و هو معکم از او خبر میآید |
|
در سینه از این خبر شرر میآید |
زانی ناخوش که خویش نشناختهای |
|
چون بشناسی دگرچه در میآید |
|
هان ای دل خسته وقت مرهم آمد |
|
خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد |
یاریکه از او کار شود یاران را |
|
در صورت آدمی به عالم آمد |
|
هر جا به جهان تخم وفا برکارند |
|
آن تخم ز خرمنگه ما میآرند |
هرجا ز طرب ساز نی بردارند |
|
آن شادی ماست آن خود پندارند |
|
هر چند دلم رضا او میجوید |
|
او از سر شمشیر سخن میگوید |
خون از سر انگشت فرو میچکدش |
|
او دست به خون من چرا میشوید |
|
هرچیز که بسیار شود خوار شود |
|
گر خوار شود به خانهی پار شود |
گر سیر شود از همه بیزار شود |
|
یارش به بهای جان خریدار شود |
|
هر دل که بسوی دلربائی نرود |
|
والله که بجز سوی فنائی نرود |
ای شاد کبوتری که صید عشق است |
|
چندانکه برانیش بجائی نرود |
|
هر روز دلم نو شکری نوش کند |
|
کز ذوق گذشتهها فراموش کند |
اول باده ز عاشقی نوش کند |
|
آنگاه دهد به ما و مدهوش کند |
|
هر شب که دل سپهر گلشن گردد |
|
عالم همه ساکن چو دل من گردد |
صد آه برآورم ز آیینهی دل |
|
آیینهی دل ز آه روشن گردد |
|
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند |
|
آن شب همه جان شوند هرجا که تنند |
در چادر شب چه دختران دارد عشق |
|
گر غم آید سبلت و ریشش بکنند |
|
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود |
|
یا مرگ بود به طبع یا خواب بود |
آبی که ترا تیره کند زهر بود |
|
زهری که ترا صاف کند آب بود |
|
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود |
|
یا مرگ بود به طبع یا خواب بود |
آبی که ترا تیره کند زهر بود |
|
زهری که ترا صاف کند آب بود |
|
هر قبض اثر علت اولی باشد |
|
صورت همه مقبول هیولی باشد |
هر جزو ز کل بود ولی لازم نیست |
|
کانجا همه کل قابل اجزا باشد |
|
هرگز حق صحبت قدیمت نبود |
|
واندیشهی این سیه گلیمت نبود |
بر دیده نشینی و بدل درباشی |
|
ور آتش و آب هیچ بیمت نبود |
|
هر کو بگشاده گرهی میبندد |
|
بر حال خود و حال جهان میخندد |
گویند سخن ز وصل و هجران آخر |
|
چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد |
|
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید |
|
کو سورهی یوسف است و قرآن مجید |
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید |
|
گفت آنکه ترا دید کس را ندوید |
|
هر لقمهی خوش که بر دهان میگردد |
|
میجوشد و صافش همه جان میگردد |
خورشید و مه و فلک از آن میگردد |
|
تا هرچه نهان بود عیان میگردد |
|
هر موی زلف او یکی جان دارد |
|
ما را چو سر زلف پریشان دارد |
دانی که مرا غم فراوان از چیست |
|
زانست که او ناز فراوان دارد |
|
هستی اثری ز نرگس مست تو بود |
|
آب رخ نیستی هم از هست تو بود |
گفتم که مگر دست کسی در تو رسد |
|
چون به دیدم که خود همه دست تو بود |
|
هشدار که فضل حق بناگاه آید |
|
ناگاه آید بر دل آگاه آید |
خرگاه وجود خود ز خود خالی کن |
|
چون خالی شد شاه به خرگاه آید |
|
هل تا برود سرش به دیوار آید |
|
سر بشکند و جامه به خون آلاید |
آید بر من سوزن و انگشت گزان |
|
کان گفته سخنهای منش یاد آید |
|
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد |
|
هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد |
گر من میرم مرا مگوئید که مرد |
|
کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد |
|
همواره خوشی و دلکشی نامیزد |
|
هشدار مکن کژ که قدح میریزد |
در عالم باد خاک بر سر کردن |
|
شک نیست که هر لحظه غباری خیزد |
|
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد |
|
خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد |
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد |
|
بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد |
|
یاران یاران ز هم جدائی مکنید |
|
در سر هوس گریز پائی نکنید |
چون جمله یکید دو هوائی مکنید |
|
فرمود وفا که بیوفائی مکنید |
|
یار خواهم که فتنهانگیز بود |
|
آتش دل و خونخواره و خونریز بود |
با چرخ و ستارگان با ستیز بود |
|
در بحر رود چو آتش نیز بود |
|
یاریکه مرا در غم خود میبندد |
|
غمگینم از آنکه خوشدلم نپسندد |
چون بیند او مرا که من غمگینم |
|
پنهان پنهان شکر شکر میخندد |
|
یک سو مشکوة امر پیغام نهاد |
|
یک سوی دگر هزار گون دام نهاد |
هر نیک و بدی که اول و آخر رفت |
|
او کرد ولی بهانه بر عام نهاد |
|
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود |
|
علم همه انبیات معلوم شود |
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست |
|
در آینهی فهم تو مفهوم شود |
|