|
خواهى که عزيز باشى و خوار نشى، زنهار به کوى دوست بسيار نشى
|
|
|
مقایسه شود با: 'ماه گه گه که کند طالع عزيزش دارند' و نظاير آن
|
|
خواهى نشوى رسوار همرنگ جماعت شو
|
|
|
نظير:
|
|
|
شهر يک چشمان شدى يک چشم شو
|
|
|
- در شهر کوران يک چشمت را هم بگذار
|
|
|
- رفتم شهر کورها ديدم همه کور من هم کور
|
|
|
- در شهرِ نى سوران بايد سوارِ نى شد
|
|
خوب پُر کردهايد تا چطور خالى کنيد
|
|
|
کار را خوب آغاز کردهايد تا چگونه به پايان برسانيد
|
|
خوب رُخى هر چه کنى کردهاى ٭
|
|
|
رک: يک خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا
|
|
|
|
٭ جِر بزنى جِر نزنى بردهاى
|
.............................(ايرج ميرزا)
|
|
خوبرويان جهان صيد توان کرد به زر٭
|
|
|
رک: اى زر تو خدا نهاى وليکن به خدا
|
ستّار عيوب و قاضى حاجاتى
|
|
|
|
٭........................
|
خوش خوش بَر از ايشان بتوان خورد به زر
|
|
|
|
نرگس که کُله دار جهان است ببين
|
کاو نيز چگونه سر درآورد به زر(حافظ، رباعيات)
|
|
|
|
اين رباعى در بسيارى از نسخ ديوان حافظ بهنام خواجهٔ شيراز آمده لکن بر طبق نظر دکتر محمد امين رياحى رباعى مزبور متعلق به کمالالدين اسماعيل است (رک: 'نشريهٔ حافظشناسي' ، شمارهٔ ۸)
|
|
خوب شد به مگس گفتند 'مگز' ، اگر مىگفتند 'بگز' چه مىکرد! (عامیانه).
|
|
خواست با دهنش بزند با پائينش اشتباه کرد!
|
|
خواستن توانستن است٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
اگر گوئى که بتوانم قدم در نِهْ که بتوانى (از جامعالتمثيل)
|
|
|
- طلبت چون درست باشد و راست
|
خود به اول قدم مراد تو راست (اوحدى)
|
|
|
|
٭ اين مَثَل از فرانسه وارد زبان فارسى شده است. اصل آن در زبان فرانسه چنين است: Vouloir، e'est pouvoir
|
|
خوانسار است و يک خرس!
|
|
خوانِ قلندران به وقت نهادن همان صفت را دارد که سفرهٔ صوفيان به وقت برچيدن!
|
|
خواهان کسى باش که خواهان تو باشد
|
|
|
نظير:
|
|
|
همراه کسى باش که همراه تو باشد
|
|
|
- براى کسى بمير که برايت تب کند
|
|
|
- هر که بهرت تب کند بهرش بمير (نظام وفا)
|
|
|
- يار کسى باش که او يار تو باشد (سلمان ساوجى)
|
|
|
- عزيز دار کسى را که دوستدار تو گشت (قطران)
|
|
|
رک: براى کسى بمير که برايت تب کند
|
|
خواهر شوهر عقرب زير فرش است (عامیانه).٭
|
|
|
|
٭ مَثَلى زشت است، نبايد بهکار برد
|
|
خواهى که به کس دل ندهى ديده بيند!٭
|
|
|
رک: چشم مىبيند دل مىخواهد
|
|
|
|
٭ اين ديدهٔ شوخ مىبَرَد دل به کمند
|
.............................. (سعدى)
|
|
خواهى که رستگار شوى راستکار باش٭
|
|
|
رک: رستگارى در راستکارى است
|
|
|
|
٭ ...........................
|
تا عيبجوى را نرسد بر تو مدخلى (سعدى)
|
|
خواهى که رسى به کام بردار دو گام٭
|
|
|
نظير: روزى به قدم است
|
|
|
|
٭ ........................
|
از دانه ببُر طمع که رستى از دام
|
|
|
|
بشنو سخنى نکو ز پير بسطام
|
يک گام ز دنيا و دگر گام از کام(بايزيد بسطامى)
|
|
خواهى که سَر بهجاى بوَد سِرّ نگاه دار
|
|
|
رک: اگر سر بايدت سِرّ را نگهدار (ناصرخسرو)
|
|
خوارى ز طمع خيزد و عزّت ز قناعت٭
|
|
|
رک: طمع مرد را ذليل و خوار کند
|
|
|
|
٭ کمال اصفهانى نيز گفته است:
|
|
|
|
عزيز من درِ درويشى و قناعت زن
|
که خوارى از طمع و عزّت از قناعت زاد
|
|
خوارى هر چيز از ارزانى بوَد (قطران)
|
|
|
نظير: ارزانيافته خوار باشد
|
|
خوبى چه بدى داشت که يک بار نکردى؟
|
|
|
نظير: کسانىکه بد را پسنديدهاند
|
ندانم از خوبى چه بد ديدهاند؟ (فرهاد ميرزا)
|
|
خوبيِ لُر به آن است که هر چه شب گويد روز نه آنست
|
|
خوبى و وفا هر دو به هم گِرد نيايند٭
|
|
|
رک: هزار وعدهٔ خوبان يکى وفا نکند
|
|
|
|
٭..............................
