بیا ساقی از سر بنه خواب را |
|
می ناب ده عاشق ناب را |
میی گو چو آب زلال آمده است |
|
بهر چار مذهب حلال آمده است |
دلا تا بزرگی نیاری به دست |
|
به جای بزرگان نشاید نشست |
بزرگیت باید در این دسترس |
|
به یاد بزرگان برآور نفس |
سخن تا نپرسند لب بسته دار |
|
گهر نشکنی تیشه آهستهدار |
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد |
|
همه گفته خویش را باد کرد |
به بی دیده نتوان نمودن چراغ |
|
که جز دیده را دل نخواهد به باغ |
سخن گفتن آنگه بود سودمند |
|
کز آن گفتن آوازه گردد بلند |
چو در خورد گوینده ناید جواب |
|
سخن یاوه کردن نباشد صواب |
دهن را به مسمار بر دوختن |
|
به از گفتن و گفته را سوختن |
چه میگویم ای نانیوشنده مرد |
|
ترا گوش بر قصهی خواب و خورد |
چه دانی که من خود چه فن میزنم |
|
دهل بر در خویشتن میزنم |
متاع گران مایه دارم بسی |
|
نیارم برون تا نخواهد کسی |
خریدار در چون صدف دیده دوخت |
|
بدین کاسدی در نشاید فروخت |
مرا با چنین گوهری ارجمند |
|
همی حاجت آید به گوهر پسند |
نیوشندهای خواهم از روزگار |
|
که گویم به دور از آموزگار |
بکاوم به الماس او کان خویش |
|
کنم بسته در جان او جان خویش |
زمانه چنین پیشهها پر دهد |
|
یکی درستاند یکی در دهد |
دلی کو که بی جان خراشی بود |
|
کمندی که بی دور باشی بود |
مگر مار برد گنج از آن رو نشست |
|
که تا رایگان مهره ناید به دست |
اگر نخل خرما نباشد بلند |
|
ز تاراج هر طفل یابد گزند |
به شحنه توان پاس ره داشتن |
|
به خاکستر آتش نگه داشتن |
ازین خوی خوش کو سرشت منست |
|
بسی رخنه در کار و کشت منست |
دگر رهروان کاین کمر بستهاند |
|
به خوی بد از رهزنان رستهاند |
بدان تا گریزند طفلان راه |
|
چو زنگی چرا گشت باید سیاه |
به راهی که خواهم شدن رخت کش |
|
ره آورد من بس بود خوی خوش |
به خوی خوش آموده به گوهرم |
|
بدین زیستم هم بدین بگذرم |
چو از بهر هر کس دری سفتنی است |
|
سرودی هم از بهر خود گفتنی است |
ز چندین سخن گو سخن یاد دار |
|
سخن را منم در جهان یادگار |
سخن چون گرفت استقامت به من |
|
قیامت کند تا قیامت به من |
منم سرو پیرای باغ سخن |
|
به خدمت میان بسته چون سرو بن |
فلکوار دور از فسوس همه |
|
سرآمد ولی پای بوس همه |
چو برجیس در جنگ هر بدگمان |
|
کمان دارم و برندارم کمان |
چو زهره درم در ترازو نهم |
|
ولی چون دهم بی ترازو دهم |
نخندم بر اندوه کس برقوار |
|
که از برق من در من افتد شرار |
به هر خار چون گل صلائی زنم |
|
به هر زخم چون نی نوائی زنم |
مگر کاتش است این دل سوخته |
|
که از خار خوردن شد افروخته |
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی |
|
نه چون آینه دوستی عیب گوی |
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج |
|
که از باز دادن نیایم به رنج |
نمایم جو و گندم آرم به جای |
|
نه چون جو فروشان گندم نمای |
پس و پیش چون آفتابم یکیست |
|
فروغم فراوان فریباند کیست |
پس هیچ پشتی چنان نگذرم |
|
که در پیش رویش خجالت برم |
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم |
|
به پاداش نیکش پشیمان کنم |
نگویم بداندیش را نیز بد |
|
کزان گفته باشم بداندیش خود |
بدین نیکی آرندم از دشت و رود |
|
ز نیکان و از نیکنامان درود |
وزین حال اگر نیز گردان شوم |
|
زیارتگه نیک مردان شوم |
شوم بر درم ریز خود در فشان |
|
کنم سرکشی لیک با سرکشان |
ز بی آلتی وانماندم به کنج |
|
جهان باد و از باد ترسد ترنج |
ز شاهان گیتی در این غار ژرف |
|
که را بود چون من حریفی شگرف |
که دید است بر هیچ رنگین گلی |
|
ز من عالی آوازهتر بلبلی |
به هر دانشی دفتر آراسته |
|
به هر نکتهای خامهای خواسته |
پذیرفته از هر فنی روشنی |
|
جداگانه در هر فنی یک فنی |
شکر دانم از هر لب انگیختن |
|
گلابی ز هر دیدهای ریختن |
کسی را که در گریه آرم چو آب |
|
بخندانمش باز چون آفتاب |
به دستم دراز دولت خوش عنان |
|
طبر زد چنین شد طبر خون چنان |
توانم در زهد بر دوختن |
|
به بزم آمدن مجلس افروختن |
ولیکن درخت من از گوشه رست |
|
ز جا گر بجنبد شود بیخ سست |
چهله چهل گشت و خلوت هزار |
|
به بزم آمدن دور باشد ز کار |
به هنگام سیل آشکارا شدن |
|
نشاید ز ری تا بخارا شدن |
همان به که با این چنین باد سخت |
|
برون ناورم چون گل از گوشه رخت |
به خود کم شوم خلق را رهنمای |
|
همایون ز کم دیدن آمد همای |
سرم پیچد از خفتن و تاختن |
|
ندانم جز این چارهای ساختن |
گه از هر سخن بر تراشم گلی |
|
