاو |
|
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو |
چو شد دور زان جایگاه نبرد |
|
بکردار ایوان یکی دخمه کرد |
بیاگند مغزش بمشک و عبیر |
|
تنش را بپوشید چینی حریر |
برآیین شاهانش بر تخت عاج |
|
بخوابید و آویخت بر سرش تاج |
سر دخمه کردند سرخ و کبود |
|
تو گفتی که بهرام هرگز نبود |
شد آن لشکر نامور سوگوار |
|
ز بهرام وز گردش روزگار |
چو برزد سر از کوه تابنده شید |
|
برآمد سر تاج روز سپید |
سپاه پراگنده گردآمدند |
|
همی هر کسی داستانها زدند |
که چندین ز ایرانیان کشته شد |
|
سربخت سالار برگشته شد |
چنین چیره دست ترکان بجنگ |
|
سپه را کنون نیست جای درنگ |
بر شاه باید شدن بیگمان |
|
ببینیم تا بر چه گردد زمان |
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست |
|
مرا و تو را جای آهنگ نیست |
پسر بیپدر شد پدر بیپسر |
|
بشد کشته و زنده خسته جگر |
اگر جنگ فرمان دهد شهریار |
|
بسازد یکی لشکر نامدار |
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ |
|
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ |
برین رای زان مرز گشتند باز |
|
همه دل پر از خون و جان پر گداز |
برادر ز خون برادر به درد |
|
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد |
برفتند یکسر سوی کاسه رود |
|
روانشان ازان کشتگان پر درود |
طلایه بیامد بپیش سپاه |
|
کسی را ندید اندران جایگاه |
بپیران فرستاد زود آگهی |
|
کز ایرانیان گشت گیتی تهی |
چو بشنید پیران هم اندر زمان |
|
بهر سو فرستاد کارآگهان |
چو برگشتن مهتران شد درست |
|
سپهبد روان را ز انده بشست |
بیامد بشبگیر خود با سپاه |
|
همی گشت بر گرد آن رزمگاه |
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ |
|
سراپرده و خیمه بد همچو باغ |
بلشکر ببخشید خود برگرفت |
|
ز کار جهان مانده اندر شگفت |
که روزی فرازست و روزی نشیب |
|
گهی شاد دارد گهی با نهیب |
همان به که با جام مانیم روز |
|
همی بگذرانیم روزی بروز |
بدان آگهی نزد افراسیاب |
|
هیونی برافگند هنگام خواب |
سپهبد بدان آگهی شاد شد |
|
ز تیمار و درددل آزاد شد |
همه لشکرش گشته روشنروان |
|
ببستند آیین ره پهلوان |
همه جامهی زینت آویختند |
|
درم بر سر او همی ریختند |
چو آمد بنزدیکی شهر شاه |
|
سپهبد پذیره شدش با سپاه |
برو آفرین کرد و بسیار گفت |
|
که از پهلوانان ترا نیست جفت |
دو هفته ز ایوان افراسیاب |
|
همی بر شد آواز چنگ و رباب |
سیم هفته پیران چنان کرد رای |
|
که با شادمانی شود باز جای |
یکی خلعت آراست افراسیاب |
|
که گر برشماری بگیرد شتاب |
ز دینار وز گوهر شاهوار |
|
ز زرین کمرهای گوهرنگار |
از اسپان تازی بزرین ستام |
|
ز شمشیر هندی بزرین نیام |
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج |
|
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج |
پرستار چینی و رومی غلام |
|
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام |
بنزدیک پیران فرستاد چیز |
|
ازان پس بسی پندها داد نیز |
که با موبدان باش و بیدار باش |
|
سپه را ز دشمن نگهدار باش |
نگه کن خردمند کارآگهان |
|
بهرجای بفرست گرد جهان |
که کیخسرو امروز با خواستست |
|
بداد و دهش گیتی آراستست |
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه |
|
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه |
ز برگشتن دشمن ایمن مشو |
|
زمان تا زمان آگهی خواه نو |
بجایی که رستم بود پهلوان |
|
تو ایمن بخسپی بپیچد روان |
پذیرفت پیران همه پند اوی |
|
که سالار او بود و پیوند اوی |
سپهدار پیران و آن انجمن |
|
نهادند سر سوی راه ختن |
بپای آمد این داستان فرود |
|
کنون رزم کاموس باید سرود |
|