همه شب همی خسته برداشتند |
|
چو بیگانه بد خوار بگذاشتند |
بر خسته آتش همی سوختند |
|
گسسته ببستند و بردوختند |
فراوان ز گودرزیان خسته بود |
|
بسی کشته بود و بسی بسته بود |
چو بشنید گودرز برزد خروش |
|
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش |
همه مهتران جامه کردند چاک |
|
بسربر پراگند گودرز خاک |
همی گفت کاندر جهان کس ندید |
|
به پیران سر این بد که بر من رسید |
چرا بایدم زنده با پیر سر |
|
بخاک اندر افگنده چندین پسر |
ازان روزگاری کجا زادهام |
|
ز خفتان میان هیچ نگشادهام |
بفرجام چندین پسر ز انجمن |
|
ببینم چنین کشته در پیش من |
جدا گشته از من چو بهرام پور |
|
چنان نامور شیر خودکام پور |
ز گودرز چون آگهی شد بطوس |
|
مژه کرد پر خون و رخ سندروس |
خروشی براورد آنگه بزار |
|
فراوان ببارید خون در کنار |
همی گفت اگر نوذر پاکتن |
|
نکشتی بن و بیخ من بر چمن |
نبودی مرا رنج و تیمار و درد |
|
غم کشته و گرم دشت نبرد |
که تا من کمر بر میان بستهام |
|
بدل خستهام گر بجان رستهام |
هماکنون تن کشتگان را بخاک |
|
بپوشید جایی که باشد مغاک |
سران بریده سوی تن برید |
|
بنه سوی کوه هماون برید |
برانیم لشکر همه همگروه |
|
سراپرده و خیمه بر سوی کوه |
هیونی فرستیم نزدیک شاه |
|
دلش برفروزد فرستد سپاه |
بدین من سواری فرستادهام |
|
ورا پیش ازین آگهی دادهام |
مگر رستم زال را با سپاه |
|
سوی ما فرستد بدین رزمگاه |
وگرنه ز ما نامداری دلیر |
|
نماند بوردگه بر چو شیر |
سپه برنشاند و بنه برنهاد |
|
وزان کشتنگان کرد بسیار یاد |
ازین سان همی رفت روز و شبان |
|
پر از غم دل و ناچریده لبان |
همه دیده پر خون و دل پر ز
داغ |
|
ز رنج روان گشته چون پر زاغ |
چو نزدیک کوه هماون رسید |
|
بران دامن کوه لشکر کشید |
چنین گفت طوس سپهبد بگیو |
|
که ای پر خرد نامبردار نیو |
سه روزست تا زین نشان تاختی |
|
بخواب و بخوردن نپرداختی |
بیا و بیاسا و چیزی بخور |
|
برامش و جامه بنمای سر |
که من بیگمانم که پیران بجنگ |
|
پس ما بیاید کنون بیدرنگ |
کسی را که آسودهتر زین گروه |
|
به بیژن بمان و تو برشو بکوه |
همه خستگان را سوی که کشید |
|
ز آسودگان لشکری برگزید |
چنین گفت کین کوه سر جای ماست |
|
بباید کنون خویشتن کرد راست |
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت |
|
بدان تا بریشان نشاید گذشت |
خروش نگهبان و آوای زنگ |
|
تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ |
همآنگه برآمد ز چرخ آفتاب |
|
جهان گشت برسان دریای آب |
ز درگاه پیران برآمد خروش |
|
چنان شد که برخیزد از خاک جوش |
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ |
|
نباید همانا فراوان درنگ |
سواران دشمن همه کشتهاند |
|
وگر خسته از جنگ برگشتهاند |
بزد کوس و از دشت برخاست غو |
|
همی رفت پیش سپه پیشرو |
رسیدند ترکان بدان رزمگاه |
|
همه رزمگه خیمه بد بیسپاه |
بشد نزد پیران یکی مژدهخواه |
|
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه |
ز لشکر بشادی برآمد خروش |
|
بفرمان پیران نهادند گوش |
سپهبد چنین گفت با بخردان |
|
که ای نامور پرهنر موبدان |
چه سازیم و این را چه دانید رای |
|
که اکنون ز دشمن تهی ماند جای |
سواران لشکر ز پیر و جوان |
|
همه تیز گفتند با پهلوان |
که لشکر گریزان شد از پیش ما |
|
شکست آمد اندر بداندیش ما |
یکی رزمگاهست پر خون و خاک |
|
ازیشان نه هنگام بیم است و باک |
بباید پی دشمن اندر گرفت |
|
ز مولش سزد گر بمانی شگفت |
گریزان ز باد اندرآید بب |
|
به آید ز مولیدن ایدر شتاب |
چنین گفت پیران که هنگام جنگ |
|
شود سست پای شتاب از درنگ |
سپاهی بکردار دریای آب |
|
شدست انجمن پیش افراسیاب |
بمانیم تا آن سپاه گران |
|
بیایند گردان و جنگآوران |
ازان پس بایران نمانیم کس |
|
