|
گُراز با سلام و صلوات از مزرعه بيرون نمىرود |
|
|
نظير: خوک با تعويذ از مزرعه بيرون نمىرود |
|
گر از هر باد چون بيدى بلرزى |
اگر کوهى شوى کاهى نيرزى (نظامى) |
|
|
نظير: نبايد ز ترسندگان هيچکار |
|
گرانتر از هرچيز بارِ گناه٭ |
|
|
|
٭ ......................... |
کزو جان دژم گردد و دل سياه (فردوسى) |
|
گر اندکى نه به وفق رضاست خُرده مگير٭ |
|
|
نظير: رضا به داده بده وز جبين گره بگشا (حافظ) |
|
|
|
٭ چو قسمت ازلى بىحضور ما کردند |
.............................. (حافظ) |
|
گر بالش زر نيست بسازيم به خشتى٭ |
|
|
رک: کاسهگر چينى نباشد گو مباش |
|
|
|
٭ در مصطبهٔ عشق تنعّم نتوان کرد |
............................ (حافظ) |
|
گر بُرى گوش و گر بُرى دُمبم |
من که از جاى خود نمىجنبم |
|
|
رک: گر کَنى گوش و گر بُرى دُمبم... |
|
گر بميرد دخترى از قبر او رويد گُلى |
گر بميرن٭ دختران دنيا گلستان مىشود! |
|
|
نظير: گر که سوسولى بميرد رويد از
قبرش گُلى |
گر بميرن جملگى دنيا گلستان مىشود |
|
|
|
٭ بميرن: بميرند، بيتى زشت است که از دهان مردم بدخواه و بدبين بيرون تراويده است |
|
گربه از براى رضاى خدا موش نمىگيرد |
|
|
رک: هيچ گربهاى محض رضاى خدا موش نمىگيرد |
|
گر به بغداد لقمهاى باشد |
ما از اينجا دهان بجنبانيم! (لاادرى) |
|
|
نظير: هر کجا قابِ پلوقيمه و کوکو دارد |
مال وقف است و تعلّق به دعاگو دارد |
|
گُربه به خير باباش موش نمىگيرد (عا). |
|
|
رک: هيچ گربهاى محض رضاى خدا موش نمىگيرد |
|
گُربه به دنبه افتاد، سگ به شکمبه افتاد، آتش به پنبه افتاد! (عا). |
|
|
بىنظمى و آشوبى سخت برپا شد، هر کى هر کى شد |
|
|
نظير: آب به تلمبه افتاد، سگ به شکمبه افتاد، خاتون به سنبه افتاد |
|
گُربه بيند دنبه اندر خواب خويش٭ |
|
|
رک: آدم گرسنه نان سنگک در خواب مىبيند |
|
|
|
٭ گفت در ره موسىام آمد به پيش |
......................... (مولوى) |
|
گُربهٔ خانه هم بايد مقبول باشد |
|
گُربه دستش به دنبه نمىرسد مىگويد و مىدهد! |
|
|
رک: پيرزن دستش به آلو نمىرسيد گفت ترش است! |
|
گُربه دنبه خواب بيند |
|
|
رک: آدم گرسنه نان سنگک در خواب مىبيند |
|
گُربه دنبه ديده دنبالش دويده |
|
گر به دولت برسى مست نگردى مردى٭ |
|
|
نظير: هستى مىآورد مستى |
|
|
نيزرک: 'يا رب مباد آنکه گدا معتبر شود...' و 'اين منم، تىتيش مامانى به تنم؟' |
|
گُربه را بر موش کى بوده است مهر مادرى (سنائى) |
|
گُربه را دمِ حجله بايد کشت (يا: گربه را بايد شب اوّل دمِ حجله کشت) |
|
|
نظير: |
|
|
سرِ گرگ بايد هم اول بريد |
نه چون گوسفندان مردم دريد (سعدى) |
|
|
ـ بکُش آتش تند پيش از گزند (فردوسى) |
|
گُربه را گفتند نجاست تو دواست خاک بر سرش کرد |
|
|
نظير: به گربه گفتند فضلهات درمان است خاک رويش پاشيد |
|
گُربه روغن را خورده بىبى دهان مرا بو مىکند! (عا). |
|
|
رک: گنه کرد در بلخ آهنگرى... |
|
گُربه به تنگنا افتاد چشم آدمى را برآرد |
|
|
نظير: |
|
|
سگ را چو در تنگى بگيرند بگزد (کليله و دمنه) |
|
|
ـ نبينى که چون گربه عاجز شود |
بدرّد به چنگال چشم پلنگ (سعدى) |
|
|
ـ درمانده کارها کند از اضطرار خويش (اديب صابر) |
|
گربه گفته است من اوّلش پلنگ بودم، از دست آدميزاد به اين روز افتادم! |
|
|
ريشهٔ اين مَثَل داستان زير است که شاعرى با ذوق به نظم کشيده است: |
|
|
نشسته گربهاى در روى سنگى |
که ناگه شد عيان آنجا پلنگى |
|
|
بگفت اى گربه، گر همجنس مائى |
چرا اينقدر کوچک مىنمائى؟ |
|
|
بگفتا: زان که من بدبخت و ناشاد |
گرفتارم به چنگ آدميزاد |
|
|
پلنگش گفت: کو آن آدميزاد؟ |
که او را بر کَنَم از بيخ و بنياد |
|
|
پلنگ از پس برفت و گربه از پيش |
به ره ديدند يک دهقانِ دلريش |
|
|
بگفتا گربه اين است آدميزاد |
برو پيش و بُکُش او را چو جلاّد |
|
|
پلنگ آن دَم روان شد پيش دهقان |
بدو گفتا: تو باشد نامت انسان |
|
|
من از سرپنجهٔ خود آيَدَم ننگ |
که با اين جثهٔ کوچک کنم جنگ |
|
|
دهاتى گفت اگر با تو ستيزم |
ضرب حمله اى خونت بريزم |
|
|
وليکن حربهٔ من نيست اينجا |
که با يک ضربتت اندازم از پا |
|
|
پلنگش گفت: من اينجا کنم سر |
برو تو حربهٔ خود را بياور |
|
|
دهاتى گفت از اينجا گر شوم دور |
تو، مىترسم که بگريزى به صد شور |
|
|
وگرنه گر بدينسان نيست رايت |
بيا بندى نِهَم بر دست و پايت |
|
|
پلنگِ ساده راضى گشت و بنشست |
دهاتى خوب دست و پاى او بست |
|
|
سپس زد با تير بر گردن او |
که کر شد گوشها از شيون او |
|
|
همى گفت آن پلنگ اى داد و بيداد |
امان از حيلههاى آدميزاد! |
|
|
استاد باستانى پاريزى اين حکايت را در کتاب زير اين هفت آسمان به نثر نقل کرده ولى معلوم نيست به چه علّت موضوع داستان را به 'شير' نسبت داده و اين حيوان را که شباهتى با گربه ندارد جايگزين 'پلنگ' کرده است. اينک آن حکايت به روايت استاد باستانى پاريزى: |
|
|
'... گربهاى در جنگل به شيرى برخورد و به
او گفت: من از خويشان تو هستم، چشم و يال و موى من درست با تو شبيه است.
شير ابتدا خندهاش گرفت و تعجب کرد که اين حيوان ريزه و کوچک چگونه جرأت
دارد چنين ادعائى بکند؟ معذلک به شوخى از او پرسيد آيا نشانى هم دارى؟ |
|
|
گربه گفت: آرى، و پنجههاى خود را نشان داد. |
|
|
شير خندهاش گرفت و گفت: خوب، بنىعم! چه شد
که تو به اين روز افتادى و اينقدر لاغر و ذليل و مردنى شدى؟ |
|
|
گربه گفت: اسير آدميزاد شدهام |
|
|
شير گفت: آدميزاد؟ همين موجودى که وقتى مرا
ببيند، از ترس شلوارش را خيس مىکند؟ تو در دست اين بينوا چنين مردنى و
لاغر شدهاى؟ |
|
|
گربه گفت: آرى، و تو هنوز گرفتار آدميزاد
نشدهاى که بفهمى، من چه مىگويم! |
|
|
از هم جدا شدند. شير مقدارى راه پيمود. در
آنجا دامى گسترده بودند، شير بيشه در دام افتاد، هر چه بيشتر تقلا کرد
زنجيرها بيشتر به گردنش پيچيد، چنان شد که ديگر مجال تکان خوردن نيافت. |
|
|
صيادان رسيدند. تازيانهها بالا رفت، آنقدر
شير را زدند که ناتوان شد. او را در قفس کردند و به شهر بردند و به معرض
تماشا گذاشتند، هرکس رسيد او را مسخره کرد، بچّهها آب بر رويش مىريختند،
زنها با ترّحم غذا به او مىرساندند، چنان شد که شير بيچاره از زندگى سير
شده بود. |
|
|
در همين حال اتفاقاً همان گربه از کنار قفس
گذشت، روبهشير کرد و گفت: بنىعم، چه شد؟ در چه حالى؟ |
|
|
شير گفت: چو دانى و پرسى سؤالت خطاست!
مىبينى که در چه حالى هستم. |
|
|
گربه گفت:حال فهميدى که چرا من در دست
آدميزاد اينقدر ضعيف شدهام؟ |
|
|
شير گفت: آرى، فهميدم، فهميدم که چرا اينقدر
لاغر و کوچ شدهاى، اما به من بگو، به من بگو، اگر من به اندازهٔ تو کوچک و
لاغر بشوم و خود را، حتى از تو، ضعيفتر و ناتوانتر بکنم، آيا آزادم
خواهند کرد؟ آيا ممکن است دوباره روى جنگل را ببينم؟ آيا ممکن است...؟' |
|
|
(زير اين هفت آسمان، نوشتهٔ باستانى پاريز
صص ۶ ـ ۱۵۴) |
|
|
نظير: امان از حيلههاى آدميزاد |
|
گربهٔ مرتضى على است، پشتش به زمين نمىآيد |