دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گرگ کور و روزیش
روزي، روزگاري، مردى با زن و بچههايش زندگى فقيرانهاى مىگذارند. اما آن مرد بسيار تنبل بود و سرکار نمىرفت و زن بيچارهاش مجبور بود هر روز به شهر برود و براى مردم نخ بريسد و لباسهاى آنها را بشويد تا بتواند شکم شوهر و بچههايش را سير کند و به اين ترتيب زندگىشان به سختى مىگذشت. تا اينکه زن از اين وضع خسته شد و به شوهرش گفت: 'بهتر است چوپان گلهٔ ارباب ده بشوى تا بتوانيم از شير و ماست و پشم گوسفندها استفاده کنيم و روغنش را به ارباب بدهيم.' مرد گفت: 'فکر خوبى است.' روز بعد، مرد نزد ارباب رفت و چند رأس بز و گوسفند تحويل گرفت و شد چوپان ارباب. |
فردا صبح زود، مرد گله را به صحرا برد و شب به ده برگشت و بز و گوسفندها را توى طويلهٔ خانهاش برد. اما صبح روز بعد که به سراغ بز و گوسفندها رفت تا آنها را به صحرا ببرد، وقتى آنها را شمرد ديد يکى از بزها کم است. رفت و موضوع را به زنش گفت. زن گفت: 'حتماً ديروز فراموش کردى آن بز را از صحرا بياوري.' مرد گفت: 'من مطمئنم که همهٔ آنها را آرودهام، چون ديشب خودم آنها را شمردم.' |
خلاصه، بين زن و شوهر دعوا افتاد، هر کدام تقصير گم شدن بز را گردن ديگرى انداخت. سرانجام زن گفت: 'امشب گوسفندها را مىشماريم ببينيم چه مىشود.' |
شب که چوپان آمد، بز و گوسفندها را يکىيکى شمردند و آنها را طويله کردند. صبح که بيدار شدند، ديدند باز هم يکى از بزها نيست. اين وضع چند شب تکرار شد تا اينکه مرد به زن گفت: 'اين ديگر فايده ندارد؛ بايد فکرى بکنيم.' براى اينکه مرد بفهمد چه بلائى سر بزها مىآيد انگشت خودش را بريد و روى آن نمک پاشيد و داخل طويله نشست و زن هم در طويله را بست. مرد در اثر سوزش انگشتش تا صبح نخوابيد. نزديکىهاى صبح مَلي، (ملي: به انواع پرندگان شکارى چون عقاب، باز و شاهين گويند.) از سوراخ سقف (سوراخ نسبتاً بزرگى که در سقف طويله براى جريان هوا و روشنائى ايجاد مىکنند.) طويله پائين آمد و يکى از بزهاى چاق و چله را به منقار گرفت و از سوراخ خارج شد. مرد، زن را صدا کرد و گفت در را باز کن و ماجرا را برايش تعريف کرد و خودش به دنبال مل به راه افتاد. |
مل برو، مرد برو، مل برو، مرد برو تا اين که مل بزى را که به دهن گرفته بود، پيش گرگ کورى که گوشهٔ صحرا نشسته بود، زمين گذاشت. نگو چون گرگ کور قادر به شکار نبود اين پرنده هر روز بزى به چنگ مىآورد و براى گرگ مىبرد. مرد با ديدن اين صحنه با خودش گفت: 'من هيچ وقت اين بز را از او پس نمىگيرم، چون خداوند روزىاش را به او رسانده است!' بعد با خودش گفت: 'من هم مىروم در خانه مىنشينم، بلکه خداوند روزى مرا هم برساند. مرد از همان جا يک راست به خانه برگشت و ماجرا را براى زنش تعريف کرد و گله را به صاحبش برگرداند و گفت: 'اين گله، چند تا از آنها را گرگ کورى خورده و من از اين اتفاق ناراحت و خجالت زده هستم.' بعد به خانه برگشت و هر چه زنش گفت: 'برو شهر و کارگرى کن.' فايده نداشت و مىگفت: 'خدا براى گرگ کور رسانده به من هم خواهد رساند!' |
زن بيچاره دوباره شروع کرد به کار کردن و نخ رسيدند و شکم شوهر و بچههايش را سير کردن. مدتى از اين ماجرا گذشت، روزى دو نفر تاجر قماش با مالالتجارهشان از آن آبادى مىگذشتند. نياز به الاغى داشتند، الاغ مرد را کرايه کردند و به راهشان ادامه دادند، در راه هر کدام از دو تاجر نقشهٔ قتل رفيق و شريک خود را کشيد. يکى با خودش مىگفت: 'بهتر است دو تا 'پيک' درست کنم و داخل آن را زهر بريزم و شريک خود را بکشم و تمام مال و منال را خودم صاحب شوم.' شريک ديگر هم با خودش مىانديشيد بهتر است بر بالاى بلندى و پشت سر شريکم بروم و با چوبدستى چنان بر سرش بکوبم که بميرد و صاحب همه چيز بشوم.' |
رفتند و رفتند تا شب شد، شب را در دامنهٔ کوهى ماندند، آن يکى که فکر پختن پيک در سرش بود، دست بهکار شد و دو گرده پيک درست کرد و داخل آنها زهر ريخت، طورى که رفيقش متوجه نشود. |
صبح، بارها را بستند و حرکت کردند و رفتند و رفتند تا خوشيد به وسط آسمان رسيد. آن که فکر کوبيدن چماق بر سر دوستش را داشت، بر بالاى بلندى رفت و چنان با چوبدستىاش به فرق او کوفت که نقش زمين شد و مرد. بعد اسباب و اثاث او را گشت دو تا 'پيک' را پيدا کرد و خوشحال شد و گفت: 'خدا را شکر، اين هم از ناهار ظهرم.' و تکهاى از پيک کند و در دهانش گذاشت. هنوز لقمه را قورت نداده بود که زهر کار خودش را کرد و جان از تنش به در رفت. به اين ترتيب مکر آن دو گريبانگير خودشان شد و هر دو از بين رفتند و همه چهارپاها و مال منالشان بىصاحب ماند. |
الاغ مرد روستائى که خانهٔ صاحبش را بلد بود، به طرف خانه او راه افتاد، بقيه الاغها و قاطرها هم با بارشان به دنبال آن الاغ راه افتادند تا به خانه رسيدند و بنا کردند به سر و صدا و عرعر کردن. زن چشمش به چهارپاها که افتاد فورى به خانه رفت و گفت: 'مرد بلند شو، خرمان با چند خر و قاطر ديگر با بار زيادى برگشته.' مرد آمد بيرون ديد بله کاروان آن دو تاجر برگشته ولى از خودشان اثرى نيست. فورى به زنش گفت: 'بارها را خالى کن و حيوانات را به طويله ببر، چون من همان گرگ کورم که خداوند بدون زحمت روزىام را رساند. اگر من آن روز بز را باز دهان گرگ گرفته بودم هيچ وقت خدا اين همه ثروت به من نمىداد.' بعد گفت: 'زن! من به دنبال آن دو نفر مىروم ببينم چه بر سرشان آمده.' و از همان راهى که حيوانان برگشته بودند، ردپاى آنها را گرفت و رفت تا رسيد به جنازهٔ آن دو. ديد يکى از آنها لقمهاى نان در دهانش است و فهميد که در اثر زهر مرده و ديگرى فرقش شکافته. مرد بسيار ناراحت شد و گفت: 'اى نادانها چرا طمع کرديد و اينطور بر سر خودتان آورديد. بعد گودالى کند و آن دو را خاک کرد و به خانه برگشت. از آن به بعد مرد، توکلش به خدا بيشتر شد و با آن ثروت و تلاش زندگى خودش را آغاز کرد. |
- گرگ کور و روزيش |
- قصههاى مردم ـ ص ۱۹ |
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست