لطفی که مرا شبانه اندوختهای |
|
امروز چو زلف خود پس انداختهای |
چشم توز می مست و من از چشم تو مست |
|
زان مست بدین مست نپرداختهای |
|
با من ترش است روی یار قدری |
|
شیرینتر از این ترش ندیدم شکری |
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش |
|
گر زان شکر ترش بیابد خبری |
|
با نااهلان اگر چو جانی باشی |
|
ما را چه زیان تو در زیانی باشی |
گیرم که تو معشوق جهانی باشی |
|
آری باشی، ولی زمانی باشی |
|
با یار به گلزار شدم رهگذری |
|
بر گل نظری فکندم از بیخبری |
دلدار به من گفت که شرمت بادا |
|
رخسار من اینجا و تو بر گل نگری |
|
بد میکنی و نیک طمع میداری |
|
هم بد باشد سزای بدکرداری |
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم |
|
گندم ندهد بار چو جو میکاری |
|
پران باشی چو در صف یارانی |
|
پری باشی سقط چو بی ایشانی |
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن |
|
چون پر گشتی ز باد سرگردانی |
|
برخیز و به نزد آن نکونام درآی |
|
در صحبت آن یار دلارام درآی |
زین دام برون جه و در آن دام درآی |
|
از در اگرت براند از بام درآی |
|
بر ظلمت شب خیمهی مهتاب زدی |
|
میخفت خرد بر رخ او آب زدی |
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی |
|
وز تیغ فراق گردن خواب زدی |
|
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری |
|
صوفی باشی و نام ماضی نبری |
ابنالوقتی، جوانی و وقت بری |
|
تا فوت نگردد این دم ما حضری |
|
بر گلشن یارم گذرت بایستی |
|
بر چهرهی او یک نظرت بایستی |
در بیخبری گوی ز میدان بردی |
|
از بیخبریها خبرت بایستی |
|
بنمای به من رخت بکن مردمی |
|
تا لاف زنم که دیدهام خرمی |
ای جان جهان از تو چه باشد کمی |
|
کز دیدن تو شاد شود آدمی |
|
بوئی ز تو و گل معطر نی نی |
|
با دیدنت آفتاب و اختر نی نی |
گوئی که شب است سوی روزن بنگر |
|
گر تو بروی شب است دیگر نی نی |
|
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی |
|
بینقش خیال تو ندیدم آبی |
در آب تو کوست چون شراب نابی |
|
مینالم و میگردم چون دولابی |
|
بیچاره دلا که آینهی هر اثری |
|
گر سر کشی از صفات با دردسری |
ای آینهای که قابل خیر وشری |
|
زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری |
|
بیجهد به عالم معانی نرسی |
|
زنده به حیات جاودانی نرسی |
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی |
|
چون خضر به آب زندگانی نرسی |
|
بیخود باشی هزار رحمت بینی |
|
با خود باشی هزار زحمت بینی |
همچون فرعون ریش را شانه مکن |
|
گر شانه کنی سزای سبلت بینی |
|
بیرون نگری صورت انسان بینی |
|
خلقی عجب از روم و خراسان بینی |
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد |
|
بنگر به درون که بجز انسان بینی |
|
پیش آی خیال او که شوری داری |
|
بر دیدهی من نشین که نوری داری |
در طالع خود ز زهره سوری داری |
|
در سینه چو داود زبوری داری |
|
بینام و نشان چون دل و جانم کردی |
|
بیکیف طرب دست زنانم کردی |
گفتم به کجا روم که جان را جانیست |
|
بیجا و روان همچو روانم کردی |
|
پیوسته مها عزم سفر میداری |
|
چون چرخ مرا زیر و زبر میداری |
شیری و منم شکار در پنجهی تو |
|
دل خوردئی و قصد جگر میداری |
|
تا چند ز جان مستمند اندیشی |
|
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی |
آنچه از تو ستد همین کالبد است |
|
یک مزبله گو مباش چند اندیشی |
|
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی |
|
سالار سپاه نفس و آدم نشوی |
تا از من و مای خود مسلم نشوی |
|
با این ملکان محروم و همدم نشوی |
|
تا درد نیابی تو به درمان نرسی |
|
تا جان ندهی به وصل جانان نرسی |
تا همچو خلیل اندر آتش نروی |
|
چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی |
|
تا در طلب گوهر کانی کانی |
|
تا در هوس لقمهی نانی نانی |
این نکتهی رمز اگر بدانی دانی |
|
هر چیزی که در جستن آنی آنی |
|
تا عشق آن روی پریزاد شوی |
|
وانگه هردم چو خاک برباد شوی |
دانم که در آتشی و بگذاشتمت |
|
باشد که در این واقعه استاد شوی |
|
تا هشیاری به طعم مستی نرسی |
|
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی |
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب |
|
از خود نشوی نیست به هستی نرسی |
|
تقصیر نکرد عشق در خماری |
|
تقصیر مکن تو ساقی از دلداری |
از خود گله کن اگر خماری داری |
|
تا خشت به آسیا بری خاک آری |
|