ز بهرام وز زنگهی شاوران |
|
نشان جو ز گردان و جنگآوران |
همیشه سر و نام تو زنده باد |
|
روان سیاوش فروزنده باد |
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای |
|
کنارنگ بودند و او پادشای |
نشان خواه ازین دو گو سرفراز |
|
کز ایشان مرا و ترا نیست راز |
سران را و گردنکشان را بخوان |
|
می و خلعت آرای و بالا و خوان |
ز گیتی برادر ترا گنج بس |
|
همان کین و آیین به بیگانه کس |
سپه را تو باش این زمان پیش رو |
|
تویی کینهخواه جهاندار نو |
ترا پیش باید بکین ساختن |
|
کمر بر میان بستن و تاختن |
بدو گفت رای تو ای شیر زن |
|
درفشان کند دوده و انجمن |
چو برخاست آوای کوس از چرم |
|
جهان کرد چون آبنوس از میم |
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه |
|
سخن گفت با او ز ایران سپاه |
که دشت و در و کوه پر لشکرست |
|
تو خورشید گویی ببند اندرست |
ز دربند دژ تا بیابان گنگ |
|
سپاهست و پیلان و مردان جنگ |
فرود از در دژ فرو هشت بند |
|
نگه کرد لشکر ز کوه بلند |
وزان پس بیامد در دژ ببست |
|
یکی بارهی تیز رو بر نشست |
برفتند پویان تخوار و فرود |
|
جوان را سر بخت بر گرد بود |
از افراز چون کژ گردد سپهر |
|
نه تندی بکار آید از بن نه مهر |
گزیدند تیغ یکی برز کوه |
|
که دیدار بد یکسر ایران گروه |
جوان با تخوار سرایند
گفت |
|
که هر چت بپرسم نباید نهفت |
کنارنگ وز هرک دارد درفش |
|
خداوند گوپال و زرینه کفش |
چو بینی به من نام ایشان بگوی |
|
کسی را که دانی از ایران بروی |
سواران رسیدند بر تیغ کوه |
|
سپاه اندر آمد گروها گروه |
سپردار با نیزهور سی هزار |
|
همه رزمجوی از در کارزار |
سوار و پیاده بزرین کمر |
|
همه تیغ دار و همه نیزهور |
ز بس ترگ زرین و زرین درفش |
|
ز گوپال زرین و زرینه کفش |
تو گفتی به کان اندرون زر نماند |
|
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند |
ز بانگ تبیره میان دو کوه |
|
دل کرگس اندر هوا شد ستوه |
چنین گفت کاکنون درفش مهان |
|
بگو و مدار ایچ گونه نهان |
بدو گفت کان پیل پیکر درفش |
|
سواران و آن تیغهای بنفش |
کرا باشد اندر میان سپاه |
|
چنین آلت ساز و این دستگاه |
چو بشنید گفتار او را تخوار |
|
چنین داد پاسخ که ای شهریار |
پس پشت طوس سپهبد بود |
|
که در کینه پیکار او بد بود |
درفشی پش پشت او دیگرست |
|
چو خورشید تابان بدو پیکرست |
برادر پدر تست با فر و کام |
|
سپهبد فریبرز کاوس نام |
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ |
|
دلیران بسیار و گردی سترگ |
ورانام گستهم گژدهم خوان |
|
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان |
پسش گرگ پیکر درفشی دراز |
|
بگردش بسی مردم رزمساز |
بزیر اندرش زنگهی شاوران |
|
دلیران و گردان و کنداوران |
درفشی پرستار پیکر چو ماه |
|
تنش لعل و جعد از حریر سیاه |
ورا بیژن گیو راند همی |
|
که خون بسمان برفشاند همی |
درفشی کجا پیکرش هست ببر |
|
همی بشکند زو میان هژبر |
ورا گرد شیدوش دارد بپای |
|
چو کوهی همی اندر آید ز جای |
درفش گرازست پیکر گراز |
|
سپاهی کمندافگن و رزم ساز |
درفشی کجا پیکرش گاومیش |
|
سپاه از پس و نیزهداران ز پیش |
چنان دان که آن شهره فرهاد راست |
|
که گویی مگر با سپهرست راست |
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ |
|
نشان سپهدار گیو سترگ |
درفشی کجا شیر پیکر بزر |
|
که گودرز کشواد دارد بسر |
درفشی پلنگست پیکر گراز |
|
پس ریونیزست با کام و ناز |
درفشی کجا آهویش پیکرست |
|
که نستوه گودرز با لشکرست |
درفشی کجا غرم دارد نشان |
|
ز بهرام گودرز کشوادگان |
همه شیرمردند و گرد و سوار |
|
یکایک بگویم درازست کار |
چو یکیک بگفت از نشان گوان |
|
بپیش فرود آن شه خسروان |
مهان و کهان را همه بنگرید |
|
ز شادی رخش همچو گل بشکفید |
چو ایرانیان از بر کوهسار |
|
بدیدند جای فرود و تخوار |
