من زان جانم که جانها را جانست |
|
من زان شهرم که شهر بیشهرانست |
راه آن شهر راه بیپایانست |
|
رو بیسر و پا شو که سر و پا آنست |
|
منصور حلاجی که اناالحق میگفت |
|
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت |
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد |
|
آنکه پس از آن در اناالحق میسفت |
|
من کوهم و قال من صدای یار است |
|
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است |
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید |
|
میپنداری که گفت من گفتار است |
|
من محو خدایم و خدا آن منست |
|
هر سوش مجوئید که در جان منست |
سلطان منم و غلط نمایم بشما |
|
گویم که کسی هست که سلطان منست |
|
میدان که در درون تو مثال غاریست |
|
واندر پس آنغار عجب بازاریست |
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید |
|
این یار نهانیست عجب یاریست |
|
میگرییم زار و یار گوید زرقست |
|
چون زرق بود که دیده در خون غرقست |
تو پنداری که هر دلی چون دل تست |
|
نی نی صنما میان دلها فرقست |
|
میگفت یکی پری که او ناپیداست |
|
کان جان که مقدست است از جای کجاست |
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست |
|
بیکام و دهان روزهگشائی او راست |
|
مینال که آن ناله شنو همسایه است |
|
مینال که بانک طفل مهر دایه است |
هرچند که آن دایهی جان خودرایه است |
|
مینال که ناله عشق را سرمایه است |
|
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات |
|
ناگاه بجوشید چنین آب حیات |
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات |
|
شادی روان مصطفی را صلوات |
|
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست |
|
جام می لعل نوش کرده بنشست |
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست |
|
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست |
|
نه چرخ غلام طبع خود رایهی ماست |
|
هستی ز برای نیستی مایهی ماست |
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست |
|
ما آمده نیستیم این سایهی ماست |
|
نی با تو دمی نشستنم سامانست |
|
نی بیتو دمی زیستنم امکانست |
اندیشه در این واقعه سرگردانست |
|
این واقعه نیست درد بیدرمانست |
|
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت |
|
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت |
در سنگستان قرابه آنکس ببرد |
|
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت |
|
هان ای دل خسته روز مردانگیست |
|
در عشق توم چه جای بیگانگیست |
هر چیز که در تصرف عقل آید |
|
بگذار کنون که وقت دیوانگیست |
|
هجران خواهی طریق عشاقانست |
|
وانکو ماهیست جای او عمانست |
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید |
|
آن ذره که او سایه نخواهد جانست |
|
هر جان عزیز کو شناسای رهست |
|
داند که هر آنچه آید از کارگه است |
بر زادهی چرخ و چرخ چون جرم نهی |
|
کاین چرخ ز گردیدن خود بیگنه است |
|
هر جان که از او دلبر ما شادانست |
|
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست |
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال |
|
آهسته بگوئیم مگر جانانست |
|
هر چند به حلم یار ما جورکش است |
|
لیکن زاری عاشقان نیز خوش است |
جان عاشق چون گلستان میخندد |
|
تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است |
|
هرچند شکر لذت جان و جگر است |
|
آن خود دگر است و شکر او دگر است |
گفتم که از آن نیشکرم افزون کن |
|
گفتا نه یقین است که آن نیشکر است |
|
هرچند فراق پشت امید شکست |
|
هرچند جفا دو دوست آمال ببست |
نومید نمیشود دل عاشق مست |
|
مردم برسد بهر چه همت دربست |
|
هرچند که بار آن شترها شکر است |
|
آن اشتر مست چشم او خود دگر است |
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است |
|
او از مستی ز چشم خود بیخبر است |
|
هر درویشی که در شکست خویش است |
|
تا ظن نبری که او خیال اندیش است |
آنجا که سراپردهی آنخوش کیش است |
|
از کون و مکان و کل عالم پیش است |
|
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست |
|
گر تا باید خورند اینخوان برپاست |
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست |
|
خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست |
|
هر ذره که در هوا و در کیوانست |
|
بر ما همه گلشن است و هم بستانست |
هرچند که زر ز راههای کانست |
|
هر قطره طلسمیست و در او عمانست |
|
هر ذره که در هوا و در هامونست |
|
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست |
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست |
|
سرگشته خورشید خوش بیچونست |
|
هر ذره و هر خیال چون بیداریست |
|
از شادی و اندهان ما هشیاریست |
بیگانه چرا نشد میان خویشان |
|
کز باخبران بیخبری بدکاریست |
|
هر روز به نو برآید آن دلبر مست |
|
با ساغر پرفتنهی پرشور بدست |
گر بستانم قرابهی عقل شکست |
|
ور نستانم ندانم از دستش رست |
|
هر روز حجاب بیقراران بیش است |
|
زان درد من از قطرهی باران بیش است |
آنجا که منم تا که بدانجا که منم |
|
دو کون چه باشد که هزاران بیش است |
|
هر روز دلم در غم تو زارتر است |
|
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است |
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا |
|
حقا که غمت از تو وفادارتر است |
|