قد الفم ز مشق چون جیم افتاد |
|
آن سو که توئی حسن دو میم افتاد |
آن خوبی باقی تو ایجان جهان |
|
دل بستد و اندر پی باقیم افتاد |
|
قومی به خرابات تو اندر بندند |
|
رندی چند و کس نداند چندند |
هشیاری و آگهی ز کس نپسندند |
|
بر نیک و بد خلق جهان میخندند |
|
کاری ز درون جان میباید |
|
وز قصه شنیدن این گره نگشاید |
یک چشمهی آب در درون خانه |
|
به زان رودی که از برون میید |
|
کامل صفتی راه فنا میپیمود |
|
چون باد گذر کرد ز دریای وجود |
یک موی ز هست او بر او باقی بود |
|
آن موی به چشم فقر زنار نمود |
|
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد |
|
در وقت وصال آن نگارم افتد |
خون دل ز آب دیده زان میبارم |
|
تا آن دل و دیده در کنارم افتد |
|
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند |
|
مپذیر که عاقبت ترا پست کند |
ناگاه به شربتی ترا مست کند |
|
در گردن معشوق دگر دست کند |
|
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند |
|
من نگذارم کسیت بیدار کند |
عشقت چو درخت سیب میافشاند |
|
تا خواب ترا چو برگ طیار کند |
|
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید |
|
جویندهی در به قعر دریا باید |
این گوهر قیمتی کسی را شاید |
|
کز آب حیات تشنه بیرون آید |
|
گر دریا را همه نهنگان گیرند |
|
ور صحرا را همه پلنگان گیرند |
ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند |
|
عشاق جمال خوب رنگان گیرند |
|
گر صبر کنم جامعهی جان میسوزد |
|
جان من و آن جملگان میسوزد |
ور بانگ برآورم دهان میسوزد |
|
از من گذرد هر دو جهان میسوزد |
|
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید |
|
ور فاش کنم حسود در چنگ آید |
پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید |
|
گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید |
|
اگر عاشق را فنا و مردن باشد |
|
یا در ره عشق جان سپردن باشد |
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق |
|
از عین حیات آب خوردن باشد |
|
گر ما نه همه تنور سوزان باشد |
|
ناگه ز درم درآی گرم آن باشد |
چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد |
|
سرما نه همه سرد زمستان باشد |
|
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند |
|
ور زنده بود قصد سر و پاش کنند |
گفتم که مرا حریف اوباش کنند |
|
گفتا نی نی مست شوی فاش کنند |
|
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود |
|
ور نرد وداع ما نبازی چه شود |
ما را لب خشک و دیدهی تر بیتست |
|
گر با تر و خشک ما بسازی چه شود |
|
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد |
|
از خار بترسد آنکه اشتر باشد |
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود |
|
پاکیزه شود چو عشق گازر باشد |
|
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد |
|
وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد |
گر یوسف دیده همچو یعقوب کند |
|
از پیرهن حسن تو بوئی نبرد |
|
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد |
|
تا بیدل و بیعقل سوی خانه نشد |
دیوانه کسی بود که آن روی تو دید |
|
وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد |
|
کشتی چو به دریای روان میگذرد |
|
میپندارد که نیستان میگذرد |
ما میگذریم ز این جهان در همه حال |
|
میپندارم کاین جهان میگذرد |
|
گفتم بیتی نگار از من رنجید |
|
یعنی که بوزن بیت ما را سنجید |
گفتم که چه ویران کنی این بیت مرا |
|
گفتا به کدام بیت خواهم گنجید |
|
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد |
|
گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد |
گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش |
|
در است چو سنگ رایگان نتوان کرد |
|
گفتم که به من رسید دردت بمزید |
|
گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید |
گفتم که دلم خون شد از دیده دوید |
|
گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید |
|
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید |
|
غمهای بزرگ تو در او چون گنجید |
گفتا که ز دل بدیده باید نگرید |
|
خرد است و در او بزرگها بتوان دید |
|
گفتی که بگو زبان چه محرم باشد |
|
محرم نبود هرچه به عالم باشد |
والله نتوان حدیث آن دم گفتن |
|
با او که سرشت خاک آدم باشد |
|
کو پای که او باغ و چمن را شاید |
|
کو چشم که او سرو و سمن را شاید |
پای و چشمی یکی جگر سوختهای |
|
بنمای یکی که سوختن را شاید |
|
گوید چونی خوشی و در خنده شود |
|
چون باشد مردهی ای که او زنده شود |
امروز پراکنده نخواهم گفتن |
|
هرچند که راه او پراکنده شود |
|
گویند که فردوس برین خواهد بود |
|
آنجا می ناب و حور عین خواهد بود |
پس ما می و معشوق به کف میداریم |
|
چون عاقبت کار همین خواهد بود |
|
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد |
|
زهرم به لب شکرفروش تو رسد |
زیرا که تو کیمیای بیپایانی |
|
ای خوش خامی که او بجوش تو رسد |
|
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد |
|
ور نور تو آفتاب عالم باشد |
اسرار جهان چگونه پوشیده شود |
|
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد |
|