|
چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد |
|
|
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد |
|
|
|
|
یکی دریاست هستی نطق ساحل |
|
صدف حرف و جواهر دانش دل |
به هر موجی هزاران در شهوار |
|
برون ریزد ز نص و نقل و اخبار |
هزاران موجب خیزد هر دم از وی |
|
نگردد قطرهای هرگز کم از وی |
وجود علم از آن دریای ژرف است |
|
غلاف در او از صوت و حرف است |
معانی چون کند اینجا تنزل |
|
ضرورت باشد آن را از تمثل |
|
|
شنیدم من که اندر ماه نیسان |
|
صدف بالا رود از قعر عمان |
ز شیب قعر بحر آید برافراز |
|
به روی بحر بنشیند دهن باز |
بخاری مرتفع گردد ز دریا |
|
فرو بارد به امر حق تعالی |
چکد اندر دهانش قطرهای چند |
|
شود بسته دهان او به صد بند |
رود با قعر دریا با دلی پر |
|
شود آن قطرهی باران یکی در |
به قعر اندر رود غواص دریا |
|
از آن آرد برون للی لالا |
تن تو ساحل و هستی چو دریاست |
|
بخارش فیض و باران علم اسماست |
خرد غواص آن بحر عظیم است |
|
که او را صد جواهر در گلیم است |
دل آمد علم را مانند یک ظرف |
|
صدف با علم دل صوت است با حرف |
نفس گردد روان چون برق لامع |
|
رسد زو حرفها با گوش سامع |
صدف بشکن برون کن در شهوار |
|
بیفکن پوست مغز نغز بردار |
لغت با اشتقاق و نحو با صرف |
|
همیگردد همه پیرامن حرف |
هر آن کو جمله عمر خود در این کرد |
|
به هرزه صرف عمر نازنین کرد |
ز جوزش قشر سبز افتاد در دست |
|
نیابد مغز هر کو پوست نشکست |
بلی بی پوست ناپخته است هر مغز |
|
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز |
ز من جان برادر پند بنیوش |
|
به جان و دل برو در علم دین کوش |
که عالم در دو عالم سروری یافت |
|
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت |
عمل کان از سر احوال باشد |
|
بسی بهتر ز علم قال باشد |
ولی کاری که از آب و گل آید |
|
نه چون علم است کان کار از دل آید |
میان جسم و جان بنگر چه فرق است |
|
که این را غرب گیری آن چو شرق است |
از اینجا باز دان احوال و اعمال |
|
به نسبت با علوم قال با حال |
نه علم است آنکه دارد میل دنیی |
|
که صورت دارد اما نیست معنی |
نگردد علم هرگز جمع با آز |
|
ملک خواهی سگ از خود دور انداز |
علوم دین ز اخلاق فرشته است |
|
نباشد در دلی کو سگ سرشت است |
حدیث مصطفی آخر همین است |
|
نکو بشنو که البته چنین است |
درون خانهای چون هست صورت |
|
فرشته ناید اندر وی ضرورت |
برو بزدای روی تختهی دل |
|
که تا سازد ملک پیش تو منزل |
از او تحصیل کن علم وراثت |
|
ز بهر آخرت میکن حراثت |
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق |
|
مزین شو به اصل جمله اخلاق |
|
|
اصول خلق نیک آمد عدالت |
|
پس از وی حکمت وعفت شجاعت |
حکیمی راست گفتار است و کردار |
|
کسی کو متصف گردد بدین چار |
به حکمت باشدش جان و دل آگه |
|
نه گربز باشد و نه نیز ابله |
به عفت شهوت خود کرده مستور |
|
شره همچون خمود از وی شده دور |
شجاع و صافی از ذل و تکبر |
|
مبرا ذاتش از جبن و تهور |
عدالت چون شعار ذات او شد |
|
ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد |
همه اخلاق نیکو در میانه است |
|
که از افراط و تفریطش کرانه است |
میانه چون صراط مستقیم است |
|
ز هر دو جانبش قعر جحیم است |
به باریکی و تیزی موی و شمشیر |
|
نه روی گشتن و بودن بر او دیر |
عدالت چون یکی دارد ز اضداد |
|
همی هفت آمد این اضداد ز اعداد |
به زیر هر عدد سری نهفت است |
|
از آن درهای دوزخ نیز هفت است |
چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا |
|
بهشت آمد همیشه عدل را جا |
جزای عدل، نور و رحمت آمد |
|
سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد |
ظهور نیکویی در اعتدال است |
|
عدالت جسم را اقصی کمال است |
مرکب چون شود مانند یک چیز |
|
ز اجزا دور گردد فعل و تمییز |
بسیط الذات را مانند گردد |
|
میان این و آن پیوند گردد |
نه پیوندی که از ترکیب اجزاست |
|
که روح از وصف جسمیت مبراست |
چو آب و گل شود یکباره صافی |
|
رسد از حق بدو روح اضافی |
چو یابد تسویت اجزای ارکان |
|
در او گیرد فروغ عالم جان |
شعاع جان سوی تن وقت تعدیل |
|
چو خورشید و زمین آمد به تمثیل |
|
|
اگرچه خور به چرخ چارمین است |
|
شعاعش نور و تدبیر زمین است |
طبیعت های عنصر نزد خور نیست |
|
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست |
عناصر جمله از وی گرم و سرد است |
|
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است |
بود حکمش روان چون شاه عادل |
|
که نه خارج توان گفتن نه داخل |
چو از تعدیل شد ارکان موافق |
|
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق |
نکاح معنوی افتاد در دین |
|
جهان را نفس کلی داد کابین |
از ایشان می پدید آمد فصاحت |
|
علوم و نطق و اخلاق و صباحت |
ملاحت از جهان بیمثالی |
|
درآمد همچو رند لاابالی |
به شهرستان نیکویی علم زد |
|
همه ترتیب عالم را به هم زد |
گهی بر رخش حسن او شهسوار است |
|
گهی با نطق تیغ آبدار است |
چو در شخص است خوانندش ملاحت |
|
چو در لفظ است گویندش بلاغت |
ولی و شاه و درویش و توانگر |
|
همه در تحت حکم او مسخر |
درون حسن روی نیکوان چیست |
|
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست |
جز از حق مینیاید دلربایی |
|
که شرکت نیست کس را در خدایی |
کجا شهوت دل مردم رباید |
|
که حق گه گه ز باطل مینماید |
مثر حق شناس اندر همه جای |
|
ز حد خویشتن بیرون منه پای |
حق اندر کسوت حق بین و حق دان |
|
حق اندر باطل آمد کار شیطان |
|