یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۸)


همان جهن را پای کرده ببند    ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب    نگه کرد کاوس مژگان پر آب
پس پرده‌ی شاهشان جای کرد    همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بود از نوا    بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را ببند    ببردند از پیش شاه بلند
ازان پس همه خواسته هرچ بود    ز دینار وز گوهر نابسود
بارزانیان داد تا آفرین    بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد    بایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای    خورش با پرستنده و رهنمای
بدژ بر یکی جای تاریک بود    ز دل دور با دخمه نزدیک بود
بگرسیوز آمد چنان جای بهر    چنینست کردار گردنده دهر
خنک آنکسی کو بود پادشا    کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی برو بگذرد    نگردد بگرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک    چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
ازان پس کزیشان بپردخت شاه    ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرطاس کرد    سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوری    بهر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره    ببشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را    پراگنده و مردم خویش را
بدو هفته در پیش درگاه شاه    از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی    نشست اندر آرام با فرهی
ز بس ناله‌ی نای و بانگ سرود    همی داد گل جام می را درود
بیک هفته از کاخ کاوس کی    همی موج برخاست از جام می
سر ماه نو خلعت گیو ساخت    همی زر و پیروزه اندر نشاخت
طبق‌های زرین و پیروزه جام    کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار    همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامه‌ی تخت و افگندنی    ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند    براورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت بنزدیک اوی    بمالید گیو اندران تخت روی
وزان پس بیامد خرامان دبیر    بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه که از کردگار    بدادیم و خشنود از روزگار
که فرزند ما گشت پیروزبخت    سزای مهی وز در تاج و تخت
بدی را که گیتی همی ننگ داشت    جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان    نگویند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بود خونریز بود    ببدنامی و زشتی آویز بود
بزد گردن نوذر تاجدار    ز شاهان وز راستان یادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش    بداندیش و بدراه و آشفته هش
پی او ممان تا نهد بر زمین    بتوران و مکران و دریای چین
جهان را مگر زو رهایی بود    سر بی بهایش بهایی بود
اگر داور دادگر یک خدای    همی بود خواهد ترا رهنمای
که گیتی بشویی ز رنج بدان    ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرین شاد باش    جهان را یکی تازه بنیاد باش
مگر باز بینم تورا شادمان    پر از درد گردد دل بدگمان
وزین پس جز از پیش یزدان پاک    نباشم کزویست امید و باک
بدان تا تو پیروز باشی و شاد    سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرین رهنمای تو باد    همیشه سر تخت جای تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه    بر ایوان شه گیو بگزید راه
بره بر نبودش بجایی درنگ    بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ
برو آفرین کرد و نامه بداد    پیام نیا پیش او کرد یاد
ز گفتار او شاد شد شهریار    می‌آورد و رامشگر و میگسار
همی خورد پیروز و شادان سه روز    چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپه را همه ترک و جوشن بداد    پیام نیا پیششان کرد یاد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد    یکی لشکری نامبردار و گرد
ز گنگ گزین راه چین برگرفت    جهان را بشمشیر در بر گرفت
نبد روز بیکار و تیره شبان    طلایه بروز و بشب پاسبان
بدین گونه تا شارستان پدر    همی رفت گریان و پر کینه سر
همی گرد باغ سیاوش بگشت    بجایی که بنهاد خونریز تشت
همی گفت کز داور یک خدای    بخواهم که باشد مرا رهنمای
مگر همچنین خون افراسیاب    هم ایدر بریزم بکردار آب
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز    همی گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزید    که گویند و دانند گفت و شنید
فرستاد کس نزد خاقان چین    بفغفور و سالار مکران زمین
که گر دادگیرید و فرمان کنید    ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید نزد سپاه    ببینید ناچار ما را براه
کسی کو بتابد ز فرمان من    و گر دور باشد ز پیمان من
بیاراست باید پسه را برزم    هرآنکس که بگریزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوری    بهر جا که بد نامور مهتری
غمی گشت فغفور و خاقان چین    بزرگان هر کشوری همچنین
فرستاده را چند گفتند گرم    سخنهای شیرین بواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتریم    زمین جز بفرمان او نسپریم
گذرها که راه دلیران بدست    ببینیم تا چند ویران شدست
کنیم از سر آباد با خوردنی    بباشیم و آریمش آوردنی
همی گفت هر کس که بودش خرد    که گر بی زیان او بما بگذرد
بدرویش بخشیم بسیار چیز    نثار و خورشها بسازیم نیز
فرستاده را بی‌کران هدیه داد    بیامد بدرگاه پیروز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسید    دل شاه مکران دگرگونه دید
بر تخت او رفت و نامه بداد    بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
سبک مر فرستاده را خوار کرد    دل انجمن پر ز تیمار کرد
بدو گفت با شاه ایران بگوی    که نادیده بر ما فزونی مجوی
زمانه همه زیر تخت منست    جهان روشن از فر بخت منست
چو خورشید تابان شود برسپهر    نخستین برین بوم تابد بمهر
همم دانش و گنج آباد هست    بزرگی و مردی و نیروی دست
گراز من همی راه جوید رواست    که هر جانور بر زمین پادشاست
نبندیم اگر بگذری بر تو راه    زیانی مکن بر گذر با سپاه
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر    برین پادشاهی ترا نیست بهر
نمانم که بر بوم من بگذری    وزین مرز جایی به پی بسپری
نمانم که مانی تو پیروزگر    وگر یابی از اختر نیک بر
برین گونه چون شاه پاسخ شنید    ازان جایگه لشکر اندر کشید
بیامد گرازان بسوی ختن    جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چین    برشاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند    خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست    در و دشت چون جایگاه نشست
همهبوم و بر پوشش و خوردنی    از آرایش بزم و گستردنی
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه    ببستند آذین به بیراه و راه
بدیوار دیبا برآویختند    ز بر زعفران و درم ریختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد    بپیش اندر آمد سوی کاخ شد
بدو گفت ما شاه را کهتریم    اگر کهتری را خود اندر خوریم
جهانی ببخت تو آباد گشت    دل دوستداران تو شاد گشت
گر ایوان ما در خور شاه نیست    گمانم که هم بتر از راه نیست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه    نشست از بر نامور پیشگاه
ز دینار چینی ز بهر نثار    بیاورد فغفور چین صد هزار
همی بود بر پیش او بربپای    ابا مرزبانان فرخنده رای
بچین اندرون بود خسرو سه ماه    ابا نامداران ایران سپاه


همچنین مشاهده کنید