|
خوبى همه خوب است از آن نيز وفا بِهْ (قطران)
|
|
خوبى هرگز گم نمىشود
|
|
|
نظير:
|
|
|
نيکى هرگز فراموش نمىشود
|
|
|
- خير به صاحب خير برمىگردد
|
|
|
- خير درِ خانهٔ صاحبش را مىشناسد
|
|
خوبى همين کرشمه و ناز و خرام نيست
|
|
|
رک: هزاران نکته مىبايد به غير از حُسن و زيبائى
|
|
خوپذير است نفس انساني٭
|
|
|
نظير: طبيعت آدمى دزد است
|
|
|
|
٭ با بدان کم نشين که درمانى
|
...................... (سنائى)
|
|
خودآرائى عادت زنان است نه مردانِ ميدان
|
|
خودبين خداى بين نبوَد
|
|
|
نظير:
|
|
|
خويشتنبين و بتپرستى يکى است (سنائى)
|
|
|
- بزرگان نکردند در خود نگاه
|
خدابينى از خويشتنبين مخواه (سعدى)
|
|
|
- خداپرست شوى آن زمان که خود نپرستى (صغير اصفهانى)
|
|
|
- هيچ خودبين خداىبين نبوَد (سنائى)
|
|
|
- مبين خود را که خودبينى گناه است (حافظ)
|
|
خودپسند پسندِ خلق نيست
|
|
|
رک: از تواضع بزرگوار شود
|
|
خودپسند خداپسند نبوَد (از جامعالتمثيل)
|
|
خودپسندى جان من برهان نادانى بوَد٭
|
|
|
رک: از تواضع بزرگوار شود
|
|
|
|
٭ نيکنامى خواهى اى دل يا بدان صحبت مدار
|
................................... (حافظ)
|
|
خود را بشناس تا خدا را بشناسي
|
|
|
نظير: هر که خود بشناخت يزدان را شناخت (مولوى)
|
|
خودت را خسته ببين رفيقت را مرده!
|
|
|
نظير: خودت را ناخوش مىبينى رفيقت را مرده بدان
|
|
خودت را ناخوش مىبينى رفيقت را مرده بدان
|
|
|
رک: خودت را خسته ببين رفيقت را مرده
|
|
خود را به ما چنان که نبودى نمودهاى
|
افسوس آن چنان که نمودى نبودهاى (باستانى پاريزى)
|
|
خود را فضيحت ديگران را نصيحت
|
|
|
رک: رطب خورده منع رطب چون کند
|
|
خودستانى جانِ من برهان نادانى بوَد٭
|
|
|
رک: مدح خود کردن پنبه جائيدن است
|
|
|
|
٭ مصحّفى است از مصراع دوم اين بيت حافظ:
|
|
|
|
نيکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار
|
خود پسندى جانِ من برهان نادانى بوَد
|
|
خودش است و دو گوشش
|
|
|
نظير:
|
|
|
خودش است و سايهاش
|
|
|
- کدخدا موش و کدخدا گريه!
|
|
خودش است و سايهاش
|
|
|
رک: خودش است و دو گوشش
|
|
خودفروشان را به کوى مىفروشان راه نيست٭
|
|
|
|
٭ بر درِ ميخانه رفتن کار يکرنگان بود
|
.............................. (حافظ)
|
|
خودکرده را تدبير نيست (سَمَک عيّار)
|
|
|
نظير:
|
|
|
خودکرده را چه درمان؟
|
|
|
- خودکرده را درمان که داند؟ (اسعد گرگانى)
|
|
|
- خودم کردم که لعنت بر خودم باد
|
|
|
- اين آشى ست که خودم براى خودم پختم
|
|
|
- گله از دست ديگران چه کنم
|
کآنچه کردم به دست خود کردم
|
|
|
- آتش به دو دست خويش بر خرمن خويش
|
من خود زدهام چه نالم از دشمن خويش
|
|
|
- اگر پرنيان است خود رشتهاى
|
و گر بار خار است خود کِشتهاى (سعدى)
|
|
|
- اى نفس خود کرده را چاره نيست (سعدى)
|
|
|
- خود کُشته را تعزيت نمىدارند
|
|
|
- از چه مىنالى دگر خود کرده را تدبير نيست (اخگر)
|
|
|
- بدان من، خودکردهاى خودکرده را تدبير نيست (ناصرخسرو)
|
|
خودکرده را چه درمان؟
|
|
|
رک: خودکرده را تدبير نيست
|
|
خودکرده را درمان که داند؟
|
|
|
رک: خودکرده را تدبير نيست
|
|
خودکرده را درمان نباشد (اسعد گرگانى)٭
|
|
|
رک: خودکرده را تدبير نيست
|
|
|
|
٭نظر در روى تو خود کردهام من
|
بلى،.................. (اسعد گرگانى)
|