چنین است رای خردمند و بس |
بدو گفت هومان که ای پهلوان |
|
مرنجان بدین کار چندین روان |
سپاهی بدان زور
و آن جوش و دم |
|
شدی روی دریا ازیشان دژم |
کنون خیمه و گاه و پردهسرای |
|
همه مانده برجای و رفته ز جای |
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست |
|
نمودن بما پشت یکبارگیست |
نمانیم تا نزد خسرو شوند |
|
بدرگاه او لشکری نو شوند |
ز زابلستان رستم آید بجنگ |
|
زیانی بود سهمگین زین درنگ |
کنون ساختن باید و تاختن |
|
فسونها و نیرنگها ساختن |
چو گودرز را با سپهدار طوس |
|
درفش همایون و پیلان و کوس |
همه بیگمانی بچنگ آوریم |
|
بد آید چو ایدر درنگ آوریم |
چنین داد پاسخ بدو پهلوان |
|
که بیداردل باش و روشنروان |
چنان کن که نیکاختر و رای تست |
|
که چرخ فلک زیر بالای تست |
پس لشکر اندر گرفتند راه |
|
سپهدار پیران و توران سپاه |
به لهاک فرمود کاکنون مایست |
|
بگردان عنان با سواری دویست |
بدو گفت مگشای بند از میان |
|
ببین تا کجایند ایرانیان |
همی رفت لهاک برسان باد |
|
ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد |
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت |
|
طلایه بدیدش بتاریک دشت |
خروش آمد از کوه و آوای زنگ |
|
ندید ایچ لهاک جای درنگ |
بنزدیک پیران بیامد ز راه |
|
بدو آگهی داد ز ایران سپاه |
که ایشان بکوه هماون درند |
|
همه بسته بر پیش راه گزند |
بهومان بفرمود پیران که زود |
|
عنان و رکیبت بباید بسود |
ببر چند باید ز لشکر سوار |
|
ز گردان گردنکش نامدار |
که ایرانیان با درفش و سپاه |
|
گرفتند کوه هماون پناه |
ازین رزم رنج آید اکنون بروی |
|
خرد تیز کن چارهی کار جوی |
گر آن مرد با کاویانی درفش |
|
بیاری، شود روی ایشان بنفش |
اگر دستیابی بشمشیر تیز |
|
درفش و همه نیزه کن ریزریز |
من اینک پساندر چو باد دمان |
|
بیایم نسازم درنگ و زمان |
گزین کرد هومان ز لشکر سوار |
|
سپردار و شمشیرزن سیهزار |
چو خورشید تابنده بنمود تاج |
|
بگسترد کافور بر تخت عاج |
پدید آمد از دور گرد سپاه |
|
غو دیدهبان آمد از دیدهگاه |
که آمد ز ترکان سپاهی پدید |
|
بابر سیه گردشان برکشید |
چو بشنید جوشن بپوشید طوس |
|
برآمد دم بوق و آوای کوس |
سواران ایران همه همگروه |
|
رده برکشیدند بر پیش کوه |
چو هومان بدید آنسپاه گران |
|
گراییدن گرز و تیغ سران |
چنین گفت هومان بگودرز و طوس |
|
کز ایران برفتید با پیل و کوس |
سوس شهر ترکان بکین آختن |
|
بدان روی لشکر برون تاختن |
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه |
|
شدستی ز گردان توران ستوه |
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ |
|
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ |
چو فردا برآید ز کوه آفتاب |
|
کنم زین حصار تو دریای آب |
بدانی که این جای بیچارگیست |
|
برین کوه خارا بباید گریست |
هیونی بپیران فرستاد زود |
|
که اندیشهی ما دگرگونه بود |
دگرگونه بود آنچ انداختیم |
|
بریشان همی تاختن ساختیم |
همه کوه یکسر سپاهست و کوس |
|
درفش از پس پشت گودرز و طوس |
چنان کن که چون بردمد چاک روز |
|
پدید آید از چرخ گیتی فروز |
تو ایدر بوی ساخته با سپاه |
|
شده روی هامون ز لشکر سیاه |
فرستاده نزدیک پیران رسید |
|
بجوشید چون گفت هومان شنید |
بیامد شب تیره هنگام خواب |
|
همی راند لشکر بکردار آب |
چو خورشید زان چادر قیرگون |
|
غمی شد بدرید و آمد برون |
سپهبد بکوه هماون رسید |
|
ز گرد سپه کوه شد ناپدید |
بهومان چنین گفت کز رزمگاه |
|
مجنب و مجنبان از ایدر سپاه |
شوم تا سپهدار ایرانیان |
|
چه دارد بپا اختر کاویان |
بکوه هماون که دادش نوید |
|
بدین بودن اکنون چه دارد امید |
بیامد بنزدیک ایران سپاه |
|
سری پر ز کینه دلی پرگناه |
خروشید کای نامبردار طوس |
|
خداوند پیلان و گوپال و کوس |
|