|
خرِ قِرِشمال٭ را آب بده مزد بگير! (عامیانه).
|
|
|
نظير:
|
|
|
کار ناکرده را مزد نباشد (از جامعالتمثيل)
|
|
|
- کار ناکرده را مزدش چند است؟
|
|
|
|
٭ قرشمال: کولي
|
|
خر کچى روز جمعه هم از کوه سنگ مىآورد
|
|
|
آدم زيردست و ضعيف بايد دائماً کار کند و زحمت بکشد
|
|
|
نظير: |
|
|
خر کورهپزى است: از شنبه تا پنجشنبه گچ مىکشد، روز جمعه هم از کوه سنگ مىآورد سقاى زمستان و آهنگر تابستان!
|
|
خر کرايهاى را کاه نمىدهند مردم در نگاهدارى و حفظ اشياء عاريتى بىاعتنا هستند و به آن اهميتى نمىدهند
|
|
خرِ کرايه را تا دالان خانه سوار مىشوند
|
|
|
انسان سعى دارد از آنچه عاريت مىگيرد حداکثر استفاده را ببرد
|
|
خر کرايه چه آشنا چه بيگانه
|
|
خر کُرّه انداخت! ٭
|
|
|
|
٭ کُرّه انداختن خر به کنايه يا طنز و تمسخر به معنى 'از پا درآمدن به سبب دشوارى کار يا سنگينى بار' و معادل همان اصطلاح عاميانهٔ 'زير چيزى زائيدن' است. نظامى اصطلاح مذکور را ظاهراً به همين معنى در بيت زير بهکار برده است:
|
|
|
|
چنين گويند شيران و پلنگان
|
که خر کُرّه کند در راهزنگان (=زنجان)
|
|
خرِ کرّهدار را کسى به درو راه نمىدهد
|
|
|
رک: خدا هيچ کافرى را کُرّهدار نکند!
|
|
خرِ کورهپزى است، از شنبه تا پنجشنبه گچ مىکشد روز جمعه از کوه سنگ مىآورد
|
|
|
رک: خرکچى روز جمعه هم از کوه سنگ مىآورد
|
|
خر که از خرى وابمانَد بايد بال و دُمش را بريد
|
|
خر که به آدم لگد بزند آدم به خر لگد نمىزند
|
|
|
نظير: گر سگ گَزدَت در آن چه گوئى
|
سگ را به عوض توان گزيدن؟
|
|
خر که جو (غلّه) ديد کاه نمىخورد
|
|
|
نظير:
|
|
|
حلوا نخورَد چو جو بيايد خر (ناصرخسرو)
|
|
|
- نو که آمد به بازار کهنه مىشود دلآزار
|
|
خر که جُوَش زياد شد لگد و جفتک مىپراند
|
|
خر که در راه جو بميرد قربانى به حساب مىآيد
|
|
|
به مزاح دربارهٔ ابلهى گويند که به بوى سودى خود را به مخمصه افکنده باشد (کتاب کوچه، حرف 'ب' ، دفتر دوم، ص ۱۷۷۱)
|
|
خر که گرگ را نمىبيند خودش را عبدالکريم مىداند! (عامیانه).
|
|
|
رک: در حوضى که ماهى نباشد قورباغه سپهسالار است
|
|
خر که نشسته آواز بخواند سر و گوشش را مىبُرّند
|
|
|
هرکس مرتکب رفتار خلاف عادت بشود يا سخنى غيرمعمول بگويد مجازات مىشود
|
|
|
نظير: مرغ بىوقت خوان را سر بُرّند
|
|
خر که يک بار پايش به چاله رفت ديگر از آن راه نمىرود
|
|
|
رک: آدم يک بار پايش به چاله مىرود
|
|
خرگوش را با دف و تنبور صيد نمىتوان کرد
|
|
|
مقایسه شود با : مرغ را هم به لطف صيد کنند
|
پس ببرّند سر به ناکامش
|
|
خرگوش هرمزد را سگ هرمزد تواند گرفت
|
|
|
رک: شغال بيشهٔ مازندران را
|
نگيرد جز سگ مازندرانى
|
|
خرِ لخت را پالان برنمىدارند
|
|
|
رک: خرِ برهنه را پالان نتوان گرفت
|
|
خر لگدش زده پاى کُرّهخر را مىشکند! ٭
|
|
|
رک: زورش به خر نمىرسد پالان را مىزند
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مَثَل رک: تمثيل و مَثَل، ج ۱، ص ۷۴.
|
|
خرِ ما از کُرّگى دم نداشت!
|
|
|
مىگويند يک نفر از ديگرى مبلغى پول قرض کرده بود و قرارداد کرده بودند که اگر بدهکار نتوانست دين خود را ادا کند طلبکار مقدار معينى مثلاً ده سير از گوشت ران بدهکار ببرّد. از قضا بدهکار نتوانست دين خود را ادا کند و ناچار به طلبکار راه افتادند تا پيش قاضى بروند و قال قضيه را بکنند. بين راه به شخصى رسيدند که خرش در باتلاق گير کرده بود او از آنها کمک خواست. مرد بدهکار از دُم خر گرفت و صاحب خر از گوش خر بلکه خر را از باتلاق بيرون بشکند اما دُم خر بهدست بدهکار کنده شد و قوز بالاقوز شد و صاحب خر هم يخهٔ مرد را گرفت و تاوان خرش را خواست. بعد از بگو مگوى زياد قرار شد هر سه نفر با هم پيش قاضى بروند. بين راه به اسبى رسيدند که در مزرعهٔ گندم ول شده بود و داشت گندم مىخورد مردک سنگى از زمين برداشت و به طرف اسب پرتاب کرد تا اسب را از مزرعه دور کند از بخت بد سنگ درست به چشم اسب خورد و اسب را کور کرد صاحب اسب هم از آن طرف رسيد و داد و قال کرد. مرد بدهکار که کار را به اين سختى ديد پا گذاشت به فرار، طلبکار و صاحب خر و صاحب اسب هم دنبالش تا به شهر رسيدند. مرد همانطور که مىدويد وارد خانهاى شد و از قضا به زن صاحبخانه خورد زن صاحبخانه هم حامله بود و بچهاش را سقط کرد. شوهر زن هم به جمع مدعيان اضافه شد و با طلبکار و صاحب اسب و صاحب خر مرد را دنبال کردند. مرد خودش را به خانهٔ قاضى رساند و سرزده و در نزده وارد اطاق قاضى شد و ديد که قاضى با زنِ يکى از سرشناسان شهر خلوت کرده و معاشقه مىکند. قاضى دستپاچه شد و خودش را جمع و جور کرد. زن هم پا شد و در رفت. در اين موقع طلبکار و صاحب خر و صاحب اسب و شوهر زنى که بچه سقط کرده بود سر رسيدند قاضى رو به طلبکار کرد و پرسيد: 'چه از جان اين مرد مىخواى؟' طلبکار قضيه را به قاضى گفت. قاضى گفت: 'خيلى خوب، تو مختارى ده سير تمام از گوشت ران اين مرد را ببرّى ولى اگر مثقالى کم و زياد ببرّى به همان مقدار از ران خودت مىبرّم' مرد طلبکار که هوا را پس ديد از خير پولش گذشت. بعد قاضى به صاحب اسب گفت: 'تو چه مىگوئى؟' او هم جريان را تعريف کرد قاضى گفت: 'خيلى خوب، نصف اسب تو ضايع شده الآن دستور مىدم آن نصف ضايعشده را از اسب تو ببرند و به آن نصفى از لاشهٔ يک اسب سالم را ببندند' . صاحب اسب هم که ديد چيزى عايدش نمىشود راهش را گرفت و رفت. نوبت به شوهرِ زن رسيد. او هم ماجرا را تعريف کرد. قاضى گفت: 'تو راست مىگى، بچهتان از بين رفته. حالا زنت را به اين مرد مىسپارم و تو مىرى و نه ماه ديگر اينجا مىآئى و زنت را با بچهٔ نهماهه از اين مرد مىگيري' شوهر هم قبول نکرد و از خير شکايت گذشت و به خانهاش برگشت. در اين ضمن قاضى متوجه شد که صاحب خر رفته و دم در حياط رسيده، داد زد: 'فرزند نرو! ببينم تو چه مىگى؟' صاحب خر گفت: 'هيچى آقاى قاضى، خر من از کُرّگى دُم نداشت' (نقل از تمثيل و مثل، ج ۱، تأليف سيدابوالقاسم انجوى شيرازى، ص ۷۶، ۷۷)
|
|
|
نظير:
|
|
|
ما شاهد آورديم که خر ما از کُرّگى دُم نداشت ما دستخط گرفتهايم که از آل برامک نيستيم
|
|
|
- از طلا بودن پشيمان گشتهايم
|
مرحمت فرموده ما را مس کنيد! (عامیانه).
|
|
خرما به بصره مىبرد پولاد به هند
|
|
|
رک: زيره به کرمان مىبرد چغندر به هرات
|
|
خُرما خورده منع خرما نکند
|
|
|
رک: رطب خورده منع رطب کى کند؟
|
|
خُرما نتوان خورد از اين خار که کشتيم٭
|
|
|
٭..................................
|
ديبا نتوان يافت از اين پشم که رشتيم (سعدى)
|
|
خرماى بيرون، هستهٔ خانه!
|
|
|
رک: تو کوچه عسل، تو خانه حنظل
|
|
خرم توئى، گاوم توئى، گوسفندم توئى
|
|
|
روزى در اصفهان لُرى سر و پا برهنه وارد تالار ظلالسّلطان شد. در همين موقع حسينقلى خان بختيارى نيز مهمان ظلالسّلطان بود. خان از مشاهدهٔ مرد لُر با آن هيئت و لباس سخت عصبانى شد و خطاب به مرد لُر گفت: چرا به شهر آمده و با اين ريخت وارد تالار حاکم شدهاى؟ لُر جواب داد: آمدهام تو را زيارت کنم! خان گفت: عجب مرد احمقى هستى، خر و گاو گوسفند خودت را رها کرده و اين همه راه آمدهاى مرا ببينى؟ لُر با سادگى تمام پاسخ داد: قربانت بشوم، خرم توئى،...
|