شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

گفتار اندر داستان فرود سیاوش (۱۲)


دلیران برفتند هر دو چو گرد    بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز    همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود    جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند    پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار    فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی    پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم    تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی    مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو    ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست    که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین    بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست    نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد    ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد    بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم    مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست    یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه    تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید    عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت    ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند    میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود    پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند    فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان    پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو    که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بی‌شمار انجمن    شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست    بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت    که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود    تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ    ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو    که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان    نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین    ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست    ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر    بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بی‌وفا    مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهان‌آفرین کردگار    که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیره‌روان بداندیش تو    بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو    همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود    سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا    پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر    که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید    همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من    بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید    تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو    بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت    روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان    که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من    برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد    جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست    نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد    بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست    به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو    بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد    بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر    تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج    بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود    تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار    ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید    برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند    همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد    سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ    سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بی‌گمان    ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست    مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر    بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار    بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ    کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز    همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد    زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود    روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه    کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی    کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان    بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست    سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه    همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ    سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت    ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب    گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز    همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب    هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد    ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشن‌روان    ببستند آیین ره پهلوان
همه جامه‌ی زینت آویختند    درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه    سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت    که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب    همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای    که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب    که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار    ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام    ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج    ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام    پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز    ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش    سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان    بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست    بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه    چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو    زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان    تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی    که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن    نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود    کنون رزم کاموس باید سرود


همچنین مشاهده کنید