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی |
اگر به ز خود گلبنی دیدمی |
|
گل سرخ یا زرد ازو چیدمی |
چو از ران خود خورد باید کباب |
|
چه گردم به در یوزه چون آفتاب |
نشینم چو سیمرغ در گوشهای |
|
دهم گوش را از دهن توشهای |
ملالت گرفت از من ایام را |
|
به کنج ارم بردم آرام را |
در خانه را چون سپهر بلند |
|
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند |
ندانم که دور از چه سان میرود |
|
چه نیک و چه بد در جهان میرود |
یکی مرده شخصم به مردی روان |
|
نه از کاروانی و در کاروان |
به صد رنج دل یک نفس میزنم |
|
بدان تا نخسبم جرس میزنم |
ندانم کسی کو به جان و به تن |
|
مراد و ستر دارد از خویشتن |
ز مهر کسان روی برتافتم |
|
کس خویش هم خویش را یافتم |
بر عاشقان نیک اگر بد شوم |
|
همان به که معشوق خود خود شوم |
گرم نیست روزی ز مهر کسان |
|
خدایست رزاق و روزی رسان |
در حاجت از خلق بربسته به |
|
ز دربانی آدمی رسته به |
مرا کاشکی بودی آن دسترس |
|
که نگذارمی حاجت کس به کس |
در این مندل خاکی از بیم خون |
|
نیارم سر آوردن از خط برون |
بدین حال و مندل کسی چون بود |
|
که زندانی مبدل خون بود |
در خلق را گل براندودهام |
|
درین در بدین دولت آسودهام |
چهل روز خود را گرفتم زمام |
|
کادیم از چهل روز گردد تمام |
چو در چار بالش ندیدم درنگ |
|
نشستم در این چار دیوار تنگ |
ز هر جو که انداختم در خراس |
|
دری باز دادم به جوهر شناس |
هزار آفرین بر سخن پروری |
|
که بر سازد از هر جوی جوهری |
تر و خشکی اشک و رخسار من |
|
به کهگل براندود دیوار من |
تن اینجا به پست جوین ساختن |
|
دل آنجا به گنجینه پرداختن |
به بازی نبردم جهان را به سر |
|
که شغلی دگر بود جز خواب و خور |
نخفتم شبی شاد بر بستری |
|
که نگشادم آن شب ز دانش دری |
ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست |
|
که مریم صفت بکر آبستنست |
تقاضای آن شوی چون آیدش |
|
که از سنگ و آهن برون آیدش |
بدین دلفریبی سخنهای بکر |
|
به سختی توان زادن از راه فکر |
سخن گفتن بکر جان سفتن است |
|
نه هر کس سزای سخن گفتن است |
به دری سفالینهای سفته گیر |
|
سرودی به گرمابه در گفته گیر |
بیندیش از آن دشتهای فراخ |
|
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ |
چو بر سکه شاه زر میزنی |
|
چنان زن که گر بشکند نشکنی |
جهودی مسی را زراندود کرد |
|
دکان غارتیدن بدان سود کرد |
نه انجیر شد نام هر میوهای |
|
نه مثل زبیده است هر بیوهای |
دو هندو برآید ز هندوستان |
|
یکی دزد باشد دیگر پاسبان |
من از آب این نقره تابناک |
|
فرو شستم آلودگیهای خاک |
ازین پیکر آنگه گشایم پرند |
|
که باشد رسیده چو نخل بلند |
چو در میوهی نارسیده رسی |
|
بجنبانیش نارسیده کسی |
کند سوقیی سیب را خانه رس |
|
ولی خوش نیاید به دندان کس |
شود نرم از افشردن انجیر خام |
|
ولی چون خوری خون برآید ز کام |
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ |
|
کند میوه را بر درختان فراخ |
زمینی که دارد بر و بوم سست |
|
اساسی برو بست نتوان درست |
به رونق توانم من این کار کرد |
|
به بیرونقی کار ناید ز مرد |
چو در دانه باشد تمنای سود |
|
کدیور در آید به کشت و درود |
غله چون شود کاسد و کم بها |
|
کند برزگر کار کردن رها |
ترنم شناسان دستان نیوش |
|
ز بانگ مغنی گرفتند گوش |
ضرورت شد این شغل را ساختن |
|
چنین نامه نغز پرداختن |
که چون در کتابت شود جای گیر |
|
نیوشنده را زان بود ناگزیر |
به نقشی که نزد کلان نیست خرد |
|
نمودم بدین داستان دستبرد |
از این آشنا رویتر داستان |
|
خنیده نیامد بر راستان |
دگر نامهها را که جوئی نخست |
|
به جمهور ملت نباشد درست |
نباشد چنین نامه تزویر خیز |
|
نبشته به چندین قلمهای تیز |
به نیروی نوک چنین خامهها |
|
شرف دارد این بر دگر نامهها |
از آن خسروی می که در جام اوست |
|
شرف نامهی خسروان نام اوست |
سخنگوی پیشینه دانای طوس |
|
که آراست روی سخن چون عروس |
در آن نامه کان گوهر سفته راند |
|
بسی گفتنیهای ناگفته ماند |
اگر هر چه بشنیدی از باستان |
|
به گفتی دراز آمدی داستان |
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود |
|
همان گفت کز وی گزیرش نبود |
دگر از پی دوستان زله کرد |
|
که حلوا به تنها نشایست خورد |
نظامی که در رشته گوهر کشید |
|
قلم دیدهها را قلم درکشید |
بناسفته دری که در گنج یافت |
|
ترازوی خود را گهر سنج یافت |
شرفنامه را فرخ آوازه کرد |
|
حدیث کهن را بدو تازه کرد |
|