برآشفت ازیشان سپهدار طوس |
|
فروداشت بر جای پیلان و کوس |
چنین گفت کز لشکر نامدار |
|
سواری بباید کنون نیکیار |
که جوشان شود زین میان گروه |
|
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه |
ببیند که آن دو دلاور کیند |
|
بران کوه سر بر ز بهر چیند |
گر ایدونک از
لشکر ما یکیست |
|
زند بر سرش تازیانه دویست |
وگر ترک باشند و پرخاش جوی |
|
ببندد کشانش بیارد بروی |
وگر کشته آید سپارد بخاک |
|
سزد گر ندارد از آن بیم و باک |
ورایدونک باشد ز کارآگاهان |
|
که بشمرد خواهد سپه را نهان |
همانجا بدونیم باید زدن |
|
فروهشتن از کوه و باز آمدن |
بسالار بهرام گودرز گفت |
|
که این کار بر من نشاید نهفت |
روم هرچ گفتی بجای آورم |
|
سر کوه یکسر بپای آورم |
بزد اسپ و راند از میان گروه |
|
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه |
چنین گفت پس نامور با تخوار |
|
که این کیست کامد چنین خوارخوار |
همانانیندیشد از ما همی |
|
بتندی برآید ببالا همی |
ییک بارهای برنشسته سمند |
|
بفتراک بربسته دارد کمند |
چنین گفت پس رایزن با فرود |
|
که این را بتندی نباید بسود |
بنام و نشانش ندانم همی |
|
ز گودرزیانش گمانم همی |
چو خسرو ز توران بایران رسید |
|
یکی مغفر شاه شد ناپدید |
گمانی همی آن برم بر سرش |
|
زره تا میان خسروانی برش |
ز گودرز دارد همانا نژاد |
|
یکی لب بپرسش بباید گشاد |
چو بهرام بر شد ببالای تیغ |
|
بغرید برسان غرنده میغ |
چه مردی بدو گفت بر کوهسار |
|
نبینی همی لشکر بیشمار |
همی نشنوی نالهی بوق و کوس |
|
نترسی ز سالار بیدار طوس |
فرودش چنین پاسخ آورد باز |
|
که تندی ندیدی تو تندی مساز |
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد |
|
میارای لب را بگفتار سرد |
نه تو شیر جنگی و من گور دشت |
|
برین گونه بر ما نشاید گذشت |
فزونی نداری تو چیزی ز من |
|
بگردی و مردی و نیروی تن |
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش |
|
زبانی سراینده و چشم و گوش |
نگه کن بمن تا مرا نیز هست |
|
اگر هست بیهوده منمای دست |
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی |
|
شوم شاد اگر رای فرخ نهی |
بدو گفت بهرام بر گوی هین |
|
تو بر آسمانی و من بر زمین |
فرود آن زمان گفت سالار کیست |
|
برزم اندرون نامبردار کیست |
بدو گفت بهرام سالار طوس |
|
که با اختر کاویانست و کوس |
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو |
|
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو |
چو گستهم و چون زنگهی شاوران |
|
گرازه سر مرد کنداوران |
بدو گفت کز چه ز بهرام نام |
|
نبردی و بگذاشتی کار خام |
ز گودرزیان ما بدوییم شاد |
|
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد |
بدو گفت بهرام کای شیرمرد |
|
چنین یاد بهرام با تو که کرد |
چنین داد پاسخ مر او را فرود |
|
که این داستان من ز مادر شنود |
مرا گفت چون پیشت آید سپاه |
|
پذیره شو و نام بهرام خواه |
دگر نامداری ز کنداوران |
|
کجا نام او زنگهی شاوران |
همانند همشیرگان پدر |
|
سزد گر بر ایشان بجویی گذر |
بدو گفت بهرام کای نیکبخت |
|
تویی بار آن خسروانی درخت |
فرودی تو ای شهریار جوان |
|
که جاوید بادی
به روشنروان |
بدو گفت کری فرودم درست |
|
ازان سرو افگنده شاخی برست |
بدو گفت بهرام بنمای تن |
|
برهنه نشان سیاوش بمن |
به بهرام بنمود بازو فرود |
|
ز عنبر بگل بر یکی خال بود |
کزان گونه بتگر بپرگار چین |
|
نداند نگارید کس بر زمین |
بدانست کو از نژاد قباد |
|
ز تخم سیاوش دارد نژاد |
برو آفرین کرد و بردش نماز |
|
برآمد ببالای تند و دراز |
فرود آمد از اسپ شاه جوان |
|
نشست از بر سنگ روشنروان |
ببهرام گفت ای سرافراز مرد |
|
جهاندار و بیدار و شیر نبرد |
دو چشم من ار زنده دیدی پدر |
|
همانا نگشتی ازین شادتر |
|