آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟ |
|
خود زشت بود که عقل ما در تو رسد |
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست |
|
تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد |
|
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند |
|
در بزم طرب بی می و بیجام بماند |
در آرزوی یار بسی سودا پخت |
|
سوداش بپخت و آرزو خام بماند |
|
از روز وجودم شفقی بیش نماند |
|
وز گلشن جانم ورقی بیش نماند |
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست |
|
دریاب، که از من رمقی بیش نماند |
|
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند |
|
خود را به میان ما در انداختهاند |
خود گویند راز و خود میشنوند |
|
زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند |
|
در سابقه چون قرار عالم دادند |
|
مانا که نه بر مراد آدم دادند |
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد |
|
نی بیش به کس دهند و نی کم دادند |
|
زان پیش که این چرخ معلا کردند |
|
وز آب و گل این نقش معما کردند |
جامی ز می عشق تو بر ما کردند |
|
صبر و خرد ما همه یغما کردند |
|
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ |
|
بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟ |
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است |
|
انصاف بده، به مستی مل چه کند؟ |
|
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند |
|
در پردهی اسرار شدن نتوانند |
صندوقچهی سر قدم بس عجب است |
|
در بند و گشادش همه سرگردانند |
|
قومی هستند، کز کله موزه کنند |
|
قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند |
قومی دگرند ازین عجبتر ما را |
|
هر شب به فلک روند و دریوزه کنند |
|
در کوی تو عاشقان درآیند و روند |
|
خون جگر از دیده گشایند و روند |
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم |
|
ورنه دگران چو باد آیند و روند |
|
ملک دو جهان را به طلبکار دهند |
|
وین سود و زیان را به خریدار دهند |
بویی که صبا ز کوی جانان آورد |
|
وقت سحر آن را به من زار دهند |
|
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند |
|
جان جز به دو لعل آبدارش ندهند |
در بارگه وصل، جلالش میگفت: |
|
این سر که نه عاشق است بارش ندهند |
|
در بند گرهگشای میباید بود |
|
ره گم شده، رهنمای میباید بود |
یک سال و هزار سال میباید زیست |
|
یک جای و هزار جای میباید بود |
|
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود |
|
جز بندگی تو در ضمیرش نبود |
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز |
|
جز آب دو دیده دستگیرش نبود |
|
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ |
|
در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟ |
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است |
|
اندیشهی چیز دگرت نیست، چه سود؟ |
|
حاشا! که دل از خاک درت دور شود |
|
یا جان ز سر کوی تو مهجور شود |
این دیدهی تاریک من آخر روزی |
|
از خاک قدمهای تو پر نور شود |
|
دل دیدن رویت به دعا میخواهد |
|
وصلت به تضرع از خدا میخواهد |
هستند شکرلبان درین ملک بسی |
|
لیکن دل دیوانه تو را میخواهد |
|
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید |
|
وز رحمت تو به بندگان داده نوید |
شد موی سفید و من رها کرده نیم |
|
در نامهی خود بجای یک موی سفید |
|
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید |
|
گر ناز کند و گر نوازد شاید |
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل |
|
کز روی نکو بجز نکویی ناید |
|
عالم ز لباس شادیم عریان دید |
|
با دیدهی گریان و دل بریان دید |
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت |
|
هر صبح، که خندید مرا گریان دید |
|
این عمر، که بردهای تو بییار بسر |
|
ناکرده دمی بر در دلدار گذر |
جانا، بنشین و ماتم خود میدار |
|
کان رفت که آید ز تو کاری دیگر |
|
افتاد مرا با سر زلفین تو کار |
|
دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار |
دل در سر زلفین تو گم کردستم |
|
جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟ |
|
اندیشهی عشقت دم سرد آرد بار |
|
تخم هجرت ز میوه درد آرد بار |
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است |
|
هر خار، که روید گل زرد آرد بار |
|
در واقعهی مشکل ایام نگر |
|
جامی است تو را عقل، در آن جام نگر |
ترسم که به بوی دانه در دام شوی |
|
ای دوست، همه دانه مبین دام نگر |
|
ای در طلب تو عالمی در شر و شور |
|
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور |
ای با همه در حدیث و گوش همه کر |
|
وی با همه در حضور و چشم همه کور |
|
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز |
|
آمد بر من خیال معشوق فراز |
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا: |
|
باری، بنگر، که از که میمانی باز؟ |
|
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز |
|
جان در طلبت بر سر کار است هنوز |
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک |
|
هم بر سر آن گریهی زار است هنوز |
|
بیزار شد از من شکسته همه کس |
|
من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس |
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان |
|
در جمله جهان بجز تو، فریادم رس |
|
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس |
|
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس |
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما |
|
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس |
|