دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
میوهٔ سحرآمیز و وزیر کینهجو
يکى بود، يکى نبود، در زمانهاى قديم، پادشاهى طوطىاى داشت که مىتوانست پيشگوئى کند. پادشاه به طوطى خيلى دلبستگى داشت و به اين خاطر، وزير حسودىاش مىشد. |
يک روز طوطى مىخواست که از قصر بيرون برود و گردش کند. او از پادشاه اجازه خواست. در همين حال وزير مخالفت کرد و گفت: 'اگر اين طوطى بيرون برود، ديگر برنخواهد گشت. او به تو دروغ مىگويد، به او اعتماد نکن و نگذار برود!' |
پادشاه که به طوطى اعتماد داشت، گفت: 'من به او اجازه مىدهم اگر اين طوطى برنگردد، مقام پادشاهىام را به تو خواهم داد و اگر برگردد، تو بايد هر چه دارى به من بدهي!' |
پادشاه به طوطى اجازه داد. طوطى پرواز کرد و رفت. يک روز گذشت و برنگشت. دومين روز، طوطى در حالىکه دانهاى به دهان داشت، بازگشت. طوطي، دانه را به پادشاه داد و گفت: 'اگر اين دانه را بکاري، درخت انگور خواهد شد، و هر پيرمردى که از آن انگور بخورد، جوانى هجده ساله خواهد شد' . |
پادشاه خوشحال شد. زود فرمان داد که دانه را بکارند. باغبان پيرى را پيدا کرد که زن پيرى داشت. به آنها دستور داد تا از درخت مواظبت کنند و گفت هر وقت درخت ميوه داد، آنها مىتوانند نيمى از ميوهها را خودشان بچينند و بخورند و بقيه را به پادشاه بدهند. |
بعد پادشاه، شرطى را که با وزير کرده بود به ياد آورد و مقام وزارت و مال و ثروتش را از دستش گرفت و از قصر بيرونش کرد. وزير، خيلى عصبانى شد. |
دانهاى که طوطى آورده بود، درخت بزرگى شد درخت دو خوشهٔ انگور داد. انگورها رسيدند. باغبان يکى از آنها را براى خودش نگه داشت و آن ديگرى را چيد تا به پادشاه بدهد. او با زنش بهطرف قصر پادشاه به راه افتاد. در راه، وزير قبلى جلوش را گرفت و گفت: 'کجا مىرويد؟' |
باغبان گفت: 'دانهاى که پادشاه داده بود، درختى شد و خوشهٔ انگور به بار آورد. حالا يکى از آن خوشهها را براى پادشاه مىبريم' . |
وزير گفت: 'که اينطور! بگذار من هم ببينم اين انگور چگونه است؟!' |
باغبان آن را به وزير داد. وزير که قبلاً دستش را زهرآلود کرده بود، انگور را آلوده کرد و بهدست باغبان داد و زنش ميوه را بردند و به پادشاه تقديم کردند و به باغ برگشتند. |
پادشاه تازه مىخواست ميوه را بخورد که وزير قبلى سر رسيد و گفت: 'پادشاه بزرگ! آمدهام ببينم ميوهاى که طوطى مىگفت، چه اثرى دارد' . |
پادشاه گفت: 'کار خوبى کردي، من همين حالا مىخواهم ميوه را بخورم' . |
وزير گفت: 'مرا ببخشيد، عرضى دارم. آيا بهتر نيست قبل از خوردن، اين انگور را آزمايش کني؟ آخر تا به حال کسى آن را نخورده است. شايد ميوهٔ سالمى نباشد!' |
پادشاه با شنيدن اين حرف وزير، شک کرد و چند دانه از خوشهٔ انگور را به سگى خوراند. سگ پس از خوردن آن، جابهجا جانش را از دست داد. وزير گفت: 'مىبيني، مىبينى طوطىات چه بلائى مىخواست سرت بياورد؟' |
وزير از پادشاه خواست که طوطى را بکشد. پادشاه حرفهاى وزير را باور کرد و قبل از هر چيز، دستور داد که باغبان و زنش را دستگير کنند و بياورند. |
سربازها به باغ آمدند. هر چه گشتند، خبرى از باغبان و زشن نبود زير درخت انگور رسيدند و چشمشان به دختر و پسر هجده سالهاى خورد که کنار درخت انگور نشسته بودند. سربازان از آنها پرسيدند: 'اين پيرزن و پيرمرد باغبان کجايند؟' |
دختر و پسر جواب دادند: 'آنها جلو شما ايستادهاند، ما همانهائيم!' |
مأموران گفتند: 'اما پادشاه، باغبانهاى هفتاد ساله و پير اين باغ را مىخواهد. ما با شما جوانها کارى نداريم' . |
سربازان برگشتند و پيش پادشاه رفتند و آنچه را ديده و شنيده بودند، به او گفتند. پادشاه دستور داد: 'برويد همان دختر و پسر جوان را بياوريد' . |
سربازان رفتند و آن دو را با خود آوردند. پادشاه پرسيد: 'شما با اجازهٔ چه کسى به آن باغ رفتهايد؟ باغبانهاى من کجايند؟' |
آنها جواب دادند: 'اى پادشاه! ما همان پيرزن و پيرمرد باغبان هستيم! راستش، شنيديم که دستور کشتن ما را دادهايد، به همين دليل تصميم گرفتيم خوشهٔ انگور را بخوريم و بميريم نه اينکه ميان مردم گردنمان را بزنند. انگور را خورديم ولى نه تنها نمرديم، بلکه جوانهاى هجده سالهى شديم. حالا از شما مىخواهيم که ما را ببخشيد. ما همان سالخوردههاى هفتاد ساله هستيم!' |
پادشاه بسيار تعجب کرد و فهميد که کاسهاى زير نيمکاسه است و کسى در اين ميان قصد بدى دارد. پادشاه پرسيد: 'قبل از اينکه ميوه را به من بدهيد، آيا کسى به آن دست نزد؟' |
آن دو جواب دادند: 'ميوه را براى شما مىآورديم که وزير سابق شما جلو ما سبز شد و ميوه را از دستمان گرفت و لحظهاى تماشا کرد و باز پس داد' . |
پادشاه گفت: 'که اينطور! حالا همه چيز را فهميدم. همهٔ اين بلاها زير سر وزير است!' |
و دستور کشتن وزير حيلهگر را داد. |
- ميوهٔ سحرآميز و وزير کينهجو |
- افسانههاى ترکمن ـ ص ۹۶ |
- گردآورى و ترجمه و بازنويسي: عبدالرحمن ديهجي |
- ويراستار: وحيد اميري |
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- سرانجام طمعکار
- سبزهپری(۲)
- شازده اسماعیل (۲)
- مرد عامل خوشبختی است یا زن؟
- شیر و نجار
- مهاجرت
- شاه عباس و سه خواهر (۲)
- شهر مشکیپوشها
- آقا جغده و خانم کبکه
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- تاریخ جهان
- خانهای با چهار در
- گچی کپو! کفبی، کمبی
- میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار
- درویش جادوگر(۲)
- دیوانگان(۲)
- اسب
- چُندرآغا (چغندرآقا)
- خرگوش و لاکپشت
- میراث برای سه پسر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست