|
خوش زيادى با نکبت مىآورد يا ناخوشى
|
|
|
نظير: طرب آزرده کند چون که ز حد در گذرد (ايرج ميرزا)
|
|
خوشيّ و عاشقى با هم نباشد ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
شرط عشق است بلا ديدن و پاى فشردن (سعدى)
|
|
|
- به عالم هر کجا درد و غمى بود
|
بههم کردند و عشقش نام کردند (عراقى)
|
|
|
- به گيتى عاشقى بىغم نباشد (اسعد گرگانى)
|
|
|
|
٭ به گيتى عاشقى بىغم نباشد
|
..........................(اسعد گرگانى)
|
|
خوک با تعويذ از مزرعه بيرون نمىرود
|
|
|
نظير: گُراز با سلام و صلوات از مزرعه بيرون نمىرود
|
|
خوگيرى بدتر از عاشقى است
|
|
خولى به کفم بِهْ که کلنگى به هوا
|
|
|
رک: سرکه نقد به از حلواى نسيه است
|
|
خون بوَد يکسان روان در پيکر طاووس و زاغ
|
|
خون به خون شستن محال است و محال٭
|
|
|
نظير: خون را با خون نمىتوان شست
|
|
|
|
٭ آفتِ ادراکِ آن حال است و قال
|
.......................... (مولوى)
|
|
خون را با خون نمىتوان شست
|
|
|
نظير:
|
|
|
خون به خون شستن محال است و محال (مولوى)
|
|
|
- خون به خون شسته نمىشود
|
|
|
- آتش را با آتش خاموش نتوان کرد
|
|
خون سگ شوم است
|
|
خون ناحق نخسبد
|
|
|
رک: خون ناحق نمىخوابد
|
|
خون ناحق نمىخوابد
|
|
|
نظير:
|
|
|
خون ناحق نخسبد
|
|
|
- تو مپندار که خونريزى و پنهان مانَد (سعدى)
|
|
|
- خونى خونگير مىشود
|
|
|
- ديدى که خون ناحق پروانه شمع را
|
چندان امان نداد که شب را سحر کند(حکيم شفائى)
|
|
|
- خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
|
تو مگو که مىرم و يابم خلاص (مولوى)
|
|
|
- ناصرخسرو نيز در بيان اين معنى که 'خون ناحق نمىخسبد و کُشنده را بکشند اگرچه دير بماند' چنين سروده است:
|
|
|
عيسى به رهى ديد يکى کُشته فتاده
|
حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
|
|
گفتا که کِرا کشتى تا کشته شدى زار
|
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت
|
|
خونى خونگير مىشود
|
|
|
رک: خون ناحق نمىخُسبد
|
|
خوى بد در طبيعتى که نشست
|
نرود تا به وقت مرگ از دست (سعدى)
|
|
|
نظير: خوى بد همره است تا دم مرگ
|
|
|
رک: ترک عادت موجب مرض است
|
|
خوى بد همره است تا دم مرگ
|
|
|
نظير:
|
|
|
خوى بد در طبيعتى که نشست
|
نرود تا به وقت مرگ از دست (سعدى)
|
|
|
- يا شير اندرون شد و يا جان بدر رود |
|
|
رک: ترک عادت موجب مرض است
|
|
خويش است که در پيِ شکست خويش است ٭
|
|
|
رک: هر بلائى که به هر کس برسد از خويش است
|
|
|
|
٭ بيگانه به بيگانه ندارد کارى
|
................................. (باباافضل)
|
|
خويشتنبين و بتپرست يکى است (سنائى)
|
|
|
رک: خودبين خداىبين نبوَد
|
|
خويشِ زن لقمه بزن، خويش شو٭ ديگ را بشو! (عامیانه).
|
|
|
|
٭ شو: شوهر
|
|
خويشى به خوشى، سودا به رضا
|
|
|
نظير: الله ساخلاسون٭ دعوا نمىخواهد
|
|
|
|
٭عبارت 'الله ساخلاسون' در اين مَثل ترکى است،يعني 'خدانگهدار' .بنابراين ترجمهٔ فارسى مَثل چنين مىشود: 'خدانگهدار دعوا نمىخواهد'
|
|
خويِ نکو مايهٔ نيکوئى است
|
|
|
نظير:
|
|
|
خوى نيکو تو را چو شير کند
|
خوى بدعالم از تو سير کند (سنائى)
|
|
|
- خُلقِ خوش خَلق را شکار کند
|
صفتى بيش از ايمن چه کار کند (اوحدى)
|
|
|
- خوشخو خويش بيگانگان است و بدخو بيگانهٔ خويشان (منسوب به لقمان)
|
|
خود کرده و خود خنده، عجب مرد هنرمنده!
|
|
|
نظير: خود گوئى و خود خندى
|
بَهبَه چه هنرمندى؟
|
|
خود کشتهاى حافظ را، خود تعزيه مىدارى؟
|
|
|
رک: خود کشته را تعزيت نمىدارند
|
|
خود کشته را تعزيت نمىدارند (از مجموعهٔ امثال، طبع هند)
|
|
|
نظير:
|
|
|
خود کشتهاى حافظ را خود تعزيه مىدارى؟ (حافظ)
|
|
|
- خود مىکشى عاشق و خود فرياد مىزنى؟
|
|
خود گوئى و خود خندى، بَهبَهْ چه هنرمندي!٭
|
|
|
نظير: خود کرده و خود خنده
|
عجب مرد هنرمنده!
