|
خائن هميشه خائف است
|
|
|
نظير:
|
|
|
هر که خيانت ورزد دستش از حساب بلرزد (سعدى)
|
|
|
- چوب را که بردارى گربهٔ دزد فرار مىکند
|
|
|
- انبر را که در آتش بگذارند آقادزده حساب کار خودش را مىکند
|
|
|
- پنبه دزد دست به ريش خود مىکشد
|
|
|
- مدزد و مترس
|
|
خار با خرماست ٭ (از قرةالعيون)
|
|
|
رک: گنج و مار و گل و خار و غم و شادى به همند
|
|
|
|
٭ يا: خار زمانه با خرماست
|
|
خار به پيرى مىرسد، گل به جوانى مىميرد
|
|
خار جفت گُل است و خمار جفت نبيد٭
|
|
|
رک: گنج و مار و گل و خار و غم و شادى به همند
|
|
|
|
٭ به عيش ناخوش او در زمانه تن در دِه
|
که................................ (سنائى)
|
|
خار را در چشم ديگران مىبيند و شاه تير را در چشم خود نمىبيند
|
|
|
رک: کاه را در چشم ديگران مىبيند و...
|
|
خار در ديده چو افتاد کم از سوزن نيست٭
|
|
|
|
٭ دلِ نازک به نگاه کجى آزرده است
|
................................... (صائب)
|
|
خار که از زمين بيرون مىآيد سرش تيز است
|
|
|
آدم بد سرشت و ستمگر از همان روز اوّلى که به دنيا مىآيد طبعى ستمگر و آزارکننده دارد
|
|
خاشاک به گاله ارزانى، شنبه به جهود!
|
|
|
رک: سرِ خر و دندان سگ!
|
|
خاصان حق (=خداى تعالى) هميشه بليّت کشيدهاند٭
|
|
|
رک: هر که در اين بزم مقرّبتر است
|
جام بالا بيشترش مىدهند
|
|
|
|
٭ .............................
|
هم بيشتر عنايت و هم بيشتر عنا (سعدى)
|
|
خاکبازي٭ پاکبازى مىخواهد
|
|
|
|
٭ مقصود از خاکبازى کشت و زرع و بهطور کلى اشتغال به کارهاى کشاورزى است
|
|
خاک از تودهٔ کلان بردار٭
|
|
|
رک: اگر خاک هم به سر مىکنى پاى تلّ بلند
|
|
|
|
٭ همّت از مردمان نيکطلب
|
...................... (ابنيمين)
|
|
خاکِ او عمر تو بادا که بدو مىمانى
|
|
|
نظير: به يادگار بمانى که بوى او دارى
|
|
خاک بر آن خورده که تنها خوري٭
|
|
|
رک: آدم تنهاخور شريک شيطان است
|
|
|
|
٭ خورده همان به که به تنها خورى
|
............................... (...؟)
|
|
خاکِ پاى همه شو که بيائى مقصود (نظامى)
|
|
|
رک: از تواضع بزرگوار شوى
|
|
خاک خشک به ديوار نمىچسبد تهمت و افتراى بىمدرک و دليل دامن کسى را نمىگيرد
|
|
خاک خور و نان بخيلان مخور (نظامى)
|
|
خاک در امانت خيانت نمىکند
|
|
|
رک: هر چه به خاک دهى از خاک بازيابى
|
|
خاکِ ديوار خويش ليسى بِهْ
|
که ز پالودهٔ کسان انگشت (سعدى)
|
|
|
رک: نان خود با تره و دوغ زنى
|
بِهْ که از خوان شَهْ اروغ زني
|
|
خاکساران جهان را به حقارت منگر٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
مرد بىبرگ و نوا را به حقارت مشمار (اميرخسرو دهلوى)
|
|
|
- نظر کردن به درويشان منافى با بزرگى نيست (حافظ)
|
|
|
|
٭ ...........................
|
تو چه دانى که دراين گردسوارى باشد (...؟)
|
|
خاک شد آن کس که در اين خاک زيست
|
|
|
رک: آدميزاد تخم مرگ است
|
|
خاک شو پيش از آن که خاک شوي٭
|
|
|
|
٭ اى برادر چو عاقبت خاک است
|
................................. (سعدى)
|
|
خاک شو تا گُل برويد در وجودت رنگ رنگ
|
|
|
رک: از تواضع بزرگوار شوى
|
|
خاکشير نبات که به حلقم نکردهاي!
|
|
|
همه منّت مىگذارى و توقع خدمت دارى
|
|
خاک کوچه براى سودا خوب است!
