روزی از روزهای دیماهی |
|
چون شب تیر مه به کوتاهی |
از دگر روز هفته آن به بود |
|
ناف هفته مگر سهشنبه بود |
روز بهرام و رنگ بهرامی |
|
شاه با هردو کرده هم نامی |
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت |
|
صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت |
بانوی سرخ روی سقلابی |
|
آن به رنگ آتشی به لطف آبی |
به پرستاریش میان در بست |
|
خوش بود ماه آفتابپرست |
شب چو منجوق برکشید بلند |
|
طاق خورشید را درید پرند |
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز |
|
خواست افسانهای نشاطانگیز |
نازنین سر نتافت از رایش |
|
در فشاند از عقیق در پایش |
کای فلک آستان درگه تو |
|
قرص خورشید ماه خرگه تو |
برتر از هر دری که بتوان سفت |
|
بهتر از هر سخن که بتوان گفت |
کس به گردت رسید نتواند |
|
کور باد آنکه دید نتواند |
چون دعائی چنین به پایان برد |
|
لعل کان را به کان لعل سپرد |
گفت کز جمله ولایت روس |
|
بود شهری به نیکوی چو عروس |
پادشاهی درو عمارت ساز |
|
دختری داشت پروریده به ناز |
دلفریبی به غمزه جادو بند |
|
گلرخی قامتش چو سرو بلند |
رخ به خوبی ز ماه دلکشتر |
|
لب به شیرینی از شکر خوشتر |
زهرهای دل ز مشتری برده |
|
شکر و شمع پیش او مرده |
تنگ شکر ز تنگی شکرش |
|
تنگدلتر ز حلقه کمرش |
مشک با زلف او جگرخواری |
|
گل ز ریحان باغ او خاری |
قدی افراخته چو سرو به باغ |
|
روئی افروخته چو شمع و چراغ |
تازه روئیش تازهتر ز بهار |
|
خوب رنگیش خوبتر ز نگار |
خواب نرگس خمار دیده او |
|
ناز نسرین درم خریده او |
آب گل خاک ره پرستانش |
|
گل کمر بند زیر دستانش |
به جز از خوبی و شکر خندی |
|
داشت پیرایه هنرمندی |
دانش آموخته ز هر نسقی |
|
در نبشته ز هر فنی ورقی |
خوانده نیرنگ نامهای جهان |
|
جادوئیها و چیزهای نهان |
درکشیده نقاب زلف بروی |
|
سرکشیده ز بارنامه شوی |
آنکه در دور خویش طاق بود |
|
سوی جفتش کی اتفاق بود |
چون شد آوازه در جهان مشهور |
|
کامداست از بهشت رضوان حور |
ماه و خورشید بچهای زادست |
|
زهره شیر عطاردش دادست |
رغبت هرکسی بدو شد گرم |
|
آمد از هر سوئی شفاعت نرم |
این به زور آن به زر همیکوشید |
|
و او زر خود به زور میپوشید |
پدر از جستجوی ناموران |
|
کان صنم را رضا ندید در آن |
گشت عاجز که چاره چون سازد |
|
نرد با صد حریف چون بازد |
دختر خوبروی خلوت ساز |
|
دست خواهندگان چو دید دراز |
جست کوهی در آن دیار بلند |
|
دور چون دور آسمان ز گزند |
داد کردن بر او حصاری چست |
|
گفتی از مغز کوه کوهی رست |
پوزش انگیخت وز پدر درخواست |
|
تا کند برگ راه رفتن راست |
پدر مهربان از آن دوری |
|
گرچه رنجید داد دستوری |
تا چو شهدش ز خانه گردد دور |
|
در نیاید ز بام و در زنبور |
نیز چون در حصار باشد گنج |
|
پاسبان را ز دزد ناید رنج |
وان عروس حصاری از سر ناز |
|
کرد کار حصار خویش بساز |
چون بدان محکمی حصاری بست |
|
رفت و چون گنج در حصار نشست |
گنج او چون در استواری شد |
|
