شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۸)


همان به که ما جام می بشمریم    بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر    کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیم‌شب    بیاد بزرگان گشاییم لب
سزد گر دل اندر سرای سپنج    نداریم چندین بدرد و برنج
بزرگان برو خواندند آفرین    که بی‌تو مبادا کلاه و نگین
کسی را که چون پیلتن کهترست    ز گرودن گردان سرش برترست
پسندیده باد این نژاد و گهر    هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
تو دانی که با ما چه کردی بمهر    که از جان تو شاد بادا سپهر
همه مرده بودیم و برگشته روز    بتو زنده گشتیم و گیتی‌فروز
بفرمود تا پیل با تخت عاج    بیارند با طوق زرین و تاج
می خسروانی بیاورد و جام    نخستین ز شاه جهان برد نام
بزد کرنای از بر ژنده پیل    همی رفت آوازشان بر دو میل
چو خرم شد از می رخ پهلوان    برفتند شادان و روشن‌روان
چو پیراهن شب بدرید ماه    نهاد از بر چرخ پیروزه‌گاه
طلایه پراگند بر گرد دشت    چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
پدید آمد آن خنجر تابناک    بکردار یاقوت شد روی خاک
تبیره برآمد ز پرده‌سرای    برفتند گردان لشکر ز جای
چنین گفت رستم بگردنکشان    که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه    بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد    بجایی کجا بود دشت نبرد
جهان دید پر کشته و خواسته    بهر سو نشستی بیاراسته
پراگنده کشور پر از خسته دید    بخاک اندر افگنده پا بسته دید
ندیدند زنده کسی را بجای    زمین بود و خرگاه و پرده‌سرای
بنزدیک رستم رسید آگهی    که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان    برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت    که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه    سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید    در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه    سپردید و دشمن بسیچید راه
تن‌آسان غم و رنج‌بار آورد    چو رنج آوری گنج بار آورد
چو گویی که روزی تن آسان شوند    ز تیمار ایران هراسان شوند
ازین پس تو پیران و کلباد را    چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری    تو در کشوری رستم از کشوری
اگر تاو دارید جنگ آورید    مرا زین سپس کی بچنگ آورید
که پیروز برگشتم از کارزار    تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ    که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست    سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب    هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند    نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه    مگر پخته گردد بدان بارگاه
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج    ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه    همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیه‌ی شاه باید نخست    پس آنگه مرا و ترا بهر جست
بدان دشت بسیار شاهان بدند    همه نامداران گیهان بدند
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر    همه گنج داران گیرنده شهر
سپهبد بیامد همه گرد کرد    برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج    ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان    ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه    نظاره شده گردش اندر گروه
کمان‌کش سواری گشاده‌بری    بتن زورمندی و کنداوری
خدنگی بینداختی چارپر    ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند    جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار    گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین    بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش    چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد    یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین    که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته    بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد    زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید    بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس    بدو بگرود مرد نیکی‌شناس
کزو بودمان زور و فر و هنر    ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود    سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری    گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه    همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست    فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ    درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود    بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین    بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای    تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد    بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستاده‌ای را بجست    که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید    که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار    هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد    تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو    ببر نامه‌ی من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر    هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج    همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان    منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند    سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامه‌ی خسروی    ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای    کجا هست و باشد همیشه بجای
برازنده‌ی ماه و کیوان و هور    نگارنده‌ی فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید    روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار    زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه    سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار    ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند    سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد    سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار    کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود    تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند    نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت    ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل    پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز    سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند    ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی    مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد    سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد    بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار    ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت    بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن    بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار    ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید    چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می    یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش    گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد    ستم کرد بر توده‌ی لاژورد
همانگه ز دهلیز پرده‌سرای    برآمد خروشیدن کرنای


همچنین مشاهده کنید