|
اين کتاب اگرچه ترجمه است اما مترجم که خود ابوريحان است سعى کرده است که کسوت تازى را از الفاظ و جملهها بيرون آورد - معهذا گاهى شيوهٔ تازى در او ديده مىشود. در هيچ کتابى تا اين اندازه در ايراد لغات فارسى سعى نشده است و لغات تازى که در اين کتاب ديده مىشود از صدى پنج تجاوز نمىکند و اين کمترين حد استعمال لغت تازى است، و آن لغات با لغات دولتى است مثل: خلاف - ظفر - صلح - خطا - خلوت - مملکت - وداع - ضريبه - عامل - توزيع - حشم. (شاهد از نمونههاى منقول است)
|
|
يا دينى است: حق - اعتقاد - احتياط - حلال - حيوان.
|
|
يا اصطلاح علمى است: فلک - جسم - حرکت - محرک - مقدار - جمله - تفصيل - قياس - حس - قُطر - حفظ - اما - بعد - بقعت - اي، (بهجاي: يعني)
|
|
يا کنايات و اصطلاحات تازه و آن لغاتى که فارسى نداشته است: از حکم - در حکمِ - به موقع افتادن - معروف - جهة - دعوى - مطلق - منسوب - مَثَلْ - غرقه - مُهِم.
|
|
يا از حيث ايجاز و فصاحت: اول = (نخستين) يا از حيث عدم تکرار: لهو = (شادي) غذا = (خورش) تره = (نبات).
|
|
مجموع کلمات منقول از التفهيم ۹۲۱ کلمه است و مجموع کلمات تازى آن ۳۶ کلمه است از قرار ۹/۳ و از صدى چهار هم چيزى کمتر لغات تازى آورده است و هرگاه روى هم با اسامى غيرفارسى حساب شود يعنى صدى پنج تازى بهکار برده است. اين در شيوهٔ نثر قرن چهارم غيرطبيعى مىنمايد و اين معنى از لحاظ تعمّدى است که ابوريحان در اين باب داشته است به خلاف ترجمههائى که بدون قصد مخصوص و در طبق آئين مرسوم زمانِ بهعمل آمده باشد، چه در آن نوع نثرها اثر جملهبندى تازى و لغات تازى از نثر غيرمترجم آشکارتر و بيشتر خواهد بود، کمامّر.
|
|
|
فلک چيست؟ جسميست چون گوى گردنده اندر جاى خويش، و اندر ميان او چيزهاست که حرکت ايشان به سرشت خويش به خلاف حرکت فلک است، و ما اندر ميان اوئيم، و او را فلک نام کردند از بهر حرکت او که کرده (ظ: گِرد) است همچون حرکت با ذريسه (۱) ، و فيلسوفان او را 'اثير' نام همىکنند.
|
|
(۱) . بادريسه و بادريس: چرم يا چوبى باشد مدوّر که در گلوى دوک نصب کنند به جهت آنکه ريسمانى که مىريسند يکجا جمع شود و به عربى فلکه خوانند. برهان.
|
|
فلک يکى است يا بيشتر؟ - فلکها هشت گوى (ظ: کَره)اند يک بر ديگر پيچيده همچون پيچيدن توىهاى پياز: و فروترين فلکها آن است که به ما نزديکتر است و ماه اندر او همى رود و همى برآيد و فرود آيد تنها بىهنباز (هنباز و همباز و انباز و امباز به معنى شريک است)، و هر کُرَهاى را مقدارى است از سِتَبرى ... و کُرهٔ دوم آن زِبَر کرهٔ قمر است آن عُطارِد است. و سوم آنِ زهره است و چهارم آنِ آفتاب است و پنجم آنِ مريخ و ششم آنِ مشترى و هفتم آنِ زُحل - اين گوىهاى (ظ: کُرَههاي) هفت ستارهٔ روندهاند، و زِبَر اين همه گوئى است (ظ: کُرَهاى است) ستارگان بيابانى را که ثابته خوانند ايشان را يعنى ايستاده ...
|
|
چيست زانسوى هشتم فلک؟ - گروهى زبر فلک هشتم فلکى ديدند نهم - آرميده [و] بىحرکت و اين آنست که هندوان او را بِرْهْمانْدْ خوانند - زيرا که محرک نخستين جنبنده نشايد. وز بهر اين او را آرميده کردند وليکن نيز جسم نشايد، پس او را فلک نام کردن هم خطاست و گروهى از پيشينيان زانسوى [فلکها] تهى بنهادند بيکرانه، و گروهى جسمى پرنهادند آرميده بىکرانه، و نزديک ارسطو طالس بيرون از عالم نه جسم است و نه تهي.
|
|
سماء چيست؟ - اين نان به تازى بر آن چيز افتد که زبر تو باشد و بر تو سايه افکند چون ابر و چون بام خانه و لکن مطلق نبود که بدان چيز (ظ: که به چيزي) منسوب کرده بُوَدْ و چون به چيزى منسوب نبوَد نامِ (ظ:: بامِ) عالم بُوَدْ و آن فلک است که گفتيم، و پارسيان او را آسمان نام کردند يعنى مانندهٔ آس از جهت حرکت او که کرده (ظ: گِرد) است.
|
|
چيست آنچه ميان فلک ماه بذو آگنده است؟ زمين بميانه اندر است و اين ميان راستينه ميانست که همه چيزهاى گران سوى او دوند. و زمين به جمله گرد است و بتفصيل درشت رويست از جهة کوههاى بيرون خزيده و نشيبهاى فرورفته، و چون قياس و حس بر جملهٔ او افتد، از گردى بيرون نيايد زيرا که بزرگترين کوهى سخت خُردست به نزديک جملهٔ زمين و مَثَل او چون گويى است که قطر او گزى يا دو گز باشد، اگر از وى گاورسها بيرون آيد و همچنان اندر روى او فرود رود از حکم گوى گرد بيرون نيايد. و اگر زمين چُنين درست کرده نيامدى آب گرد بر گرد او گشتى و [زمين] اندرو غرقه شدى وز او چيزى بديد نيامدى ... و آب به زمين از آن است که زمين به هوا آميخته است، پس چون آب بدان سولاخکها رسد و بر هوا تکيه کند هوا بيرون آيد و آب بهجاى او فرو رود همچنانک قطره از ابر فرود آيد به هوا.
|
|
و چون از روى زمين کوهها بيرون آمد - آب بهسوى مغاکىها رفت و درياگشت آن جاىها، و جملهٔ زمين و آب يکى کُره شد و هوا گِرد او از همه سوىها - وليکن چون فلک ماه او را بِپَسُود و همى ماليد به حرکت پيوسته، گرم شد، و به تافت و گرد بر گرد هوا آتش گشت و اندازهٔ او خردتر همى شد تا نزديک هر دو قطب سپرى شد (نقل از صفحهٔ ۵۶-۵۹ التفهيم طبع آقاى همائي).
|
|
|
نخستين روز است از فروردينماه و زين جهت روز نو نام کردند، زيراک پيشانى سال نو است، و آنچ از پس اوست از اين پنجروز همه جشنهاست، و ششم فروردينماه نوروز بزرگ دارند، زيراک خسروان بدان پنجروز حقهاى حَشَم و گروهان بگزاردندى و حاجتها روا کردندي، آنگاه بدين روز ششم خِلوت کردندى خاصگان را، و اعتقاد پارسيان اندر روز نوروز نخستين، آن است که اول روزى است از زمانه و بدو فلک آغازيد گشتن.
|
|
|
پنج روز پسين اندر آبانماه، و سبب نام کردن آن چنان است که گبرکان اندرين روز پنجروز خورش و شراب نهند روانهاى مردگان را، همى گويند که جان مرده بيايد و زان غذا گيرد. و چون از پس آبانماه پنج روز افزوني (۱) بوده است - آنک اندرگاه خوانند - گروهى از ايشان پنداشتند که اين روز پروردگانست، و خلاف به ميان افتاد، و اندر کيش ايشان مهم چيزى بُود. پس هر دو پنج را بهکار بردند از جهت احتياط را، و بيست و ششم روز آبانماه فرودگان کردند و آخرشان آخر دزديده، و جملهٔ فرودگان ده روز گشت.
|
|
(۱) . مراد خمسهٔ مستفرقه است که آن را به پارسى پنجه يا پنجى يا پنجهٔ دزديده يا گاه يا اندرگاهان يا پنچ وه گفتندى و هر يک از آن ايام را نامى بوده است که از گاثهاى زردشت گرفته بودند و کلمهٔ اول گاث با آن شروع مىشده است و اصل اوستائى آنها چنين است:
|
|
اَهُونَه وَيْتى گاثه |
|
Ahuna viti gatha |
اوشتَه وَيْتى گاثه |
|
Uchta vaiti gatha |
سِپَنْتَه مئى نيوگاثَه |
|
Spenta mainyu gatha |
وُهُوخشْثَره گاثَه |
|
Vohu xchathra gatha |
وَ هيشت اوئيشَتى گاثَه |
|
Vahichtuichtay gatha |
|