نام او بانوی حصاری شد |
دزد گنج از حصار او عاجز |
|
کاهنین قلعه بد چو رویین دز |
او در آن دز چو بانوی سقلاب |
|
هیچ دز بانو آن ندیده به خواب |
راه بربسته راه داران را |
|
دوخته کام کامگاران را |
در همه کاری آن هنر پیشه |
|
چارهگر بود و چابک اندیشه |
انجم چرخ را مزاج شناس |
|
طبعها را بهم گرفته قیاس |
بر طبایع تمام یافته دست |
|
راز روحانی آوریده به شست |
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد |
|
چون شود آب گرم و آتش سرد |
مردمان را چه میکند مردم |
|
وانجمن را چه میدهد انجم |
هرچه فرهنگ را به کار آید |
|
وآدیمزاد را بیاراید |
همه آورده بود زیر نورد |
|
آن بصورت زن و به معنی مرد |
چون شکیبنده شد در آنباره |
|
دل ز مردم برید یکباره |
کرد در راه آن حصار بلند |
|
از سر زیرکی طلسمی چند |
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ |
|
هر یکی دهرهای گرفته به چنگ |
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم |
|
گشتی از زخم تیغها به دو نیم |
جز یکی کو رقیب آن دز بود |
|
هرکه آن راه رفت عاجز بود |
و آن رقیبی که بود محرم کار |
|
ره نرفتی مگر به گام شمار |
گر یکی پیغلط شدی ز صدش |
|
اوفتادی سرش ز کالبدش |
از طلسمی بدو رسیدی تیغ |
|
ماه عمرش نهان شدی در میغ |
در آنباره کاسمانی بود |
|
چون در آسمان نهانی بود |
گر دویدی مهندسی یک ماه |
|
بر درش چون فلک نبردی راه |
آن پری پیکر حصارنشین |
|
بود نقاش کارخانه چین |
چون قلم را به نقش پیوستی |
|
آب را چون صدف گره بستی |
از سواد قلم چو طره حور |
|
سایه را نقش برزدی بر نور |
چون در آن برج شهربندی یافت |
|
برج از آن ماه بهرهمندی یافت |
خامه برداشت پای تا سر خویش |
|
بر پرندی نگاشت پیکر خویش |
بر سر صورت پرند سرشت |
|
به خطی هرچه خوبتر بنوشت |
کز جهان هر کرا هوای منست |
|
با چنین قلعهای که جای منست |
گو چو پروانه در نظاره نور |
|
پای در نه سخن مگوی از دور |
بر چنین قلعه مرد باید بار |
|
نیست نامرد را درین دز کار |
هرکرا این نگار میباید |
|
نه یکی جان هزار میباید |
همتش سوی راه باید داشت |
|
چار شرطش نگاه باید داشت |
شرط اول درین زناشوئی |
|
نیکنامی شدست و نیکوئی |
دومین شرط آن که از سر رای |
|
گردد این راه را طلسم گشای |
سومین شرس آنکه از پیوند |
|
چون گشاید طلسمها را بند |
در ین در نشان دهد که کدام |
|
تا ز در جفت من شود نه ز بام |
چارمین شرط اگر به جای آرد |
|
ره سوی شهر زیرپای آرد |
تا من آیم به بارگاه پدر |
|
پرسم از وی حدیثهای هنر |
گر جوابم دهد چنانکه سزاست |
|
خواهم او را چنانکه شرط وفاست |
شوی من باشد آن گرامی مرد |
|
کانچه گفتم تمام داند کرد |
وانکه زین شرط بگذرد تن او |
|
خون بیشرط او به گردن او |
هرکه این شرط را نکو دارد |
|
کیمیای سعادت او دارد |
وانکه پی بر سخن نداند برد |
|
گر بزرگست زود گردد خرد |
چون ز ترتیب این ورق پرداخت |
|
پیش آنکس که اهل بود انداخت |
گفت برخیز و این ورق بردار |
|
وین طبق پوش ازین طبق بردار |
