ای دل، قلم نقش معما میباش |
|
فراش سراپردهی سودا میباش |
مانندهی پرگار به گرد سر خویش |
|
میگرد و به طبع پای بر جا میباش |
|
امشب چو جمال دادهای خب میباش |
|
مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش |
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام |
|
تا صبح قیامت بدمد شب میباش |
|
آمد به سر کوی تو مسکین درویش |
|
با چشم پرآب و با دل پارهی ریش |
بگذار که در پای تو اندازد سر |
|
کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش |
|
در دل همه خار غم شکستیم دریغ! |
|
وز دست غم عشق نرستیم دریغ! |
عمری به امید یار بردیم بسر |
|
با یار دمی خوش ننشستیم دریغ! |
|
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل |
|
او را ز رخ که گردد از عشق خجل |
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست |
|
کو شاهد دیده است و او شاهد دل |
|
خاک سر کوی آن بت مشکین خال |
|
میبوسیدم شبی به امید وصال |
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: |
|
میخور غم ما و خاک بر لب میمال |
|
در کوی خرابات نه نو آمدهام |
|
یاری دارم ز بهر او آمدهام |
گر یار مرا کوزهکشی فرماید |
|
من هم به کشیدن سبو آمدهام |
|
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم |
|
سرگشته تو را گرد جهان میطلبم |
تو در دل من نشستهای فارغ و من |
|
از تو ز جهانیان نشان میطلبم |
|
عمری است که در کوی خرابی رفتم |
|
در راه خطا و ناصوابی رفتم |
کار من سر بسر پریشان شده را |
|
دریاب، که گر تو درنیابی رفتم |
|
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم |
|
یک دم رخ تو نمیرود از یادم |
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش |
|
زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم |
|
آن وصل تو باز، آرزو میکندم |
|
گفتن به تو راز، آرزو میکندم |
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید |
|
شبهای دراز، آرزو میکندم |
|
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم |
|
در من نظری کن، که ز هر بد بترم |
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر |
|
کز لطف تو من امید هرگز نبرم |
|
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم |
|
جویای توام، اگر نپرسی خبرم |
خالی نشود خیالت از چشم ترم |
|
در کوزه تو را بینم اگر آب خورم |
|
دل پیشکش نرگس مستت آرم |
|
جان تحفهی آن زلف چو شستت آرم |
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست |
|
در پای که افتم که به دستت آرم؟ |
|
امشب نظری به روی ساقی دارم |
|
ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم |
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک |
|
با همدم روح هم وثاقی دارم |
|
امشب نظری بروی ساقی دارم |
|
وز نوش لبش حیات باقی دارم |
جانا، سخن وداع در باقی کن |
|
کین باقی عمر با تو باقی دارم |
|
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم |
|
با هجر تو چند وثاقی دارم؟ |
در من نظری کن، که مگر باز رهم |
|
زین درد که از درد عراقی دارم |
|
در سر هوس شراب و ساقی دارم |
|
تا جام جهان نمای باقی دارم |
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک |
|
با دوست امید هم وثاقی دارم |
|
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم |
|
وز خون جگر شراب خواهی، دارم |
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب |
|
چندان که ز دیده آب خواهی دارم |
|
اندر غم تو نگار، همچون نارم |
|
میسوزم و میسازم و دم برنارم |
تا دست به گردن تو اندر نارم |
|
آکنده به غم چو دانه اندر نارم |
|
یارب، به تو در گریختم بپذیرم |
|
در سایهی لطف لایزالی گیرم |
کس را گذر از جادهی تقدیر تو نیست |
|
تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم |
|
چون قصهی هجران و فراق آغازم |
|
از آتش دل چو شمع خوش بگدازم |
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید |
|
میسوزم و در فراقشان میسازم |
|
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم |
|
تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم |
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی |
|
در عمر مگر یک نفسی خوش باشم |
|
پیوسته صبور و رنجکش میباشم |
|
وندر پی عاشقان ترش میباشم |
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن |
|
با آنکه مرا خوش است خوش میباشم |
|
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ |
|
وز کردهی خویشتن به دردم، چه کنم؟ |
گیرم که به فضل در گزاری گنهم |
|
با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟ |
|
آوازهی حسنت از جهان میشنوم |
|
شرح غمت از پیر و جوان میشنوم |
آن بخت ندارم که ببینم رویت |
|
باری، نامت ز این و آن میشنوم |
|
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم |
|
و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم |
آن به که چنان شوم که او میخواهد |
|
کاین کار چنان نیست که من میخواهم |
|
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم |
|
خاک قدم سگان کوی تو شدیم |
روی دل هر کسی به روی دگری است |
|
ماییم که بتپرست روی تو شدیم |
|
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم |
|
بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم |
دفتر به خرابات فرستیم به می |
|
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم |
|
امروز به شهر دل پریشان ماییم |
|
ننگ همه دوستان و خویشان ماییم |
رندان و مقامران رسوا شده را |
|
گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم |
|
چون درد نداری، ای دل سرگردان |
|
رفتن ببر طبیب بیفایده دان |
درمان طلبد کسی که دردی دارد |
|
چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟ |
|
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان |
|
تاریکتر است و مینگیرد نقصان |
یا دیدهی بخت من مگر کور شده است؟ |
|
یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟ |
|
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان |
|
باشد که کنی درد دلم را درمان |
گر بر در تو بار نیابم، باری |
|
از پیش سگان کوی خویشم، بمران |
|
تا چند مرا به دست هجران دادن؟ |
|
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن |
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم |
|
در پیش رخ تو میتوان جان دادن |
|