|
|
|
به طنز و استهزا در مورد زنانى گفته مىشود که کوچهگردى را دوست دارند و به بهانههاى گوناگون از خانه بيرون مىروند
|
|
خاک مىکَشد (يا: خاک مىدواند)٭
|
|
|
|
٭ در روايات مختلف آمده است که مرگ هر کسى در نقطهٔ معلومى که مقدّر است اتفاق خواهد افتاد. مولوى روايت مذکور را در دفتر اوّل مثنوى در قالب داستانى تحت عنوان 'نگريستن عزرائيل بر مردى و گريختن آن مرد در سراى سليمان' به نظم کشيده و چنين گفته است:
|
|
|
|
رادمردى چاشتگاهى در رسيد
|
در سرا عدل سليمان در دويد
|
|
|
|
رويش از غم زرد و هر دو لب کبود
|
پس سليمان گفت: اى خواجه چه بود؟
|
|
|
|
گفت: عزرائيل در من اين چنين
|
يک نظر انداخت پُر از خشم و کين
|
|
|
|
گفت: هين اکنون چه مىخواى بخواه
|
گفت: فرما باد را اى جان پناه
|
|
|
|
تا مرا زين جا به هندوستان بَرَد
|
بوک بنده کآن طرف شد جان بَرَد
|
|
|
|
باد را فرمود تا او را با شتاب
|
بُرْد سوى قعر هندوستان بر آب
|
|
|
|
روز ديگر وقتِ ديوان و لِقا
|
پس سليمان گفت عزرائيل را
|
|
|
|
کآن مسلمان را به خشم از بهرِ آن
|
بنگريدى تا شد آواره ز خان
|
|
|
|
گفت: من از خشم کى کردم نظر
|
از تعجب ديدمش در رهگذر
|
|
|
|
که مرا فرمود حق که امروز هان
|
جان او را تو به هندستان ستان
|
|
|
|
از عجب گفتم گر او را صد پَر است
|
او به هندستان شدن دور اندر است
|
|
|
|
چون به امر حق به هندستان شدم
|
ديدمش آنجا و جانش بستُدم
|
|
|
|
(مثنوى، دفتر اول، ابيات ۹۵۶ الى ۹۶۹)
|
|
|
|
عطّار نيز حکايت مزبور را با اندکى تفاوت در الهىنامه تحت عنوان 'حکايت عزرائيل و سليمان' چنين بيان کرده است:
|
|
|
|
شنيدم من که عزرائيل جانسوز
|
در ايوان سليمان رفت يک روز
|
|
|
|
جوانى ديد پيش او نشسته
|
نظر بگشاد بر رويش فرشته
|
|
|
|
چو او را ديد از پيشش بدر شد
|
جوان از بيم او زير و زبر شد
|
|
|
|
سليمان را چنين گفت اى جوان زود
|
که فرمان ده که تا ميغ اين زمان زود
|
|
|
|
مرا زين جايگه جائى بَرَد دور
|
که گشتم از نهيب مرگ رنجور
|
|
|
|
سليمان گفت تا ميغ آن زمانش
|
ببرد از پارس تا هندوستانش
|
|
|
|
چو يک روزى برآمد از اين راز
|
به پيش تختِ عزرائيل شد باز
|
|
|
|
سليمان گفتش اين بىتيغِ خونريز
|
چرا کردى نظر سوى جوان تيز
|
|
|
|
جوابش داد عزرائيل آنگاه
|
که فرمانم چنين آمد ز درگاه
|
|
|
|
که او را تا سه روز از راه برگير
|
به هندستانْشْ جان ناگاه برگير
|
|
|
|
چو اينجا ديدمش ماندم در اين سوز
|
گز اينجا چون رود آنجا به سه روز
|
|
|
|
چو ميغ آورد در هندوستانش
|
شدم آنجا و کردم قبض جانش
|
|
|
|
مدامت اين حکايت حسب حال است
|
که از حکم ازل گشتن محال است(الهىنامه، ابيات ۱۹۹۹ ۲۰۱۱)
|
|
خاک وطن از ملک سليمان خوشتر (از مجموعهٔ امثال طبع هند)
|
|
|
نظير:
|
|
|
وطن از دست مده آب بقا در وطن است
|
|
|
بلبل را بردند به باغ بهشت، گفت، وطن! وطن!
|
|
|
جان به قربان وطن باد که در مذهب عشق
|
بهجز از عشق وطن ياد نداد استادم(يزدان بخش قهرمان)
|
|
|
من عاشق ايرانم و با اين همه خوارى
|
اينجا و همينجا و همين جاست مقامم
|
|
|
از دل نتوان کرد برون عشق وطن را (کليم کاشانى)
|
|
خاک هم به امانت خيانت نمىکند
|
|
|
رک: دزد هم در امانت خيانت نمىکند
|
|
خاک هم به سر مىکنى پايِ تلِّ بلند
|
|
|
رک: اگر خاک هم به سر مىکنى پاى تلّ بلند
|
|
خاگينه را خاتون مىخورد مشت را يتيم!
|
|
خال مهرويان سياه و دانهٔ فلفل سياه
|
هر دو جان سوزند اما اين کجا و آن کجا؟
|
|
|
رک: دانهٔ فلفل سياه و خال مهرويان سياه...
|
|
خالهام زائيده خالهزام٭ هو کشيده! (عامیانه).
|
|
|
رک: رنج بر گاو است و ناله از گردون
|
|
|
|
٭ خالهزام: خالهزادهام
|
|
خاله را مىخواهند براى درز و دوز، اگر نه چه خاله چه يوز! (عامیانه).
|
|
|
نظير:
|
|
|
خر را که به عروسى مىبرند. براى خوشى نيست براى آبکشى است
|
|
|
- وقت گريه و زارى برين خاله را بيارين، وقت نقل و نواله ديگه نيست جاى خاله!
|
|
خاله سوسکه به بچّهاش مىگويد: قربان دست و پاى بلوريت!
|
|
|
رک: سوسک به بچّهاش مىگويد...
|
|
خالهشرف، گاهى اين طرف گاهى آن طرف!
|
|
|
رک: بوجار لنجان است، از هر طرف باد بياد باد مىدهد
|
|
خالهٔ همهکاره همهٔ کارهاش نيمکاره است!
|
|
|
نظير: همهکاره هيچکاره است
|
|
خامُشى از کلام بيهُده بِهْ ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
يا سخن دانسته گواى مرد بخرد يا خموش (حافظ)
|
|
|
- چون ندارى مايه از لاف سخن خاموش باش (صائب)
|
|
|
- نگفن بهتر از گفتار واهى (صابر همدانى)
|
|
|
|
٭ در زبور است این سخن مستور |
.........................(ناصرخسرو) |