|
|
'شنيدم که به شهرى مردى درزى بود و بر در دروازهٔ شهر دکان داشت و کوزهاى از ميخى در آويخته بود: و هوسِ آنش بودى که هر جنازه که از شهر بيرون بردندى وى سنگى در آن کوزه افکندي، و هر ماه حساب آن سنگها بکردى که چند کس را بردند، و باز کوزه تهى کردي، و از ميخ درآويختي، و سنگ همى افکندى تا ماه ديگر.
|
|
تا روزگارى برآمد، از قضا درزى بمرد! مردى به طلب درزى آمد، از مرگ درزى خبر نداشت و در دکانش بسته ديد، همسايه را پرسيد که درزى کجاست؟
|
|
همسايه گفت: درزى در کوزه افتاد!'
|
|
ملاحظه شود که در حکايت لطيف بالا که قريب صد حرف و کلمه است زياده از پنج لفظ تازى نياورده است، و آن پنج لفظ نيز يا از لغات حکومتى است چون 'حساب' يا اصطلاحى است که پارسى ندارد چون 'از قضا' يا از لغاتى است که تازى آن از پارسى فصيحتر است چون 'طلب' که از 'در خواستن' يا 'پژوهيدن' فصيحتر است و چون 'خبر' که او را در زبان درى معادلى نيست و در پهلوى 'ازد' آمده و مهجور است، و بيشتر قابوسنامه بر اين نسق است مگر آنجا که ناچار بوده است اصطلاحات علوم و فنون و پيشهها را شرح دهد.
|
|
در قابوسنامه ارسالِ مثل بسيار است، لکن تمثيل و جملههاى معترضه چنانکه در بيهقى ديديم بسيار کم است، چه او سعى دارد که کلمات جامع بگويد، از اينرو خود سخنان او همه تمثيل است. همچنين استشهاد شعرى کم دارد جز بعضى مصرعها و بيتها و دوبيتىها و قطعهها که بيشتر از خود او است، چنانکه در باب نهم گويد:
|
|
'حکايت: شنيدم که پيرِ گوژپشتِ صدساله، سخت پشت دوتا گشته بر عُکّازهٔ تکيه کرده همى رفت، جوانى به ريشخند (نسخهٔ خطي: تسخر) وى را گفت:
|
|
اى شيخ! اين کمانک به چند خريدى تا من نيز يکى بخرم؟
|
|
پير گفت: اگر عمر يابى و صبر کنى خود رايگان به تو بخشند (۱) ! ... اما با پيران پاى نه بر جاى خويش منشين که صحبت جوانان پاى بر جاى خويشتن بهتر از پير پاى نه بر جاى خويش.
|
|
(۱) . در نسخهٔ خطى يک بيت اضافه دارد.
|
|
تازه جوانى ز سر ريشخند |
|
گفت به پيرى که کمانت به چند؟ |
|
|
و بيت ثانى آن را ندارد.
|
|
|
تا جوانى جوان باش، چون پير شدى پيرى کن، چنانکه دو بيت من گفتهام:
|
|
|
گفتم که درِ سرات زنجيرى کن، |
|
با من بنشينو بر دلم ميرى کن، |
گفتا که سپيد هات را قيرى کن! |
|
سردى (۲) چه کنى، پير شدي، پيرى کن |
|
|
(۲) . در نسخهٔ خطى: شوخى
|
|
در وقت پيرى جوانى کردن نزيبد، پيرى که جوانى کند، در هزيمت بوق زدن باشد چنانکه من در زاهدى گويم:
|
|
|
چون بوق زدن باشد در وقت هزيمت |
|
مردى که جوانى کند اندر گه پيرى! |
|
|
باز گويد:
|
|
مثال عمر مردمان چون آفتاب است |
|
آفتابى که در افق مغرب بُوَد فرو رفته |
|
|
|
کيکاوسا در کف پيرى شده عاجز |
|
تدبير شدن کن چو به شصتوسه درآمد |
روزت به نماز دگر آمد به همه حال |
|
شب زود درآيد چو نماز دگر آمد |
|
|
و باز در پايان اين فصل گويد:
|
|
'پس يا وَلَدى و قُرَةَ عينى اين شکايت پيرى بر تو دراز کردم، از آنکه مرا از او سخت گله است، و اين نه عجب که پيرى دشمن است و از دشمن گله بُوَد:
|
|
|
اگر گله کنم از وى عجب مدار از من |
|
که وى بلاى منست و گله بود ز بلا |
|
|
و تو دوستتر کسى مرا، و گله از دشمنان با دوستان کنند، اَرْ جُو مِنَاللهِ تَعَالى که تو نيز اين گله با فرزندان خود کني، و اندر معنى گنهٔ پيرى مرا دو بيت است که اندر ميانهٔ زاهدى گويم:
|
|
|
آوخ گلهٔ پيرى پيش که کنم من |
|
کاين درد مرا دارو جز توبه دگر نيست |
اى پير بيا تا گله هم با تو بگويم |
|
زيرا که جوانان را زين حال خبر نيست |
|
|
و معلوم مىدارد که آوردن شعر در ميانهٔ نثر ابتدا از او و همانندان او بوده است که خود شاعر بودهاند و از شعر خود شاهد و مثال مىآورده، و پيشواى قاضى حميدالدين مؤلف مقامات حميدى و شيخ سعدى مؤلف گلستان که از اشعار خود شاهد آوردهاند او بوده است.
|
|
قابوسنامه گاهى نيز بيتى از شاعرى بدون ذکر ياد کرده است اما به نادر، چنانکه گويد در باب چهاردهم:
|
|
'و مىپندارد که معشوق تو به چشم همه کسان چنان درآيد که به چشم تو، چنانکه شاعر گويد، بيت:
|
|
اى واى به من گر تو به چشم همه مردم |
|
زانگونه نمائى که به چشم من درويش! |
|
|
گاهى نيز از شاعرى با ذکر نام او (به شيوهٔ بيهقي) شعرى شاهد مىآورد چنانکه در باب چهلويکم گويد:
|
|
'نگر تا از آن اسفسالاران نباشى که عسجدى گويد اندر فتح خوارزم سلطان محمود:
|
|
|
سپهسالار لشگرشان يکى لشگرشکن کاخر |
|
|
|
|
شکسته شد ازو لشگر وليکن لشگر ايشان |
|
|
مؤلف قابوسنامه چنانکه گذشت در آوردن مثلهاى ساير و کلمات جامع و حِکَميّات بر زينت کتاب خويش افزوده است و براى استفاده از آنها بايد به خود کتاب رجوع کرد و ما چند مثال براى نمونه آورديم:
|
|
- دَدِ آزموده به از مردم نااَزموده.
|
- گنجشکى به نقد به که طاوسى به نسيه.
|
- ما را بهدست کسان بايد گرفت.
|
- در هزيمت بوق زدن.
|
- آن را که به گور خفت به خانه نتواند خفت.
|
- خر رفت و رسن برد.
|
- بىسيم ز بازار تهى آيد مرد.
|
- تا يکباره ده پانزده سود کنى دوبار دهنيم بتوانى کردن زودتر از آن.
|
- يکباره پيه به گربه نتوان سپرد.
|
|
اما در کلام جامع و حِکَمْ و پنديات، اين کتاب را مانند نيست، و براى مثال، سخنانى که در باب چهلوسيم در شغل پيشهورى آورده و داد معنى داده است و هم امروز در علم تجارت و سوداگرى تعليم مىدهند - آورده مىشود:
|
|
'اگر پيشهورى باشى از جمله پيشهوران بازار، اندر هر پيشهٔ که باشي، زود کار و ستوده کار باش تا حريفانت (حريف اينجا به معنى 'مشترى است' يعنى خريداران) بسيار باشند و به وقت کار، کار به از آن کن که همپيشگان تو کنند، و به کم مايه سود قناعت کن، که تا يکبار ده پانزده سود کنى دوبار ده نيم بتوانى کردن، پس حريف را مگريزان به مکاس (مکاس و مکيس: چانه زدن) و الحاح بسيار مکن، تا در پيشهورى مرزوق باشي، و مردم داد و ستد بيشتر با تو کنند. تا چيزى همى فروشى با خريدار به دوست و جان برادر و بار خداى گفتن و تواضع نمودن تقصير مکن، تا از تلطف تو آن خريدار مکيس کردن شرم دارد، و مقصود تو حاصل گردد، چون چنين کنى بسيار حريف باشي، و ناچار محسود ديگر پشوران گردى و اندر بازار معروفتر از همپيشگان باشي، اما عادت کن که راست گوئي، خاصه بر خريده، و از بخل پرهيز کن، وليکن تصرف (در اين مباحث چندجا به معنى صرفه کارى و صرفهجوئى آمده است) را کار بند، و بر فروتر خود ببخشاي، و بر آن کس که برتر از تو باشد نيازمند باش، و زبونگير (زبونگير: عاجزجزان) مباش، و با زنان و کودکان در معامله فزونى مجوي، و از غريبان بيشى مخواه، و شرمگنى را که بسيار مکاس نباشد يارى کن، و مستحق را نيکو دار، و با پادشاه خويش راستى کن، وليکن به خدمت پادشاه حريص مباش، و با سپاهيان مخالَطَت مکن، با سوقيان سوقى باش، و با سنگ و ترازوى راست، و با عيال خود دو کيسه و دودل مباش، و هنبازان (هنباز و همباز و انباز و امباز: شريک) خيانت مکن، هر صناعتى که کنى بَد و مُزّور مکن (صناعت بد و مزور: ساختن چيزهاى فاسد و تقلّبي) از بهر کارشناس و کارناشناس کار يکسان کن، در پيشهورى تقى و پرهيزکار و پارسا باش، و پاکدامن و پاکشلوار، اگر دستگاهت باشد قرض دادن و نسيه دادن با فقرا و غربا را غنيمت دار، در معامله سوگند به دروغ مخور، و ريا مکن، و سخن معاملت مباش و اگر به درويشى وامى دادى چون دانى که بىطاقتست پيوسته تقاضا مکن، و پيوسته تقاضا مباش، نيکدل باش تا نيکبين باشي، و ايزد تعالى بر داد و ستد تو برکت کند.'
|
|
چنين بوده است آئين داد و ستد و حرفت بازرگانى در ايران، و اين آئين و آداب اکنون در فرنگستان رواج دارد و از اين رو کار کسب و صناعت در آن اقاليم چنين راست و آراسته و رواست، و کار کسب و پيشهورى و تجارت در کشورى که پدران دانشور ايشان نهصد سال پيش از اين چنين درسها دادهاند اينک به خلاف اين دستورالعمل است، و اين است که نعمت و برکت و آسانى از هر کسب و حرفتى برافتاده و ورشکستگى و تنگدستى و رسوائى و خوارى جاى آن را گرفته است. مردم به خدمتگزارى دولت و زبونى تن در دادهاند و دولت به تجارت و داد و ستد به دروغ و اجحاف آغازيده است و همه گمراه شدهاند!
|