ای کاش! به سوی وصل راهی بودی |
|
یا در دلم از صبر سپاهی بودی |
ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم |
|
جز دوستی توام گناهی بودی |
|
با یار به بوستان شدم رهگذری |
|
کردم نظری سوی گل از بیصبری |
آمد بر من نگار و در گوشم گفت: |
|
رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟ |
|
نی کرده شبی بر سر کویت گذری |
|
نی بوی خوشت به من رسیده سحری |
نی یافته از تو اثری، یا خبری |
|
عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری |
|
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری |
|
زان در پی تو ناله کنم، یا زاری |
جان نیز به خدمت تو خواهم دادن |
|
تا بو که دل بردهی من باز آری |
|
چون در دلت آن بود که گیری یاری |
|
برگردی ازین دلشده بیآزاری |
چون روز وداع بود بایستی گفت |
|
تا سیر ترت دیده بدیدی، باری |
|
ای منزل دوست، خوش هوایی داری |
|
پیداست که بوی آشنایی داری |
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم |
|
زیرا که نشان از کف پایی داری |
|
در عشق، اگر بسی ملامت ببری |
|
تا ظن نبری جان به قیامت ببری |
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع |
|
عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟ |
|
از آتش غم چند روانم سوزی؟ |
|
وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟ |
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ |
|
چون نیست مر از تو بجز غم روزی |
|
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی |
|
تا جان من سوختهدل را سوزی |
چون دوست نداری تو بدآموزان را |
|
ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟ |
|
هم دل به دلستانت رساند روزی |
|
هم جان بر جانانت رساند روزی |
از دست مده دامن دردی که تو راست |
|
کین درد به درمانت رساند روزی |
|
آیا خبرت شود عیانم روزی؟ |
|
تا بر دل خود دمی نشانم روزی |
دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم |
|
در پای تو جان و دل فشانم روزی |
|
ای کرده به من غم تو بیداد بسی |
|
دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی |
جانا، چه زیان بود اگر سود کند |
|
از خوان سگان سر کویت مگسی؟ |
|
گر شهره شوی به شهر شرالناسی |
|
ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی |
به زان نبود، گر خضر و الیاسی |
|
کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟ |
|
چون خاک زمین اگر عناکش باشی |
|
وز باد هوای دهر ناخوش باشی |
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات |
|
بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی |
|
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ |
|
تا در نظرش بهتر ازین زیستمی |
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز |
|
در حسرت عمر رفته بگریستمی |
|
گر مونس و همدمی دمی یافتمی |
|
زو چاره و مرهمی همی یافتمی |
از آتش دل سوختمی سر تا پای |
|
از دیده اگر نمی نمییافتمی |
|
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی |
|
سالار همه کبودپوشان بدمی |
اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم |
|
ای کاش! غلام میفروشان بدمی |
|
حال من خستهی گدا میدانی |
|
وین درد دل مرا دوا میدانی |
با تو چه کنم قصهی درد دل ریش؟ |
|
ناگفته چو جمله حال ما میدانی |
|
در عشق ببر از همه، گر بتوانی |
|
جانا طلب کسی مکن، تا دانی |
تا با دگرانت سر و کاری باشد |
|
با ما سر و کارت نبود، نادانی |
|
گفتم که: اگر چه آفت جان منی |
|
جان پیش کشم تو را، که جانان منی |
گفتا که: اگر بندهی فرمان منی |
|
آن دگران مباش، چون زآن منی |
|
ای کرده غمت با دل من روی به روی |
|
زلف تو کند حال دلم موی به موی |
اندر طلبت چو لولیان میگردم |
|
دور از در تو، دربدر و کوی به کوی |
|
تو واقف اسرار من آنگاه شوی |
|
کز دیده و دل بندهی آن ماه شوی |
روزیت اگر به روز من بنشاند |
|
از حالت شبهای من آگاه شوی |
|
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی |
|
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی |
چون نغمهی بلبل ز پی گل شنوی |
|
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی |
|
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی |
|
وی عفو تو پردهپوش هر خود رایی |
بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر |
|
جز درگه تو دگر ندارد جایی |
|