رفتم بر یار از سر سر دستی |
|
گفتا ز درم برو که این دم مستی |
گفتم بگشای در که من مست نیم |
|
گفتا که برو چنانکه هستی هستی |
|
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی |
|
افتادهی عشق را چه میفرمایی |
ترک صفت و محو وجودم فرمود |
|
یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی |
|
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی |
|
بیدرد چو گرد از میان برخیزی |
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی |
|
دل پاره کنی ور سر جان برخیزی |
|
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی |
|
از کان وفا چرا جفا میگوئی |
هر کودک را گر از جفا ترسانند |
|
من پیر شدم در این مرا میگوئی |
|
روزی به خرابات گذر میکردی |
|
کژ کژ به کرشمهای نظر میکردی |
آنها که جهان زیر و زبر میکردند |
|
چون کار جهان زیر و زبر میکردی |
|
زان ماه چهارده که بود اشراقی |
|
گشتم زر ده دهی من از براقی |
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم |
|
ار ده ببرد چهار ماند باقی |
|
زاهد بودم ترانه گویم کردی |
|
سر فتنهی بزم و بادهجویم کردی |
سجادهنشین با وقارم دیدی |
|
بازیچهی کودکان کویم کردی |
|
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی |
|
آن زهد نبود مینمود ای ساقی |
مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی |
|
کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی |
|
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری |
|
پرنورتر از تو من ندیدم قمری |
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری |
|
پرذوقتر از تو من ندیدم شکری |
|
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی |
|
رقاص کن دلی و اصل شادی |
ای آنکه هزار مرده را جان دادی |
|
شاگرد تو میشوم که بس استادی |
|
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی |
|
می خوردم و می خوردم و از دست کسی |
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد |
|
آخر ز گزاف نیست اشکست کسی |
|
سوگند همی خورد پریر آن ساقی |
|
میگفت به حق صحبت مشتاقی |
گر باده دهم به شهری و آفاقی |
|
عقلی نگذارم به جهان من باقی |
|
شادی شادی و ای حریفان شادی |
|
زان سوسن آزاد هزار آزادی |
میگفت که دادی عاشقی من دادم |
|
آری دادی مها و دادی دادی |
|
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی |
|
دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی |
خفتند حریفان همه چارهات اینست |
|
کاندر می لعل و در سر خود پیچی |
|
شمشیر اگر گردن جان ببریدی |
|
بل احیاء بربهم که شنیدی |
روح یحیی اگر نه باقی بودی |
|
در خون سر او سه ماه کی گردیدی |
|
شمعی است دل مراد افروختنی |
|
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی |
ای بیخبر از ساختن و سوختنی |
|
عشق آمدنی بود نه آموختنی |
|
صد روز دراز گر به هم پیوندی |
|
جان را نشود از این فغان خرسندی |
ای آن که به این حدیث ما میخندی |
|
مجنون نشدی هنوز دانشمندی |
|
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی |
|
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی |
دعوی محبت کنی ای بیمعنی |
|
وانگه ز زبان این و آن اندیشی |
|
عالم سبز است و هر طرف بستانی |
|
از عکس جمال گلرخی خندانی |
هر سو گهریست مشتعل از کانی |
|
هر سو جانیست متصل با جانی |
|
عاینت حمامة تحاکی حالی |
|
تبکی و تصیح فوق غصن عالی |
او ناله همیکرد و منش میگفتم |
|
مینال بر این پرده که خوش مینالی |
|
عشق آن نبود که هر زمان برخیزی |
|
وز زیر دو پای خویش گردانگیزی |
عشق آن باشد که چون درآئی به سماع |
|
جان در بازی وز دو جهان برخیزی |
|
عشقت صنما چه دلبریها کردی |
|
در کشتن بنده ساحریها کردی |
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم |
|
آگاه نی چه کافریها کردی |
|
عید آمد و عید بس مبارک عیدی |
|
گر گردون را دهان بدی خندیدی |
این هست ولیک اگر ز من بشنیدی |
|
افسوس که عید عید ما را دیدی |
|
عید آمد و هرکس قدری مقداری |
|
آراسته خود را ز پی دیداری |
ما را چو توئی عید بکن تیماری |
|
ای خلعت گل فکنده بر هر خاری |
|
غم را دیدم گرفته جام دردی |
|
گفتم که غما خبر بود رخ زردی |
گفتا چکنم که شادیی آوردی |
|
بازار مرا خراب و کاسد کردی |
|
غمهای مرا همه بناغم داری |
|
واندر غم خود همچو بناغم داری |
گویی که تراام و چرا غم داری |
|
ترسم که نباشی و چراغم داری |
|
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی |
|
بیجان نشدی حدیث جانان چکنی |
در عربدهی نفس رکیکی تو هنوز |
|
بیهوده حدیث سر سلطان چکنی |
|
گاه از غم او دست ز جان میشوئی |
|
گه قصهی آ، به درد دل میگوئی |
سرگشته چرا گرد جهان میپوئی |
|
کو از تو برون نیست کرا میجویی |
|