چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

گلبرین (۲)


خضر پيغمبر به او گفت:
- به حرف من خوب گوش کن. نامت از اين به‌بعد گلبرين خواهد بود. هر بار که بخندى گرداگردت گل سرخ افشانده خواهد شد و چون گريه کنى باران خواهد باريد. هر بار که وارد خانه شوى در آستانهٔ در هميانى پر از سکه طلا پديد خواهد آمد. و روح تو در مرواريدى قرار خواهد گرفت و آن مرواريد در قلب آهوى بى‌شاخى که لکهٔ سفيدى بر پيشانيش است خواهد بود.
خضر پيغمبر اين را گفت و نا پيدا شد.
دخترک رفت و اين سخنان را به مادرش بازگو کرد. مادر خيلى خوشحال شد و دخترک را بوسيد. دخترک خنديد و در همان ‌آن گرداگردش پر از گل سرخ شد.
زمانى گذشت، دخترک بزرگ و برومند شد. پسر امير عرب او را ديد و عاشقش شد و خواستگاريش کرد. پدر و مادر دختر رضا دادند و جهيزيه برايش تهيه کردند و آمادهٔ برگزارى جشن عروسى شدند.
گلبرين عمه‌اى داشت نق‌نقو و بدجنس که شوهرش رهايش کرده رفته بود و با دختر سياه سوخته و بد ريختش تنها زندگى مى‌کرد. گلبرين دخترى خوش‌قلب بود و تصميم گرفت عمه و دختر عمه‌اش را با خود ببرد. داماد با دوستانش پى عروس آمد. عروس گريست، به رويش چادرى افکندن و بر اسبش نشاندند. و به راه افتادند. اما از عمه بگويم.... عمه دختر خود را در مفرشى که تويش لحاف‌ها بودند قايم کرد.
رفتند و در بين راه در جنگلى توقف کردند ـ مرادان جدا و زنان جدا.
عمهٔ بدجنس گلبرين را به بيشه‌اى برد (چشم‌هايش را درآورد) و برهنه‌اش کرد و دخترک را به امان خدا رها کرد و خود رفت و دختر سياه‌سوخته و زشت خود را بزک کرد و چادر به رويش کشيد و سوار اسبش کرد و بعد به راه افتادند.
آنان را در حال رفتن مى‌گذاريم و مى‌رويم ببينيم بر سر گلبرين چه آمد.
گلبرين دست و پا بسته و نابينا توى جنگل افتاده بود. صبح روز بعد پيرمردى به جنگل آمد تا هيزم و سرشاخه براى سوخت جمع کند.
گلبرين صداى پاى او را شنيد و صدايش زد و گفت:
- بابا جان، هر که هستى باش، دست و پايم را باز کن و به خانهٔ خود ببر!
پيرمرد جواب داد:
- خدا شاهد است که قادر به اين کار نيستم. خودم سه دختر دارم که هر کدام آتشپاره‌اى است. اول بروم از آنها بپرسم، اگر راضى شدند، تو را به خانه مى‌برم!
پيرمرد به خانه رفت و ماجرا را براى دختران خود نقل کرد.
دو دختر بزرگى رضا ندادند که دخترک را به خانه بپذيرند، ولى دختر کوچکه گفت:
- پدر، بياورش اينجا، من لقمه نانى را که دارم با او در ميان مى‌گذارم. پيرمرد همان آن به جنگل بازگشت و گلبرين را به خانه آورد.
دختر کوچکهٔ پيرمرد به نزد او آمد و دستش را گرفت و گفت:
- او خواهرم است و خودم غذايش مى‌دهم!
گلبرين به او گفت:
- يک خرده مرا از خانه بيرون ببر!
دختر کوچکه او را بيرون برد. چون گلبرين به خانه برگشت ديدند کيسه‌اى پر از سکهٔ طلا در آستانهٔ در قرار دارد. گلبرين هر روز چند بار از خانه بيرون مى‌رفت و بر مى‌گشت و هر بار کيسه‌اى پر از سکهٔ طلا در آستانهٔ در نهاده بود. پيرمرد ثروتمند شد. دو خواهر ديگر هم کم‌کم گلبرين را که قلبى رئوف داشت دوست داشتند و همه با هم خوش و خرم زندگى مى‌کردند.
اما در اين گير و دار پسر امير عرب با آن زن سياه سوخته‌اش روزگارى با بدبختى و افسردگى مى‌گذراند. هر روز به شکار مى‌رفت.
روزى مادرزنش رمل انداخت و به داماد خود گفت:
- علت زشت شدن زنت بيمارى او است. بايد در جنگل آهوئى بى‌شاخ را که لکهٔ سفيد بر پيشانى داشته باشد شکار کنى و زنت قلب او را بخورد و دوباره تندرست و زيبا شود.
پسر امير عرب آهوئى بى‌شاخ را که لکهٔ سفيد بر پيشانى داشت شکار کرد و به خانه آورد شکم آهو را دريدند و قطعه‌قطعه‌اش کردند و چون قلبش را دريدند مرواريدى از آن بيرون آمد و غلتيد و به گوشه‌اى افتاد. زن سياه سوخته و بد ريخت امير عرب قلب آهو را خورد ولى زيبا نشد.
حال ببينيم گلبرين چه مى‌کند.
روزي، در دهى که او زندگى مى‌کرد مجلس عروسى بر پا شد. خواهر کوچکه دست گلبرين را گرفت و با خود به عروسيش برد. در بين راه ناگاه گلبرين ناپيدا شد و در مکانى که لحظه‌اى پيش ايستاده بود کوه بلندى پديد آمد. اين همان لحظه‌اى بود که پسر امير عرب آهوى بى‌شاخ پيشانى سفيد را شکار کرده بود.
خواهر کوچکه به نزد پدر رفت و ماجرا را نقل کرد. پيرمرد بيلى برداشت و به کندن کوه پرداخت. نيمى از کوه را کند و نشست تا اندکى استراحت کند و ديد کوه بارى ديگر همان است که بود. پيرمرد غمگين و افسرده شد. چه کار کند؟ گوسفند بسيار قربانى کرد و مسافر‌خانه ساخت، تا مگر کوه از ميان برداشته شود. ولى کوه پا برجا بود و نابود نمى‌شد.
روزى پسر امير عرب در آن حوالى مشغول شکار بود. ديد کوه بلندى برپاست، به نزديک کوه رفت و ديد دريچه‌اى در آن پيداست. دريچه را گشود و داخل شد و ديد دختر زيبائى نشسته. بيدرنگ او را شناخت که گلبرين است. صدايش کرد و در آغوش يکديگر افتادند. پسر امير عرب ديد گلبرين نابينا است. و سخن گفتن هم نمى‌تواند. زبانش بند آمده. پسر امير عرب گريست ولى اشک ريختن سودى نداشت.
پسر امير عرب هر روز به نزد گلبرين مى‌رفت. پس از نه ماه خداوند به ايشان پسرى داد. پسر امير عرب پسرک را به خانه برد و به زن و مادر زن خود سپرد و گفت:
- خوب مواظبش باشيد و مراقبتش کنيد. اگر سر موئى از او کم شود شما هر دو را مى‌کشم!
پسر بزرگ مى‌شد. روزى که اتاق را جاروب مى‌کردند آن مرواريد از گوشه‌آى غلتيد و پسرک آن را برداشت و به سينه‌اش چسباند. آن زنکه سياه سوخته به او حمله کرد که مرواريد را بگيرد و پسرک گريه سر داد. پدرش صداى گريه را شنيد و فرياد برآورد:
- کيست که پسرم را اذيت کرده؟
مادرزن جواب داد:
- هيچ‌کس کاريش نداره، مرواريدى پيدا کرده، خواستم ازش بگيرم، به گريه افتاد
پدر دست پسرش را گرفت و پسرک لبخندى زد و گرداگردش پر از گل سرخ شد. پدر مرواريد را از پسرک گرفت و نزد گلبرين رفت. چون به آنجا رسيد، ديد گلبرين بينا شده. پسر امير عرب خيلى خوشحال شد و پرسيد:
- چطور شد چشمانت بينا شده؟
ولى گلبرين نتوانست جواب گويد. آخر لال شده بود.
پسر امير مرواريد را به او داد و گفت:
- ببين چه قشنگ است!
گلبرين مرواريد را گرفت و تماشا کرد و به طرف دهان خود برد که ببوسدش. ناگاه مرواريد از دستش غلتيد و توى دهانش رفت. شادى بزرگى سراپاى گلبرين را فرا گرفت و بى‌درنگ به سخن گفتن آغاز کرد و به پسر امير عرب گفت:
- مى‌داني، چه شد که دوباره بينا شدم؟ کبوترى پروازکنان به نزد من آمد و دو چشمم را از جيبم درآورد و در حدقه‌ها گذاشت و پر خود را بروى آنها کشيد و چشمانم باز شد. بعد گلبرين آنچه را که عمهٔ بدجنس بر سر او آورده بود براى پسر امير عرب نقل کرد.
در همان آن کوه ناپيدا شد. پيرمرد و دخترانش خبر شدند و خيلى خيلى خوشحال گشتند و پسر امير عرب گلبرين را به خانه برد و گفت:
- زن حقيقى من اين است!
و بى‌درنگ امر کرد که مادرزن بدجنس و دختر سياه سوخته‌اش را به سياست رسانند و خود خوش و خرم و راضى با گلبرين به‌ سر برد. آنها به آرزوى خود رسيدند و خدا کند شما هم برسيد.
- گلبرين
- افسانه‌هاى کردى ـ ص ۲۹۱
- م. ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید