دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گاو پیشانی سفید (۲)
بعد از يک ساعت که حالش يک خرده بهجا آمد، پا شد رفت تو طويله که هم با گاو ديدار به قيامت بگويد و هم براى دفعهٔ آخر يک کره و عسلى بخورد. اما همين که وارد طويله شد بغضش ترکيد و مثل ابر بهار بنا کرد زار زار زدن. گاوه گفت: 'چرا گريه مىکني؟' گفت: 'چرا نکنم! براى اين که فردا تو را مىکشند و من نمىتوانم جاى تو را خالى ببينم!' پرسيد: 'چطور من را مىکشند؟' تفصيل را براش نقل کرد. گاو گفت: 'گريه نکن، مرا نمىتوانند بکشند، فقط کارى که تو مىکنى وقتى که بهات مىگويند برو طناب بياور، يک طناب پوسيده بيار که دست و پاى مرا با آن ببندند، و يک کُپه خاکستر هم دم باغچه، آنجائى که مىخواهند سر مرا ببرند، بريز و تا ديدى من از زمين بلند شدم، بپر روى گردهٔ من و قرص دو شاخ مرا با دست ديگر بگير و ديگر کارت نباشه.' گرگين گفت: 'خيلى خوب' . |
صبح اهل خانه از خواب پا شدند. پدر گرگين به گرگين گفت: 'برو طناب بيار' او هم آمد از توى طويله يک طناب پوسيده آورد. يک عالم خاکستر هم ريخت کنار باغچه. بعدش به گرگين گفت: 'تا من کارد را تيز مىکنم، تو با برادرت کمک کنيد دست و پاى گاو را ببنديد.' |
گرگين و برادرش دست و پاى گاو را بستند و انداختندش روى زمين، دم خاکسترها. پدر گرگين کارد را تيز کرد آمد به سراغ گاو. همين که دستش را بلند کرد که کارد را به گلوى گاو برساند، گاوه يک تکانى به خودش داد و طناب پوسيده را پاره کرد، و چهار دست و پا تو خاکسترها رفت و گردش را به هوا و چشم آنهائى که در دورش بودند کرد. گرگين هم فورى پريد پشت گاو، از در خانه آمد بيرون، مثل باد خودش را رساند به صحرا و کنار نيزاري. آنجا گرگين را گذاشت زمين و گفت: 'يک دانه از اين نىها، خوبش را بگير و يک نى هفت بند درست کن براى اين که من تو را مىبرم کنار اين جنگل مىگذارم و خودم مىروم، آن وقت هر وقت تو کارت گره خورد، يا گرسنه شدي، اين نى را مىزنى من حاضر مىشوم، هر کارى داشته باشى برايت مىکنم.' |
گاوه رفت. گرگين هم آنجا ماند. روزى يک دفعه نى مىزد، گاوه مىآمد عسل و کره به اين مىداد و مىرفت. |
اما بشنويد از آن جنگل. آن جنگل مال پادشاه آن ولايت بود که به دخترش داده بود. براى اينکه دختر، هر وقت از گردش تو باغ و بستان خسته بشود بيايد تو اين جنگل. دو سه روزى از آمدن گرگين بيشتر نگذشته بو که يک روز دختر که اسمش روشنک بود، براى گردش با يک دسته از دخترهاى همسال خودش به اين جنگل آمد. گرگين که از دور اينها را ديد، زود رفت بالاى يک درختي. دخترها آمدند نزديک اين درخت، نشاط مىکردند، عقب هم مىکردند، اينطرف و آنطرف مىدويدند، قايم موشک بازى مىکردند. نمىدانم چطور شد که يک دفعه چشم روشنک به بالاى درخت به گرگين خورد. ديد بهبه، چه جواني، چه يلى چه پهلواني! هنوز هيکل و صورت به اين خوبى نديده، رنگش پريد، پايش سست شد و از حال رفت و افتاد روى زمين. دخترها خيال کردند که حالش بههم خورده، دورش را گرفتند و مشت و مالش دادند، يک خورده که به حال آمد برش گرداندند به قصر. اما کجا روشنک از فکر گرگين بيرون مىرفت دل داده بود دل گرفته بود. |
