پر از خون سلیح و پر از خاک سر |
|
سرگرد هومان بفتراک بر |
بپیش نیا رفت بیژن چو دود |
|
همی یاد کرد آن کجا رفته بود |
سلیح و سر و اسب هومان گرد |
|
به پیش سپهدار گودرز برد |
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان |
|
که گفتی برافشاند خواهد روان |
گرفت آفرین پس بدادار بر |
|
بران اختر و بخت بیدار بر |
بگنجور فرمود پس پهلوان |
|
که تاج آر با جامهی خسروان |
گهربافته پیکر و بوم زر |
|
درفشان چو خورشید تاج و کمر |
ده اسب آوریدند زرین لگام |
|
پریروی زرین کمر ده غلام |
بدو داد و گفت از گه سام شیر |
|
کسی ناورید اژدهایی بزیر |
گشادی سپه را بدین جنگ دست |
|
دل شاه ترکان بهم بر شکست |
همه لشکر شاه ایران چو شیر |
|
دمان و دنان بادپایان بزیر |
وز اندوه پیران برآورد خشم |
|
دل از درد خسته پر از آب چشم |
بنستیهن آنگه فرستاد کس |
|
که ای نامور گرد فریادرس |
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ |
|
بکین برادر نسازی درنگ |
بایرانیان بر شبیخون کنی |
|
زمین را بخون رود جیحون کنی |
ببر ده هزار آزموده سوار |
|
کمر بسته بر کینه و کارزار |
مگر کین هومان تو بازآوری |
|
سر دشمنان را بگاز آوری |
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز |
|
سپه را یکی سوی هومان بساز |
بدو گفت نستیهن ایدون کنم |
|
که از خون زمین رود جیحون کنم |
دو بهره چو از تیره شب درگذشت |
|
ز جوش سواران بجوشید دشت |
گرفتند ترکان همه تاختن |
|
بدان تاختن گردن افراختن |
چو نستیهن آن لشکر کینهخواه |
|
بیاورد نزدیک ایران سپاه |
سپیدهدمان تا بدانجا رسید |
|
چو از دیده گه دیدهبانش بدید |
چو کارآگهان آگهی یافتند |
|
سبک سوی گودرز بشتافتند |
که آمد سپاهی چو کوه روان |
|
که گویی ندارند گویا زبان |
بران سان که رسم شبیخون بود |
|
سپهدار داند که آن چون بود |
بلشکر بفرمود پس پهلوان |
|
که بیدار باشید و روشنروان |
بخواند آن زمان بیژن گیو را |
|
ابا تیغزن لشکر نیو را |
بدو گفت نیک اختر و کام تو |
|
شکسته دل دشمن از نام تو |
ببر هرک باید ز گردان من |
|
ازین نامداران و مردان من |
پذیره شو این تاختن را چو شیر |
|
سپاه اندر آورد به مردی بزیر |
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار |
|
دلیران و پرخاشجویان هزار |
رسیدند پس یک بدیگر فراز |
|
دو لشکر پر از کینه و رزمساز |
همه گرزها بر کشیدند پاک |
|
یکی ابر بست از بر تیره خاک |
فرود آمد از کوه ابر سیاه |
|
بپوشید دیدار توران سپاه |
سپهدار چون گرد تیره بدید |
|
کزو لشکر ترک شد ناپدید |
کمانها بفرمود کردن بزه |
|
برآمد خروش از مهان و ز که |
چو بیژن به نستیهن اندر رسید |
|
درفش سر ویسگان را بدید |
هوا سربسر گشته زنگارگون |
|
زمین شد بکردار دریای خون |
ز ترکان دو بهره فتاده نگون |
|
بزیر پی اسب غرقه بخون |
یکی تیر بر اسب نستیهنا |
|
رسید از گشاد و بر بیژنا |
ز درد اندر آمد تگاور بروی |
|
رسید اندرو بیژن جنگجوی |
عمودی بزد بر سر ترگدار |
|
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار |
چنین گفت بیژن
بایرانیان |
|
که هر کو ببندد کمر بر میان |
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست |
|
کمان بر سرش بر کنم پاک پست |
که ترکان بدیدن پری چهرهاند |
|
بجنگ از هنر پاک بیبهرهاند |
دلیری گرفتند کنداوران |
|
کشیدند لشکر پرندآوران |
چو پیلان همه دشت بر یکدگر |
|
فگنده ز تنها جدا مانده سر |
ازان رزمگه تا بتوران سپاه |
|
دمان از پس اندر گرفتند راه |
چو پیران ندید آن زمان با سپاه |
|
برادر بدو گشت گیتی سیاه |
بکارآگهان گفت زین رزمگاه |
|
هیونی بتازد بوردگاه |
که آردنشانی ز نستیهنم |
|
وگرنه دو دیده ز سر برکنم |
هیونی برون تاختند آن زمان |
