هان! راز دل خستهی ما فاش مکن |
|
با یار عزیز خویش پرخاش مکن |
آن دل که به هر دو کون سر در ناورد |
|
اکنون که اسیر توست رسواش مکن |
|
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن |
|
این وصل مرا به هجر تبدیل مکن |
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ |
|
خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن |
|
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن |
|
تا جان خسته است روسیاهی میکن |
اکنون چو امید من فگندی بر خاک |
|
خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن |
|
آخر بدمد صبح امید از شب من |
|
آخر نه به جایی برسد یارب من؟ |
یا در پایت فگند بینم سر خویش |
|
یا بر لب تو نهاده بینم لب من |
|
ای یاد تو آفت سکون دل من |
|
هجر و غم تو ریخته خون دل من |
من دانم و دل که در فراقت چونم |
|
کس را چه خبر ز اندرون دل من؟ |
|
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین |
|
در دامن درد خویش مردانه نشین |
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن |
|
معشوق چو خانگی است در خانه نشین |
|
گر زانکه بود دل مجاهد با تو |
|
همرنگ شود فاسق و زاهد با تو |
تو از سر شهوتی که داری، برخیز |
|
تا بنشیند هزار شاهد با تو |
|
ای مایهی اصل شادمانی غم تو |
|
خوشتر ز حیات جاودانی غم تو |
از حسن تو رازها به گوش دل من |
|
گوید به زبان بیزبانی غم تو |
|
ای زندگی تو و توانم همه تو |
|
جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو |
تو هستی من شدی، از آنم همه من |
|
من نیست شدم در تو، از آنم همه تو |
|
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو |
|
بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو |
من بد کنم و تو بد مکافات کنی |
|
پس فرق میان من تو چیست؟ بگو |
|
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو |
|
و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو |
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ |
|
جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو |
|
دارم دلکی به تیغ هجران خسته |
|
از یار جدا و با غمش پیوسته |
آیا بود آنکه بار دیگر بینم |
|
با یار نشسته و ز غم وارسته؟ |
|
چندن که خم بادهپرست است بده |
|
چندان که در توبه نبسته است بده |
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر |
|
در هم نشکسته است و نجسته است بده |
|
دل در طلب دنیی دون هیچ منه |
|
بر دل غم او کم و فزون هیچ منه |
خواهی که به بارگاه شاهی برسی |
|
از کوی طلب پای برون هیچ منه |
|
آنم که توام ز خاک برداشتهای |
|
نقشم به مراد خویش بنگاشتهای |
کارم به مراد خود چو نگذاشتهای |
|
میرویم از آنسان که توام کاشتهای |
|
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای |
|
احسان تو پایمرد هر شاه و گدای |
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای |
|
لولی گدای را عطایی فرمای |
|
پیری بدر آمد ز خرابات فنای |
|
در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای |
گر میطلبی بقای جاوید مباش |
|
بیبادهی روشن اندرین تیرهسرای |
|
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای |
|
افگنده کلاه از سر و نعلین از پای |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای |
|
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای |
|
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای |
|
او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای |
اندر ره عشق میدود بیسر و پای |
|
مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای |
|
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای |
|
نی در حرم وصل نهاده جان پای |
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ |
|
ای راهنما، مرا به خود راهنمای |
|