|
|
|
|
٭ با اندک تغيير
|
|
خودم آمدم ندادى، نوکرم را فرستاده بده
|
|
|
نظير: يکى را به ده راه نمىدادند مىگفت: تير و ترکش مرا به خانهٔ کدخدا ببريد
|
|
خودم به بازه٭ اسمم به دروازه!
|
|
|
نظير:
|
|
|
خودم به خانه، آوازهام به رودخانه
|
|
|
- خودم به خانه، هيبتم به رودخانه
|
|
|
- آوازهٔ بلند و شهر ويران!
|
|
|
- نام آباد و شهر ويران است (کاتبى)
|
|
|
|
٭ بازه: فاصلهٔ ميان دو کوه يا دو تپه
|
|
خودم به جا، خرم به جا، مىخواى بزا، مىخواى نزا!
|
|
|
مرد غريبى هنگام زمستان وارد شهرى شد. هرچه گشت جائى نيافت تا در
آن بيتوته کند. نوميدانه از اين کوچه به آن کوچه مىرفت. ناگهان به
درِ خانهاى رسيد که در مقابل آن گروه کثيرى از مردم ازدحام کرده
بودند. پرسيد: اينجا چه خبر است؟ گفتند: در اين خانه زنى زايمان
دارد و با آنکه سه روز پيش به 'چهاردرد' رسيده است هنوز فارغ نمىشود
و همچنان به خود مىپيچد، از بختِ بد حکيم يا دعانويسى هم نيست که
او را علاج کند. آن مرد از فرصت استفاده کرده گفت: من دعانويس هستم،
هزار جور دعا بلدم و مىتوانم مريض شما را معالجه کنم. کسان زائو
او را با احترام و سلام و صلوات به درون خانه بردند و در اتاق گرمى
جاى دادند و خرش را هم در طويله بستند و کاه و جو فراوانى جلوش
ريختند. آن وقت قلم و کاغذ آورند تا براى زائو دعا بنويسد. مرد غريب
قلم و کاغذ را برداشت و روى کاغذ نوشت: خودم به جا، خرم به جا،
مىخواى بزا، مىخواى نزا! سپس کاغذ را چهارلا کرد و به کسان مريض
داد و گفت: اين دعا را توى يک کاسه آب بشوئيد و بعد آب کاسه را به زائو
بدهيد بخورد فوراً فارغ مىشود دست بر قضا طالع مرد غريب يار و بختش
مددکار شد و يک ساعت بعد زائو به راحتى وضع حمل نمود و خدا يک پسر
کاکل زرى به او عطا کرد. کسان و خويشاوندان زائو به پاس خدماتى که مرد
غريب کرده بود چند روز او را در خانهٔ خود نگاه داشتند و با عزّت و
احترام از وى پذيرائى کردند و بعد که هوا خوب شد هديهها و
پيشکشهاى فراوان به او دادند و روانهٔ شهر و ديار خود کردند.
|
|
خودم به خانه، آوازهام به رودخانه!
|
|
|
رک: خودم به خانه، هيبتم به رودخانه!
|
|
خودم به خانه، هيبتم به رودخانه!٭
|
|
|
رک: خودم به بازه، اسمم به دروازه
|
|
|
|
٭يا: خودش به خانه، هيبتش به رودخانه
|
|
خودم خان، برادرم سلطان، خودم پيرهن ندارم برادرم تنبان! (عامیانه).
|
|
|
نظير: با آن همه هوش و بُوشِت، پاشنه ندارد کُوشِت!
|
|
خودم کردم چرسى، خودم کردم بنگى، حالا بهتر از خودم چُرت مىزند! (عامیانه).
|
|
|
رک: از خودم مُلّا شدى، بر جان من بلا شدى
|
|
خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
|
|
|
رک: 'خودکرده را تدبير نيست' و 'امامزاده را خودمان ساختيم به کمر خودمان زد'
|
|
خود مىزند و خود فرياد مىکند
|
|
|
رک: تو شکستى جام و ما را مىزنى؟ (مولوى)
|
|
خودنمائى نکند هر که کمالى دارد٭
|
|
|
|
٭ نيست جوياى نظر چون مَهِ نو ماه تمام
|
............................... (صائب)
|
|
خودم مىخورم و زنم، گور پدر ننهام (عامیانه).
|
|
|
مَثَلى است در بيان احوال و صفات فرزندان ناسپاس که پس از ازدواج تمام علاقه و محبت خود را تقديم همسر خويش مىکنند و نسبت به مادر کافر نعمت مىشوند و او را از ياد مىبرند
|
|
خود مىکشى عاشق و خود فرياد مىزنى؟
|
|
|
رک: خود کشته را تعزيت نمىدارند
|
|
خوراک به ميل خودت و لباس به ميل مردم
|
|
|
نظير: آنطور بخور که خودت مىخواهى، آنطور بپوش که مردم مىخواهند
|
|
خوردن از بهر زيستن و ذکر کردن است تو معتقد که زيستن از بهر خوردن است (سعدى)
|
|
|
نظير: خوردن از بهر زندگى باشد
|
زندگانى براى خوردن نيست
|