|
برفت و بدید و بیامد دمان |
که نستیهن آنک بدان رزمگاه |
|
ابا نامداران توران سپاه |
بریده سرافگنده بر سان پیل |
|
تن از گرز خسته بکردار نیل |
چو بشنید پیران برآمد بجوش |
|
نماند آن زمان با سپهدار هوش |
همی کند موی و همی ریخت آب |
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب |
بزد دست و بدرید رومی قبای |
|
برآمد خروشیدن های های |
همی گفت کای کردگار جهان |
|
همانا که با تو بدستم نهان |
که بگسست از بازوان زور من |
|
چنین تیره شد اختر و هور من |
دریغ آن هژبر افن گردگیر |
|
جوان دلاور سوار هژیر |
گرامی برادر جهانبان من |
|
سر ویسگان گرد هومان من |
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ |
|
که روباه بودی بجنگش پلنگ |
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه |
|
بجنگ اندر آورد باید سپاه |
بزد نای رویین و بربست کوس |
|
هوا نیلگون شد زمین آبنوس |
ز کوه کنابد برون شد سپاه |
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه |
سپهدار ایران بزد کرنای |
|
سپاه اندر آورد و بگرفت جای |
میان سپه کاویانی درفش |
|
بپیش اندرون تیغهای بنفش |
همه نامدارن پرخاشخر |
|
ابا نیزه و گرزهی گاوسر |
سپیدهدمان اندر آمد سپاه |
|
به پیکار تا گشت گیتی سیاه |
برفتند زان پی به بنگاه خویش |
|
بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش |
سپهدار ایران به زیبد رسید |
|
از اندیشه کردن دلش بردمید |
همی گفت کامروز رزمی گران |
|
بکردیم و کشتیم ازیشان سران |
گمانی برم زانک پیران کنون |
|
دواند سوی شاه ترکان هیون |
وزو یار خواهد بجنگ سپاه |
|
رسانم کنون آگهی من بشاه |
نویسندهی نامه را خواند و گفت |
|
برآورد خواهم نهان از نهفت |
اگر برگشایی تو لب را ز بند |
|
زبان آورد بر سرت برگزند |
یکی نامه فرمود نزدیک شاه |
|
بگاه کردن ز کار سپاه |
بخسرو نمود آن کجا رفته بود |
|
سخن هرچ پیران بود گفته بود |
فرستادن گیو و پیوند و مهر |
|
نمودن بدو کار گردان سپهر |
ز پاسخ که دادند مر گیو را |
|
بزرگان و فرزانهی نیو را |
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ |
|
بیاورد سوی کنابد بجنگ |
ازان پس کجا رزمگه ساختند |
|
وزان رزم دلرا بپرداختند |
ز هومان و نستیهن جنگجوی |
|
سراسر همه یاد کرد اندر اوی |
ز کردار بیژن که روز نبرد |
|
بدان گرزداران توران چه کرد |
سخن سربسر چون همه گفته بود |
|
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود |
بپردخت زان پس بافراسیاب |
|
که با لشکر آمد بنزدیک آب |
گر او از لب رود جیحون سپاه |
|
بایران گذارد سپه را براه |
تو دانی که با او نداریم پای |
|
ایا فرخجسته جهان کدخدای |
مگر خسرو آید بپشت سپاه |
|
بسر بر نهد بندگانرا کلاه |
ور ایدونک پیران کند دست پیش |
|
بخواهد سپه یاور از شاه خویش |
بخسرو رسد زان سپس آگهی |
|
ک با او چه سازد ببختت رهی |
و دیگر که از رستم دیو بند |
|
ز لهراسب وز اشکش هوشمند |
ز کردار ایشان به کهتر خبر |
|
رساند مگر شاه پیروزگر |
چو نامه بمهر اندر آورد و بند |
|
بفرمود تا بر ستور نوند |
تشستنگه خسروی ساختند |
|
فراوان تگاور برون تاختند |
بفرمود تا رفت پیشش هجیر |
|
جوانی بکردار هشیار و پیر |
بگفت آن سخن سربسر پهلوان |
|
بپیش هشیوار پور جوان |
بدو گفت کای پور هشیاردل |
|
یکی تیز گردان بدین کاردل |
اگر مر تو را نزد من دستگاه |
|
همی جست باید کنونست گاه |
چو بستانی این نامه هم در زمان |
|
برو هم بکردار باد دمان |
شب و روز ماسای و سر بر مخار |
|
ببر نامهی من بر شهریار |
بپدرود کردن گرفتش ببر |
|
برون آمد از پیش فرخ پدر |
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند |
|
سبکشان باسب تگاور نشاند |
|