چنین گوید آن پیر دانشپژوه |
|
هنرمند و گوینده و با شکوه |
که در پرده بد زال را بردهیی |
|
نوازندهی رود و گویندهیی |
کنیزک پسر زاد روزی یکی |
|
که ازماه پیدا نبود اندکی |
به بالا و دیدار سام سوار |
|
ازو شاد شد دودهی نامدار |
ستارهشناسان و کنداوران |
|
ز کشمیر و کابل گزیده سران |
ز آتشپرست و ز یزدانپرست |
|
برفتند با زیج رومی به دست |
گرفتند یکسر شمار سپهر |
|
که دارد بران کودک خرد مهر |
ستاره شمرکان شگفتی بدید |
|
همی این بدان آن بدین بنگرید |
بگفتند با زال سام سوار |
|
که ای از بلند اختران یادگار |
گرفتیم و جستیم راز سپهر |
|
ندارد بدین کودک خرد مهر |
چو این خوب چهره به مردی رسد |
|
به گاه دلیری و گردی رسد |
کند تخمهی سام نیرم تباه |
|
شکست اندرآرد بدین دستگاه |
همه سیستان زو شود پرخروش |
|
همه شهر ایران برآید به جوش |
شود تلخ ازو روز بر هر کسی |
|
ازان پس به گیتی نماند بسی |
غمی گشت زان کار دستان سام |
|
ز دادار گیتی همی برد نام |
به یزدان چنین گفت کای رهنمای |
|
تو داری سپهر روان را به پای |
به هر کار پشت و پناهم توی |
|
نمایندهی رای و راهم توی |
سپهر آفریدی و اختر همان |
|
همه نیکویی باد ما را گمان |
بجز کام و آرام و خوبی مباد |
|
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد |
همی داشت مادر چو شد سیر شیر |
|
دلارام و گوینده و یادگیر |
بران سال کودک برافراخت یال |
|
بر شاه کابل فرستاد زال |
جوان شد به بالای سرو بلند |
|
سواری دلاور به گرز و کمند |
سپهدار کابل بدو بنگرید |
|
همی تاج و تخت کیان را سزید |
به گیتی به دیدار او بود شاد |
|
بدو داد دختر ز بهر نژاد |
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش |
|
فرستاد با نامور دخترش |
همی داشتش چون یکی تازه سیب |
|
کز اختر نبودی بروبر نهیب |
بزرگان ایران و هندوستان |
|
ز رستم زدندی همی داستان |
چنان بد که هر سال یک چرم گاو |
|
ز کابل همی خواستی باژ و ساو |
در اندیشهی مهتر کابلی |
|
چنان بد کزو رستم زابلی |
نگیرد ز کار درم نیز یاد |
|
ازان پس که داماد او شد شغاد |
چو هنگام باژ آمد آن بستدند |
|
همه کابلستان بهم بر زدند |
دژم شد ز کار برادر شغاد |
|
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد |
چنین گفت با شاه کابل نهان |
|
که من سیر گشتم ز کار جهان |
برادر که او را ز من شرم نیست |
|
مرا سوی او راه و آزرم نیست |
چه مهتر برادر چه بیگانهیی |
|
چه فرزانه مردی چه دیوانهیی |
بسازیم و او را به دام آوریم |
|
به گیتی بدین کار نام آوریم |
بگفتند و هر دو برابر شدند |
|
به اندیشه از ماه برتر شدند |
نگر تا چه گفتست مرد خرد |
|
که هرکس که بد کرد کیفر برد |
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب |
|
دو تن را سر اندر نیامد به خواب |
که ما نام او از جهان کم کنیم |
|
دل و دیدهی زال پر نم کنیم |
چنین گفت با شاه کابل شغاد |
|
که گر زین سخن داد خواهیم داد |
یکی سور کن مهتران را بخوان |
|
می و رود و رامشگران را بخوان |
به می خوردن اندر مرا سرد گوی |
|
میان کیان ناجوانمرد گوی |
ز خواری شوم سوی زابلستان |
|
بنالم ز سالار کابلستان |
چه پیش برادر چه پیش پدر |
|
ترا ناسزا خوانم و بدگهر |
برآشوبد او را سر از بهر من |
|
بیابد برین نامور شهر من |
برآید چنین کار بر دست ما |
|
به چرخ فلکبر بود شست ما |
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه |
|
بکن چاه چندی به نخچیرگاه |
براندازهی رستم و رخش ساز |
|
به بن در نشان تیغهای دراز |
همان نیزه و حربهی آبگون |
|
سنان از بر و نیزه زیر اندرون |
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج |
|
چو خواهی که آسوده گردی ز رنج |
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز |
|
بکن چاه و بر باد مگشای راز |
سر چاه را سخت کن زان سپس |
|
مگوی این سخن نیز با هیچکس |
بشد شاه و رای از منش دور کرد |
|
به گفتار آن بیخرد سور کرد |
مهان را سراسر ز کابل بخواند |
|
بخوان پسندیدهشان برنشاند |
چو نان خورده شد مجلس آراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
چو سر پر شد از بادهی خسروی |
|
شغاد اندر آشفت از بدخوی |
چنین گفت با شاه کابل که من |
|
همی سرفرازم به هر انجمن |
برادر چو رستم چو دستان پدر |
|
ازین نامورتر که دارد گهر |
ازو شاه کابل برآشفت و گفت |
|
که چندین چه داری سخن در نهفت |
تو از تخمهی سام نیرم نهای |
|
برادر نهای خویش رستم نهای |
نکردست یاد از تو دستان سام |
|
برادر ز تو کی برد نیز نام |
تو از چاکران کمتری بر درش |
|
برادر نخواند ترا مادرش |
ز گفتار او تنگدل شد شغاد |
|
برآشفت و سر سوی زابل نهاد |
همی رفت با کابلی چند مرد |
|
دلی پر ز کین لب پر از باد سرد |
بیامد به درگاه فرخ پدر |
|
دلی پر ز چاره پر از کینه سر |
همانگه چو روی پسر دید زال |
|
چنان برز و بالا و آن فر و یال |
بپرسید بسیار و بنواختش |
|
همانگه بر پیلتن تاختش |
ز دیدار او شاد شد پهلوان |
|
چو دیدش خردمند و روشنروان |
چنین گفت کز تخمهی سام شیر |
|
نزاید مگر زورمند و دلیر |
چگونه است کار تو با کابلی |
|
چه گویند از رستم زابلی |
چنین داد پاسخ به رستم شغاد |
|
که از شاه کابل مکن نیز یاد |
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین |
|
چو دیدی مرا خواندی آفرین |
کنون می خورد چنگ سازد همی |
|
سر از هر کسی برفرازد همی |
مرابر سر انجمن خوار کرد |
|
همان گوهر بد پدیدار کرد |
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو |
|
نه با سیستان ما نداریم تاو |
ازین پس نگوییم کو رستمست |
|
نه زو مردی و گوهر ما کمست |
نه فرزند زالی مرا گفت نیز |
|
وگر هستی او خود نیرزد به چیز |
ازان مهتران شد دلم پر ز درد |
|
ز کابل براندم دو رخساره زرد |
چو بشنید رستم برآشفت و گفت |
|
که هرگز نماند سخن در نهفت |
ازو نیر مندیش وز لشکرش |
|
که مه لشکرش باد و مه افسرش |
من او را بدین گفته بیجان کنم |
|
برو بر دل دوده پیچان کنم |
ترا برنشانم بر تخت اوی |
|
به خاک اندر آرم سر بخت اوی |
همی داشتش روی چند ارجمند |
|
سپرده بدو جایگاه بلند |
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد |
|
کسی را که زیبا بود در نبرد |
بفرمود تا ساز رفتن کنند |
|
ز زابل به کابل نشستن کنند |
چو شد کار لشکر همه ساخته |
|
دل پهلوان گشت پرداخته |
بیامد بر مرد جنگی شغاد |
|
که با شاه کابل مکن رزم یاد |
که گر نام تو برنویسم بر آب |
|
به کابل نیابد کس آرام و خواب |
که یارد که پیش تو آید به جنگ |
|
وگر تو بجنبی که سازد درنگ |
برآنم که او زین پشمان شدست |
|
وزین رفتم سوی درمان شدست |
بیارد کنون پیش خواهشگران |
|
ز کابل گزیده فراوان سران |
چنین گفت رستم که اینست راه |
|
مرا خود به کابل نباید سپاه |
زواره بس و نامور صد سوار |
|
پیاده همان نیز صد نامدار |
|