اما روشنک از بس خوشگل بود آوازهٔ حُسنش تو شهرها پيچيده بود. شاهزادهها از هر طرف به خواستگارىاش مىآمدند و پيشکشىها مىآوردند و اين هيچ کدام را قبول نمىکرد. پدرش هم مىگفت: 'فرزند آخرش که چه؟ روزى روزگارى با يکى بايد همسر بشوي، هر چه زودتر خانهٔ شوهر بروى بهتر.' روشنک مىگفت: 'من هيچ کدام اينها را نپسنديدم. من پام جائى مىرود که دلم اول برود.' تا آن روزى که گرگين را ديد، به پدرش گفت: 'اى پدر، در خواب ديدم کسى به من گفت: 'شوهر تو توى جنگل خودتان، بالاى فلان درخت است و من او را از تو مىخواهم.' پدر گفت: 'کى جرأت دارد پا توى جنگل بگذارد؟' گفت: 'من بيخودى خواب نمىبينم!' |
پادشاه، فردا، ده تا فراش به نشانىاى که روشنک داده بود فرستاد توى جنگل. آنها رفتند. باز گرگين تا آنها را ديد، رفت بالاى درخت. آنها هم راست آمدند پاى درخت و گفتند: 'اى جوان، زود بيا پائين که پادشاه تو را خواسته.' گرگين گفت: ' نمىآيم.' فراشها گفتند: 'نمىآيي؟ حالا مىآريمت پائين.' آمدند از درخت بيايند بالا که گرگين شروع کرد نى زدن، که گاو پيشانى سفيد پيدايش شد، دو سه تاى اينها را با شاخ زد. آنها هم در رفتند و آمدند تفصيل را به پادشاه گفتند. پادشاه گفت: 'برويد غافلگيرش کنيد.' فراشها، يک شب که اين پاى درخت خوابيده بود ريختند سرش، اول نىاش را از جيبش در آوردند. بعد هم کشانکشان آورندش پهلوى پادشاه. پادشاه خيلى خوشش آمد و به دخترش مبارکباد گفت و فرمان عقد و عروسى داد. اما گرگين به پادشاه گفت: 'من به شرطى دختر تو را مىبرم که نى من را به من پس بدهيد.' پادشاه گفت نىاش را آوردند و زد. گاو پيشانى سفيد حاضر شد. تفصيل را به گاو گفت: 'ميل دارم که در عروسى و شادى من پدرم هم باشد.' گاو رفت و پدرش را آورد. وقتى آمد، عروسى را راه انداختند. هفت شبانهروز شهر را آذين بستند. عروس و داماد را روى فيل سوار کردند و دور شهر گرداندند. پادشاه هم گرگين را به فرزندى قبول کرد و چون پسر نداشت جانشين پادشاه شد. |
از آسمان چهار تا سيب خوشبو به زمين افتاد يکى براى گرگين، يکى براى روشنک، يکى براى آن که اين قصه را به ما رساند يکى هم براى آن که قصه را تعريف کرد. |
- گاو پيشانى سفيد |
- افسانههاى کهن جلد دوم ـ ص ۶۴ |
- فصلالله مهتدى (صبحى) |
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۳۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- گوالی
- درویش و اژدهای هفت سر
- تاتمحمد لُر
- بز زنگولهپا
- چهل دروغ(۲)
- شازده اسماعیل (۲)
- مرغ سعادت (۳)
- کلاغ و جُفتیار
- پشمالو(۲)
- شال ترس مامد (محمد که از شغال میترسد)
- ملکمحمد و آهو
- قسمت
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)
- چه کنم که اسفناج نبود
- ماهسلطان
- شیطان و فرعون
- کچل و شل و مفو
- ماهپشانی (۲)
- سلیم قصّهگو
- لقمان حکیم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست