شور آوردم که گاو گردون نکشد |
|
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد |
هم من بکشم که شور تو جان منست |
|
جان خود را بگو کسی چون نکشد |
|
شور عجبی در سر ما میگردد |
|
دل مرغ شده است و در هوا میگردد |
هر ذرهی ما جدا جدا میگردد |
|
دلدار مگر در همه جا میگردد |
|
شیرین سخنی در دل ما میخندد |
|
بر خسرو شیرین سخنی میبندد |
گه تند کند مرا و او رام شود |
|
گه رام کند مرا و او میتندد |
|
صافی صفت و پاک نظر باید بود |
|
وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود |
هر لحظه اگر هزار دردت باشد |
|
در آرزوی درد دگر باید بود |
|
صبح آمد و وقت روشنائی آمد |
|
شبخیزان را دم جدائی آمد |
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب |
|
وقت هوس شکر ربائی آمد |
|
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد |
|
دریاب که از کوی فلان میگذرد |
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد |
|
بوئی بستان که کاروان میگذرد |
|
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد |
|
تا کی ز می شیفتگان آشامد |
از کار بماندم وز بیکاری نیز |
|
تا عاقبت کار کجا انجامد |
|
صد سال بقای آن بت مهوش باد |
|
تیر غم او دل من ترکش باد |
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من |
|
یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد |
|
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد |
|
فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد |
از بس خوبی که در پس پرده منم |
|
ای بیخبران عاشق خود خواهم شد |
|
طاوس نهای که بر جمالت نگرند |
|
سیمرغ نهای که بیتو نام تو برند |
شهباز نهای که از شکار تو چرند |
|
آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند |
|
عارف چو گل و جز گل خندان نبود |
|
تلخی نکند عادت قند آن نبود |
مصباح زجاجه است جان عارف |
|
پس شیشه بود زجاجه سندان نبود |
|
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود |
|
کافر بود آن دل و مسلمان نبود |
شهری که درو هیبت سلطان نبود |
|
ویران شده گیر اگرچه ویران نبود |
|
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود |
|
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود |
در عشق تن و عقل و دل و جان نبود |
|
هرکس که چنین نگشت او آن نبود |
|
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود |
|
در مذهب عاشقی جوانمرد بود |
بر دلشدگان چه ناز در خورد بود |
|
یعقوب که یوسفی کند سرد بود |
|
عاشق که تواضع ننماید چکند |
|
شبها که بکوی تو نیاید چکند |
گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو |
|
دیوانه که زنجیر نخاید چکند |
|
عشاق به یک دم دو جهان در بازند |
|
صد ساله بقا به یک زمان دربازند |
بر بوی دمی هزار منزل بروند |
|
وز بهر دلی هزار جان دربازند |
|
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد |
|
عشق آن باشد که داد شادیها داد |
زاده است مرا مادر عشق از اول |
|
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد |
|
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد |
|
عاشق نبود که از بلا پرهیزد |
مردانه کسی بود که در شیوهی عشق |
|
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد |
|
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود |
|
جویندهی عشق بیعدد خواهد بود |
فردا که قیامت آشکارا گردد |
|
هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود |
|
عشق تو بهر صومعه مستی دارد |
|
بازار بتان از تو شکستی دارد |
دست غم تو بهر دو عالم برسید |
|
الحق که غمت درازدستی دارد |
|
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند |
|
جان از قفس قالب من خیز کند |
کافر باشد که با لب چون شکرت |
|
امکان گنه یابد و پرهیز کید |
|
عشق تو سلامت ز جهان میببرد |
|
هجر تو اجل گشته که جان میببرد |
آندل که به صد هزار جان میندهم |
|
یک خندهی تو به رایگان میببرد |
|
عشقی آمد که عشقها سودا شد |
|
سوزیدم و خاکستر من هم لا شد |
باز از هوس سوز خاکستر من |
|
واگشت و هزار بار صورتها شد |
|
عقل و دل من چه عیشها میداند |
|
گر یار دمی پیش خودم بنشاند |
صد جای نشیب آسیا میدانم |
|
کز بیآبی کار فرو میماند |
|
علم فقها ز شرع و سنت باشد |
|
حکم حکما بیان حجت باشد |
لیکن سخنان اولیای ملکوت |
|
از کشف و عیان نور حضرت باشد |
|
عید آمده کز تو عید عیدانه برد |
|
از خرمن ماه تو به دل دانه برد |
اینش برسد که روی بر ماه کند |
|
وینش نرسد که ماه نو خانه برد |
|
غم را بر او گزیده میباید کرد |
|
وز چاه طمع بریده میباید کرد |
خون دل من ریخته میخواهد یار |
|
این کار مرا به دیده میباید کرد |
|
غم کیست که گرد دل مردان گردد |
|
غم گرد فسردگان و سردان گردد |
اندر دل مردان خدا دریائیست |
|
کز موج خوشش گنبد گردان گردد |
|
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد |
|
از بیم حساب رویها گردد زرد |
من عشق ترا به کف نهم پیش برم |
|
گویم که حساب من از این باید کرد |
|
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود |
|
پنهان مکن از بنده که پنهان نشود |
گر بر در باغی بنویسی زندان |
|
باغ از پی آن نوشته زندان نشود |
|