این روزه چو غربال به بیزد جان را |
|
پیدا آرد قراضهی پنهان را |
جانی که کند خیره مه تابان را |
|
بیپرده شود نور دهد کیوان را |
|
ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما |
|
مستی گردد که روز بیند شب ما |
ای آنکه گریخت از در مذهب ما |
|
گوشش بکشد فراق تا ملهب ما |
|
با عشق روان شد از عدم مرکب ما |
|
روشن ز شراب وصل دائم شب ما |
زان می که حرام نیست در مذهب ما |
|
تا صبح عدم خشک نیابی لب ما |
|
بر رهگذر بلا نهادم دل را |
|
خاص از پی تو پای گشادم دل را |
از باد مرا بوی تو آمد امروز |
|
شکرانهی آن به باد دادم دل را |
|
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا |
|
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا |
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی |
|
عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا |
|
بیگاه شده است لیک مر سیران را |
|
سیری نبود بجز که ادبیران را |
چه روز و چه شب چه صبح دلیران را |
|
چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را |
|
تا از تو جدا شده است آغوش مرا |
|
از گریه کسی ندیده خاموش مرا |
در جان و دل و دید فراموش نهای |
|
از بهر خدا مکن فراموش مرا |
|
تا با تو بوم نخسبم از یاریها |
|
تا بیتو بوم نخسبم از زاریها |
سبحانالله که هردو شب بیدارم |
|
توفرق نگر میان بیداریها |
|
تا چند از این غرور بسیار ترا |
|
تا کی ز خیال هر نمودار ترا |
سبحانالله که از تو کاری عجب است |
|
تو هیچ نه و این همه پندار ترا |
|
تا عشق ترا است این شکرخائیها |
|
هر روز تو گوش دار صفرائیها |
کارت همه شب شراب پیمائیها |
|
مکر و دغل و خصومت افزائیها |
|
تا کی باشی ز دور نظارهی ما |
|
ما چارهگریم و عشق بیچاره ما |
جان کیست کمینه طفل گهوارهی ما |
|
دل کیست یکی غریب آوارهی ما |
|
تا نقش خیال دوست با ماست دلا |
|
ما را هم عمر خود تماشاست دلا |
وانجا که مراد دل برآرید ای دل |
|
یک خار به از هزار خرماست دلا |
|
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا |
|
رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا |
ای مکر در آموخته هرجائی را |
|
یک مکر برای من درانگیز و بیا |
|
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا |
|
نی اول و نی آخر و آغاز مرا |
جان میدهد از درونه آواز مرا |
|
کی کاهل راه عشق درباز مرا |
|
چو نزود نبشته بود حق فرقت ما |
|
از بهر چه بود جنگ و آن وحشت ما |
گر بد بودیم رستی از زحمت ما |
|
ور نیک بدیم یاد کن صحبت ما |
|
خود را به خیل درافکنم مست آنجا |
|
تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا |
یا پای رساندم به مقصود و مراد |
|
یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا |
|
در جای تو جا نیست بجز آن جان را |
|
در کوه تو کانیست بجو آن کان را |
صوفی رونده گر توانی میجوی |
|
بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را |
|
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را |
|
نیک بشنو تو نکتهی بیچون را |
هر خون که نخوردهست آن نرگس او |
|
از دیدهی من روان ببین آن خون را |
|
در سر دارم ز می پریشانیها |
|
با قند لب تو شکرافشانیها |
ای ساقی پنهان چو پیاپی کردی |
|
رسوا شود این دم همه پنهنیها |
|
دستان کسی دست زنان کرد مرا |
|
بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا |
حاصل دل او دل مرا گردانید |
|
هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا |
|
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا |
|
زین کار که چشم داری از کار و کیا |
برخیز که تا پیشترک ما برویم |
|
زان پیش که قاصدی بیاید که بیا |
|
دود دل ما نشان سوداست دلا |
|
و اندود که از دل است پیداست دلا |
هر موج که میزند دل از خون ای دل |
|
آن دل نبود مگر که دریاست دلا |
|
دیدم در خواب ساقی زیبا را |
|
بر دست گرفته ساغر صهبا را |
گفتم به خیالش که غلام اوئی |
|
شاید که به جای خواجه باشی ما را |
|
زنهار دلا به خود مده ره غم را |
|
مگزین به جهان صحبت نامحرم را |
با تره و نانی چو قناعت کردی |
|
چون تره مسنج سبلت عالم را |
|
طنبور چو تن تن برآرد به نوا |
|
زنجیر در آن شود دل بیسر و پا |
زیرا که نهان در زهش آواز کسی |
|
میگوید او که جسته همراه بیا |
|
عاشق شب خلوت از پی پی گم را |
|
بسیار بود که کژ نهد انجم را |
زیرا که شب وصال زحمت باشد |
|
از مردم دیده دیدهی مردم را |
|
عاشق همه سال مست و رسوا بادا |
|
دیوانه و شوریده و شیدا بادا |
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم |
|
چون مست شویم هرچه بادا بادا |
|
عشق تو بکشت ترکی و تازی را |
|
من بندهی آن شهید و آن غازی را |
عشقت میگفت کس ز من جان نبرد |
|
حق گفت دلا رها کن این بازی را |
|
عشقست طریق و راه پیغمبر ما |
|
ما زادهی عشق و عشق شد مادر ما |
ای مادر ما نهفته در چادر ما |
|
پنهان شده از طبیعت کافر ما |
|