سپاهی ز جنگ آوران برگزید |
|
بزرگان ایران چنانچون سزید |
چشیده بسی از جهان شور و تلخ |
|
بیاری گستهم نوذر ببلخ |
باشکش بفرمود تا سوی زم |
|
برد لشکر و پیل و گنج درم |
بدان تا پس اندر نیاید سپاه |
|
کند رای شیران ایران تباه |
ازان پس یلان را همه برنشاند |
|
بزد کوس رویین و لشکر براند |
همی رفت با رای و هوش و درنگ |
|
که تیزی پشیمانی آرد بجنگ |
سپهدار چون در بیابان رسید |
|
گرازیدن و ساز و لشکر بدید |
سپه را گذر سوی خورازم بود |
|
همه رنگ و دشت از در رزم بود |
بچپ بر دهستان و بر راست آب |
|
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب |
چو خورشید سر زد ز برج بره |
|
بیاراست روی زمین یکسره |
سپهدار ترکان سپه را بدید |
|
بزد نای رویین و صف برکشید |
جهان شد پر آوای بوق و سپاه |
|
همه برنهادند ز آهن کلاه |
چو خسرو بدید آن سپاه نیا |
|
دل پادشا شد پر از کیمیا |
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو |
|
ز لشکر بسی نامبردار نیو |
همی گشت بر گرد آن رزمگاه |
|
بیابان نگه گرد و بیراه و راه |
که لشکر فزون بود زان کو شمرد |
|
همان ژنده پیلان و مردان گرد |
بگرد سپه بر یکی کنده کرد |
|
طلایه بهر سو پراگنده کرد |
شب آمد بکنده در افگند آب |
|
بدان سو که بد روی افراسیاب |
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب |
|
از ایشان یکی را نجنبید لب |
تو گفتی که روی زمین آهنست |
|
ز نیزه هوا نیز در جوشنست |
ازین روی و زان روی بر پشت زین |
|
پیاده بپیش اندرون همچنین |
تو گفتی جهان کوه آهن شدست |
|
همان پوشش چرخ جوشن شدست |
ستاره شمر پیش دو شهریار |
|
پر اندیشه و زیجها برکنار |
همی باز جستند راز سپهر |
|
بصلاب تا بر که گردد بمهر |
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود |
|
ستاره شمر سخت بیچاره بود |
بروز چهارم چو شد کار تنگ |
|
بپیش پدر شد دلاور پشنگ |
بدو گفت کای کدخدای جهان |
|
سرافراز بر کهتران و مهان |
بفر تو زیر فلک شاه نیست |
|
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست |
شود کوه آهن چو دریای آب |
|
اگر بشنود نام افرسیاب |
زمین بر نتابد سپاه ترا |
|
نه خورشید تابان کلاه ترا |
نیاید ز شاهان کسی پیش تو |
|
جزین بیپدر بد گوهر خویش تو |
سیاوش را چون پسر داشتی |
|
برو رنج و مهر پدر داشتی |
یکی باد ناخوش ز روی هوا |
|
برو برگذشتی نبودی روا |
ازو سیر گشتی چو کردی درست |
|
که او تاج و تخت و سپاه تو جست |
گر او را نکشتی جهاندار شاه |
|
بدو باز گشتی نگین و کلاه |
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ |
|
نباید به گیتی فراوان درنگ |
هر آن کس که نیکی فرامش کند |
|
همی رای جان سیاوش کند |
بپروردی این شوم ناپاک را |
|
پدروار نسپردیش خاک را |
همی داشتی تا بر آورد پر |
|
شد از مهر شاه از در تاج زر |
ز توران چو مرغی بایران پرید |
|
تو گفتی که هرگز نیا را ندید |
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد |
|
بدان بیوفا ناسزاوار مرد |
همه مهر پیران فراموش کرد |
|
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد |
همی بود خامش چو آمد به مشت |
|
چنان مهربان پهلوان را بکشت |
از ایران کنون با سپاهی به جنگ |
|
بیامد به پیش نیا تیزچنگ |
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه |
|
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه |
ز خویشان جز از جان نخواهد همی |
|
سخن را ازین در نکاهد همی |
پدر شاه و فرزانهتر پادشاست |
|
بدیت راست گفتار من بر گواست |
از ایرانیان نیست چندین سخن |
|
سپه را چنین دل شکسته مکن |
بدیشانچباید ستاره شمر |
|
بشمشیر جویند مردان هنر |
سواران که در میمنه با منند |
|
همه جنگ را یکدل و یکتند |
چو دستور باشد مرا پادشا |
|
از ایشان نمانم یکی پارسا |
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر |
|
نه اندیشم از کنده و آبگیر |
چو بشنید افراسیاب این سخن |
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن |
سخن هرچ گفتی همه راست بود |
|
جز از راستی را نباید شنود |
ولیکن تو دانی که پیران گرد |
|
بگیتی همه راه نیکی سپرد |
نبد در دلش کژی و کاستی |
|
نجستی به جز خوبی و راستی |
همان پیل بد روز جنگ او به زور |
|
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور |
برادرش هومان پلنگ نبرد |
|
چو لهاک جنگی و فرشیدورد |
ز ترکان سواران کین صدهزار |
|
همه نامجوی از در کارزار |
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش |
|
من ایدر نوان با غم و با خروش |
ازان کو برین دشت کین کشته شد |
|
زمین زیر او چو گل آغشته شد |
همه مرز توران شکسته دلند |
|
ز تیمار دل را همی بگسلند |
نبینند جز مرگ پیران بخواب |
|
نخواند کسی نام افراسیاب |
بباشیم تا نامداران ما |
|
مهان و ز لشکر سواران ما |
ببینند ایرانیان را بچشم |
|
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم |
هم ایرانیان نیز چندین سپاه |
|
ببینند آیین تخت و کلاه |
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم |
|
ستاره به ما دارد از چرخ چشم |
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ |
|
شکستی بود باد ماند بچنگ |
مبارز پراگنده بیرون کنیم |
|
از ایشان بیابان پر از خون کنیم |
چنین داد پاسخ که ای شهریار |
|
چو زین گونه جویی همی کارزار |
نخستین ز لشکر مبارز منم |
|
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم |
کسی را ندانم که روز نبرد |
|
فشاند بر اسب من از دور گرد |
مرا آرزو جنگ کیخسروست |
|
که او در جهان شهریار نوست |
اگر جوید او بی گمان جنگ من |
|
رهایی نیابد ز چنگال من |
دل و پشت ایشان شکسته شود |
|
بارن انجمن کار بسته شود |
و گر دیگری پیشم آید به جنگ |
|
بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ |
بدو گفت کای کار نادیده مرد |
|
شهنشاه کی جوید از تو نبرد |
اگر جویدی هم نبردش منم |
|
تن و نام او زیر پای افگنم |
گر او با من آید بوردگاه |
|
برآساید از جنگ هر دو سپاه |
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد |
|
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد |
پسر پنج زندهست پیشت بپای |
|
نمانیم تا تو کنی رزم رای |
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست |
|
که تو جنگ او را کنی پیشدست |
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد |
|
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد |
از ایدر برو تا میان سپاه |
|
ازیشان یکی مرد دانا بخواه |
بکیخسرو از من پیامی رسان |
|
که گیتی جز این دارد آیین و سان |
نبیره که رزم آورد با نیا |
|
دلش بر بدی باشد و کیمیا |
چنین بود رای جهان آفرین |
|
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین |
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد |
|
شد از آموزگاران سرش گشته شد |
گنه گر مرا بود پیران چه کرد |
|
چو رویین و لهاک وفرشیدورد |
که بر پشت زینشان ببایست بست |
|
پر از خون بکردار پیلان مست |
گر ایدونک گویم که تو بدتنی |
|
بد اندیش وز تخم آهرمنی |
بگوهر نگه کن بتخمه منم |
|
نکوهش همی خویشتن را کنم |
تو این کین بگودرز و کاوس مان |
|
که پیش من آرند لشکر دمان |
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم |
|
وگر پیر گشتم دگر سان شدم |
همه ریگ و دریا مرا لشکرند |
|
همه نره شیرند و کنداورند |
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ |
|
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ |
ولیکن همی ترسم از کردگار |
|
ز خون ریختن وز بد روزگار |
که چندین سرنامور بیگناه |
|
جدا گردد از تن بدین رزمگاه |
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ |
|
نگردی همانا که آیدت ننگ |
چو با من بسوگند پیمان کنی |
|
بکوشی که پیمان من نشکنی |
بدین کار باشم ترا رهنمای |
|
که گنج و سپاهت بماند بجای |
چو کار سیاوش فرامش کنی |
|
نیارا بتوران برامش کنی |
برادر بود جهن و جنگی پشنگ |
|
که در جنگ دریا کند کوه سنگ |
هران بوم و برکان ز ایران نهی |
|
بفرمان کنم آن ز ترکان تهی |
|