بر در شهر شو به جای بلند |
|
این ورق را به تاج در دربند |
تا ز شهری و لشگری هرکس |
|
کافتدش بر چو من عروس هوس |
به چنین شرط راه برگیرد |
|
یا شود میر قلعه یا میرد |
شد پرستنده وان ورق برداشت |
|
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت |
بر در شهر بست پیکر ماه |
|
تا درو عاشقان کنند نگاه |
هرکه را رغبت اوفتد خیزد |
|
خون خود را به دست خود ریزد |
چون به هر تخت گیر و تاجوری |
|
زین حکایت رسیده شد خبری |
بر تمنای آن حدیث گزاف |
|
سر نهادند مرم از اطراف |
هرکس از گرمی جوانی خویش |
|
داد بر باد زندگانی خویش |
هرکه در راه او نهادی گام |
|
گشتی از زخم تیغ دشمن کام |
هیچ کوشندهای به چاره و رای |
|
نشد آن قلعه را طلسم گشای |
وانکه لختی نمود چارهگری |
|
هم فسونش ز چاره شد سپری |
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند |
|
بر دگرها نگشت نیرومند |
از سر بیخودی و بیرائی |
|
در سر کار شد به رسوائی |
بیمرادی کزو میسر شد |
|
چند برنای خوب در سر شد |
کس از آن ره خلاص دیده نبود |
|
همه ره جز سر بریده نبود |
هر سری کز سران بریدندی |
|
به در شهر برکشیدندی |
تا ز بس سر که شد بریده به قهر |
|
کله بر کله بسته شد در شهر |
گرد گیتی چو بنگری همه جای |
|
نبود جز به سور شهر آرای |
وان پریرخ که شد ستیزه حور |
|
شهری آراسته به سر نه به سور |
نارسیده به سایه در او |
|
ای بسا سر که رفت در سر او |
از بزرگان پادشا زاده |
|
بود زیبا جوانی آزاده |
زیرک و زورمند و خوب و دلیر |
|
صید شمشیر او چه گور و چه شیر |
روزی از شهر شد به سوی شکار |
|
تا شکفته شود چو تازه بهار |
دید یک نوش نامه بر در شهر |
|
گرد او صد هزار شیشه زهر |
پیکری بسته بر سواد پرند |
|
پیکری دلفریب و دیده پسند |
صورتی کز جمال و زیبائی |
|
برد ازو در زمان شکیبائی |
آفرین گفت بر چنان قلمی |
|
کاید از نوکش آنچنان رقمی |
گرد آن صورت جهان آرای |
|
صد سر آویخته ز سر تا پای |
گفت ازین گوهر نهنگ آویز |
|
چون گریزم که نیست جای گریز |
زین هوسنامه گر به دارم دست |
|
آورد در تنم شکیب شکست |
گر دلم زین هوس به در نشود |
|
سر شود وین هوس ز سر نشود |
بر پرند ارچه صورتی زیباست |
|
مار در حلقه خار در دیباست |
این همه سر بریده شد باری |
|
هیچکس را به سر نشد کاری |
سر من نیز رفته گیر چه سود |
|
خاکیی کشته گیر خاک آلود |
گر نه زین رشته باز دارم دست |
|
سر برین رشته باز باید بست |
گر دلیری کنم به جان سفتن |
|
چون توانم به ترک جان گفتن |
باز گفت این پرند را پریان |
|
بستهاند از برای مشتریان |
پیش افسون آنچنان پریی |
|
نتوان رفت بیفسون گریی |
تا زبان بند آن پری نکنم |
|
سر درین کار سرسری نکنم |
چارهای بایدم نه خرد بزرگ |
|
تا رهد گوسفندم از دم گرگ |
هرکه در کار سخت گیر شود |
|
نظم کارش خللپذیر شود |
در تصرف مباش خرداندیش |
|
تازیانی بزرگ ناید پیش |
ساز بر پرده جهان میساز |
|
سست میگیر و سخت میانداز |
دلم از خاطرم خرابترست |
|
جگرم از دلم کبابترست |
به چنین دل چگونه باشم شاد |
|
وز چنین خاطری چه آرم یاد |
این سخن گفت و لختی انده خورد |
|
وز نفس برکشید بادی سرد |
آب در دیده زآن نظاره گذشت |
|
نطع با تیغ دید و سر با طشت |
این هوس را چنانکه بود نهفت |
|
با کس اندیشهای که داشت نگفت |
روز و شب بود با دلی پر سوز |
|
نه شبش شب بد و نه روزش روز |
هر سحرگه به آرزوی تمام |
|
تا در شهر برگرفتی گام |
دید آن پیکر نوآیین را |
|
گور فرهاد و قصر شیرین را |
آن گره را به صد هزار کلید |
|
جست و سررشتهای نگشت پدید |
رشتهای دید صدهزارش سر |
|
وز سر رشته کس نداد خبر |
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش |
|
نگشاد آن گره ز رشته خویش |
کبر ازآن کار بر کناره نهاد |
|
روی در جستجوی چاره نهاد |
چارهسازی هر طرف میجست |
|
که ازو بند سخت گردد سست |
تا خبر یافت از خردمندی |
|
دیو بندی فرشته پیوندی |
در همه توسنی کشیده لگام |
|
به همه دانشی رسیده تمام |
همه همدستی اوفتاده او |
|
همه در بستهای گشاده او |
چون جوانمرد ازان جهان هنر |
|
از جهان دیدگان شنید خبر |
پیش سیمرغ آفتاب شکوه |
|
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه |
یافتش چون شکفته گلزاری |
|
در کجا؟ در خرابتر غاری |
زد به فتراک او چو سوسن دست |
|
خدمتش را چو گل میان در بست |
از سر فرخی و فیروزی |
|
کرد از آن خضر دانشآموزی |
چون از آن چشمه بهره یافت بسی |
|
برزد از راز خویشتن نفسی |
زان پریروی و آن حصار بلند |
|
وانکه زو خلق را رسید گزند |
وان طلسمی که بست بر ره خویش |
|
وان فکندن هزار سر در پیش |
جمله در پیش فیلسوف کهن |
|
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن |
فیلسوف از حسابهای نهفت |
|
هرچه در خورد بود با او گفت |
چون شد آن چارهجوی چارهشناس |
|
باز پس گشت با هزار سپاس |
روزکی چند چون گرفت قرار |
|
کرد با خویشتن سگالش کار |
زالت راه آن گریوه تنگ |
|
هرچه بایستش آورید به چنگ |
نسبتی باز جست روحانی |
|
کارد از سختیش به آسانی |
آنچنان کز قیاس او برخاست |
|
کرد ترتیب هر طلسمی راست |
اول از بهر آن طلبکاری |
|
خواست از تیز همتان یاری |
جامه را سرخ کرد کاین خونست |
|
وین تظلم ز جور گردونست |
چون به دریای خون درآمد زود |
|
جامه چون دیده کرد خونآلود |
آرزوی خود از میان برداشت |
|
بانگ تشنیع از جهان برداشت |
گفت رنج از برای خود نبرم |
|
بلکه خونخواه صدهزار سرم |
یا ز سرها گشایم این چنبر |
|
یا سر خویشتن کنم در سر |
چون بدین شغل جامه در خون زد |
|
تیغ برداشت خیمه بیرون زد |
هرکه زین شغل یافت آگاهی |
|
کامد آن شیردل به خونخواهی |
همت کارگر دران در بست |
|
کو بدان کار زود یابد دست |
همت خلق ورای روشن او |
|
درع پولاد گشت بر تن او |
وانگهی بر طریق معذوری |
|
خواست از شاه شهر دستوری |
پس ره آن حصار پیش گرفت |
|
پی تدبیر کار خویش گرفت |
چون به نزدیک آن طلسم رسید |
|
رخنهای کرد و رقیهای بدمید |
همه نیرنگ آن طلسم بکند |
|
برگشاد آن طلسم را پیوند |
هر طلسمی که دید بر سر راه |
|
همه را چنبر او فکند به چاه |
چون ز کوه آن طلسمها برداشت |
|
تیغها را به تیغ کوه گذاشت |
بر در حصار شد در حال |
|
دهلی را کشید زیر دوال |
وان صدا را به گرد بارو جست |
|
کند چون جای کنده بود درست |
چون صدا رخنه را کلید آمد |
|
از سر رخنه در پدید آمد |
زین حکایت چو یافت آگاهی |
|
کس فرستاد ماه خرگاهی |
گفت کای رخنه بنده راه گشای |
|
دولتت بر مراد راهنمای |
چون گشادی طلسم را ز نخست |
|
در گنجینه یافتی به درست |
سر سوی شهر کن چو آب روان |
|
صابری کن دو روز اگر بتوان |
تا من آیم به بارگاه پدر |
|
آزمایش کنم ترا به هنر |
پرسم از تو چهار چیز نهفت |
|
گر نهفته جواب دانی گفت |
با توام دوستی یگانه شود |
|
شغل و پیوند بیبهانه شود |
مرد چون دید کامگاری خویش |
|
روی پس کرد و ره گرفت به پیش |
چون به شهر آمد از حصار بلند |
|
از در شهر برکشید پرند |
در نوشت و به چاکری بسپرد |
|
آفرین زنده گشت و آفت مرد |
جمله سرها که بود بر در شهر |
|
از رسنها فرو گرفت به قهر |
داد تا بر وی آفرین کردند |
|
با تن کشتگان دفین کردند |
شد سوی خانه با هزار درود |
|
مطرب آورد و برکشید سرود |
شهریان بر سرش نثار افشان |
|
همه بام و درش نگار افشان |
همه خوردند یک به یک سوگند |
|
که اگر شه نخواهد این پیوند |
شاه را در زمان تباه کنیم |
|
بر خود او را امیر و شاه کنیم |
کان سرما برید و سردی کرد |
|
وین سرما رهاند و مردی کرد |
وز دگر سو عروس زیباروی |
|
شادمان شد به خواستاری شوی |
چون شب از نافههای مشک سیاه |
|
غالیه سود بر عماری ماه |
در عماری نشست با دل خوش |
|
ماه در موکبش عماری کش |
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه |
|
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه |
پدر از دیدنش چو گل به شکفت |
|
دختر احوال خویش ازو ننهفت |
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد |
|
کرد با او همه حکایت خود |
زان سواران کزو پیاده شدند |
|
چاه کندند و درفتاده شدند |
زان هزبران که نام او بردند |
|
وز سر عجز پیش او مردند |
تا بدانجا که آن ملک زاده |
|
بود یکباره دل بدو داده |
وانکه آمد چو کوهپای فشرد |
|
کرد یکیک طلسمها را خرد |
وانکه بر قلعه کامگاری یافت |
|
وز سر شرط رفته روی نتافت |
چون سه شرط از چهار شرط نمود |
|
تا چهارم چگونه خواهد بود |
شاه گفتا که شرط چارم چیست |
|
پرسم از وی به رهنمونی بخت |
گر بدو مشکلم گشاده شود |
|
تاج بر تارکش نهاده شود |
ور درین ره خرش فروماند |
|
خرگه آنجا زند که او داند |
واجب آن شد که بامداد پگاه |
|
بر سر تخت خود نشیند شاه |
خواند او را به شرط مهمانی |
|
من شوم زیر پرده پنهانی |
پرسم او را سال سربسته |
|
تا جوابم فرستد آهسته |
شاه گفتا چنین کنیم رواست |
|
هرچه آن کردهای تو کرده ماست |
بیشتر زین سخن نیفزودند |
|
در شبستان شدند و آسودند |
بامدادان که چرخ مینا رنگ |
|
گرد یاقوت بردمید به سنگ |
مجلس آراست شه به رسم کیان |
|
بست بر بندگیش بخت میان |
انجمن ساخت نامداران را |
|
راستگویان و رستگاران را |
خواند شهزاده را به مهمانی |
|
بر سرش کرد گوهرافشانی |
خوان زرین نهاده شد در کاخ |
|
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ |
از بسی آرزو که بر خوان بود |
|
آن نه خوان بود کارزودان بود |
از خورشها که بود بر چپ و راست |
|
هرکس آب خورد کارزو درخواست |
چون خورش خورده شد به اندازه |
|
شد طبیعت به پرورش تازه |
شاه فرمود تا به مجلس خاص |
|
بر محکها زنند زر خلاص |
خود درون رفت و جای خوش بماند |
|
میهمان را به جای خویش نشاند |
پیش دختر نشست روی به روی |
|
تا چه بازیگری کند با شوی |
بازیآموز لعبتان طراز |
|
از پس پرده گشت لعبت باز |
از بناگوش خود دو للی خرد |
|
برگشاد و به خازنی بسپرد |
کین به مهمان ما رسان به شتاب |
|
چون رسانیده شد به یار جواب |
شد فرستاده پیش مهمان زود |
|
وآنچه آورده بد بدو بنمود |
مرد للی خرد بر سنجید |
|
عیره کردش چنانکه در گنجید |
زان جوهر که بود در خور آن |
|
سه دیگر نهاد بر سر آن |
هم بدان پیک نامهور دادش |
|
سوی آن نامور فرستادش |
سنگدل چون که دید لل پنج |
|
سنگ برداشت گشت لل سنج |
چون کم و بیش دیدشان به عیار |
|
هم برآن سنگ سودشان چو غبار |
قبضهواری شکر بران افزود |
|
آن در و آن شکر به یکجا سود |
داد تا نزد میهمان بشتافت |
|
میهمان باز نکته را دریافت |
از پرستنده خواست جامی شیر |
|
هردو دروی فشاند و گفت بگیر |
شد پرستنده سوی بانوی خویش |
|
وان ره آورد را نهاد به پیش |
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد |
|
وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد |
برکشیدش به وزن اول بار |
|
یک سر موی کم نکرد عیار |
حالی انگشتری گشاد ز دست |
|
داد تا برد پیک راه پرست |
مرد بخرد ستد ز دست کنیز |
|
پس در انگشت کرد و داشت عزیز |
داد یکتا دری جهان افروز |
|
شب چراغی به روشنائی روز |
باز پس شد کنیز حور نژاد |
|
در یکتا به لعل یکتا داد |
بانو آن در نهاد بر کف دست |
|
عقد خود را ز یک دگر بگسست |
تا دری یافت هم طویله آن |
|
شبچراغی هم از قبیله آن |
هردو در رشتهای کشید بهم |
|
این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم |
شد پرستنده در به دریا داد |
|
بلکه خورشید را ثریا داد |
چون که بخرد نظر بران انداخت |
|
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت |
جز دوئی در میان آن در خوشاب |
|
هیچ فرقی نبد به رونق و آب |
مهرهای ازرق از غلامان خواست |
|
کان دویم را سوم نیامد راست |
بر سر در نهاد مهره خرد |
|
داد تا آنکه آورید ببرد |
مهربانش چو مهره با در دید |
|
مهر بر لب نهاد وخوش خندید |
ستد آن مهره و در از سر هوش |
|
مهره در دست بست و در در گوش |
با پدر گفت خیز و کار بساز |
|
بس که بر بخت خویش کردم ناز |
بخت من بین چگونه یار منست |
|
کاین چنین یاری اختیار منست |
همسری یافتم که همسر او |
|
نیست کس در دیار و کشور او |
ما که دانا شدیم و دانا دوست |
|
دانش ما به زیر دانش اوست |
پدر از لطف آن حکایت خوش |
|
با پری گفت کای فریشته وش |
آنچه من دیدم از سوال و جواب |
|
روی پوشیده بود زیر نقاب |
هرچه رفت از حدیثهای نهفت |
|
یک به یک با منت بیاید گفت |
نازپرورده هزار نیاز |
|
پرده رمز بر گرفت ز راز |
گفت اول که تیز کردم هوش |
|
عقد لل گشادم از بن گوش |
در نمودار آن دو لل ناب |
|
عمر گفتم دو روزه شد دریاب |
او که بر دو سه دیگر بفزود |
|
گفت اگر پنج بگذرد هم زود |
من که شکر به در درافزودم |
|
وآن در و آن شکر به هم سودم |
گفتم این عمر شهوتآلوده |
|
چون در و چون شکر بهم سوده |
به فسون و به کیمیا کردن |
|
که تواند ز هم جدا کردن |
او که شیری در آن میان انداخت |
|
تا یکی ماند و دیگری بگداخت |
گفت شکر که با در آمیزد |
|
به یکی قطره شیر برخیزد |
من که خوردم شکر ز ساغر او |
|
شیر خواری بدم برابر او |
وانکه انگشتری فرستادم |
|
به نکاح خودش رضا دادم |
او که داد آن گهر نهانی گفت |
|
که چو گوهر مرا نیابی جفت |
من که هم عقد گوهرش بستم |
|
وا نمودم که جفت او هستم |
او که در جستجوی آن دو گهر |
|
سومی در جهان ندید دگر |
مهره ازرق آورید به دست |
|
وز پی چشم بد در ایشان بست |
من که مهره به خود برآمودم |
|
سر به مهر رضای او بودم |
مهره مهر او به سینه من |
|
مهر گنج است بر خزینه من |
بروی از پنچ راز پنهانی |
|
پنج نوبت زدم به سلطانی |
شاه چون دید توسنی را رام |
|
رفته خامی به تازیانه خام |
کرد بر سنت زناشوئی |
|
هرچه باید ز شرط نیکوئی |
در شکر ریز سور او بنشست |
|
زهره را با سهیل کابین بست |
بزمی آراست چون بساط بهشت |
|
بزمگه را به مشک و عود سرشت |
کرد پیرایه عروسی راست |
|
سرو و گل را نشاند و خود برخاست |
دو سبک روح را به هم بسپرد |
|
خویشتن زان میان گرانی برد |
کان کن لعل چون رسید به کان |
|
جان کنی را مدد رسید از جان |
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش |
|
گاه نارش گزید و گه رطبش |
آخر الماس یافت بر در دست |
|
باز بر سینه تذرو نشست |
مهره خویش دید در دستش |
|
مهر خود در دو نرگس مستش |
گوهرش را به مهر خود نگذاشت |
|
مهر گوهر ز گنج او برداشت |
زیست با او به ناز و کامه خویش |
|
چون رخش سرخ کرد جامه خویش |
کاولین روز بر سپیدی حال |
|
سرخی جامه را گرفت به فال |
چون بدان سرخی از سیاهی رست |
|
زیور سرخ داشتی پیوست |
چون به سرخی برات راندندش |
|
ملک سرخ جامه خواندندش |
سرخی آرایشی نو آیینست |
|
گوهر سرخ را بها زاینست |
زر که گوگرد سرخ شد لقبش |
|
سرخی آمد نکوترین سلبش |
خون که آمیزش روان دارد |
|
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد |
در کسانیکه نیکوئی جوئی |
|
سرخ روئیست اصل نیکوئی |
سرخ گل شاه بوستان نبود |
|
گر ز سرخی درو نشان نبود |
چون به پایان شد این حکایت نغز |
|
گشت پر سرخ گل هوا را مغز |
روی بهرام از آن گل افشانی |
|
سرخ شد چون رحیق ریحانی |
دست بر سرخ گل کشد دراز |
|
در کنارش گرفت و خفت به ناز |
|