ای دل از این خیال سازی چند |
|
به خیالی خیال بازی چند |
از سر این خیال درگذرم |
|
دور به ز این خیالها نظرم |
آنچه مقصود شد در این پرگار |
|
چار فصل است به ز فصل بهار |
اولین فصل آفرین خدای |
|
کافرینش به فضل اوست به پای |
واندگر فصل خطبه نبوی |
|
کین کهن سکه زو گرفت نوی |
فصل دیگر دعای شاه جهان |
|
کان دعا در برآورد ز دهان |
فصل آخر نصیحت آموزی |
|
پادشه را به فتح و فیروزی |
پادشاهی که ملک هفت اقلیم |
|
دخل دولت بدو کند تسلیم |
حجت مملکت به قول و به قهر |
|
آیتی در خدا یگانی دهر |
خسرو تاج بخش تخت نشان |
|
بر سر تاج و تخت گنج فشان |
عمده مملکت علاء الدین |
|
حافظ و ناصر زمان و زمین |
نام او رتبت علا دارد |
|
گر گذشت از فلک روا دارد |
فلک بی علا چه باشد پست |
|
در علا بی فلک بلندی هست |
شاه کرپ ارسلان کشور گیر |
|
به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر |
مهدیی کافتاب این مهد است |
|
دولتش ختم آخرین عهد است |
رستمی کز فلک سواری رخش |
|
هم بزرگ است و هم بزرگی بخش |
همسر آسمان و هم کف ابر |
|
هم به تن شیر و هم به نام هژبر |
قفل هستی چو در کلید آمد |
|
عالم از جوهری پدید آمد |
اوست آن عالمی که از کف خویش |
|
هردم آرد هزار جوهر بیش |
صحف گردون ز شرح او ورقی |
|
عرق دریا ز فیض او عرقی |
بحر و بر هردو زیر فرمانش |
|
بری و بحری آفرین خوانش |
سربلندی چنان بلند سریر |
|
کز بلندیش خرد گشت ضمیر |
در بزرگی برابر ملک است |
|
وز بلندی برادر فلک است |
بر تن دشمنان برقع دوز |
|
برق شمشیر اوست برقع سوز |
نسل اقسنقری مید ازو |
|
اب وجد با کمال ابجد ازو |
فتح بر خاک پای او زده فرق |
|
فتنه در آب تیغ او شده غرق |
آب او آتش از اثیر انگیز |
|
خاک او باد را عبیر آمیز |
در نبردش که شیر خارد دم |
|
اسب دشمن به سر شود نه به سم |
در صبوحش که خون رز ریزد |
|
زاب یخ بسته آتش انگیزد |
حربه را چون به حرب تیز کند |
|
روز را روز رستخیز کند |
چون در کان جود بگشاید |
|
گنج بخشد گناه بخشاید |
شه چو دریاست بیدروغ و دریغ |
|
جزر و مدش به تازیانه و تیغ |
هرچه آرد به زخم تیغ فراز |
|
به سر تازیانه بخشد باز |
مشتریوار بر سپهر بلند |
|
گور کیوان کند به سم سمند |
گر ندیدی بر اژدها شیری |
|
وافتابی کشیده شمشیری |
شاه را بین که در مصاف و شکار |
|
اژدها صورتست و شیر سوار |
ناچخش زیر اژدهای علم |
|
اژدها را چو مار کرده قلم |
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ |
|
کرده بر شیر شرزه گور فراخ |
نوک تیرش به هر کجا که بتافت |
|
گه جگر دوخت گناه موی شکافت |
بازی خرس برده از شمشیر |
|
خرس بازی در آوریده به شیر |
شیرگیری ولیک نز مستی |
|
شیرگیری به اژدها دستی |
گرگ درنده را به کوه سهند |
|
دست و پائی به یک دو شاخ افکند |
شه چو از گرگ دست و پا برده |
|
شیر با او به دست و پا مرده |
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ |
|
برسم گور کرده صحرا تنگ |
صیدگاهش ز خون دریا جوش |
|
گاه گرگینه گه پلنگی پوش |
بر گرازی که تیغ راند تیز |
|
گیرد از زخم او گراز گریز |
چون به چرم کمان درآرد زور |
|
چرم را بر گوزن سازد گور |
کند ارپای در نهد به مصاف |
|
سنگ را چون عقیق زهره شکاف |
آن نماید به تیغ زهراندود |
|
کاسمان از زمین برآرد دود |
اوست در بزم ورزم یافته نام |
|
جان ده و جان ستان به تیغ و به جام |
خاک تیره ز روشنائی او |
|
چشم روشن به آشنائی او |
ناف خلقش چو کلک رسامان |
|
مشک در جیب و لعل در دامان |
گشته از مشک و لعل او همه جای |
|
مملکت عقد بند و غالیهسای |
از قبای چنو کلهداری |
|
ز آسمان تا زمین کلهواری |
وز کمان چنو جهانگیری |
|
چرخ نه قبضه کمترین تیری |
زان بزرگی که در سگالش اوست |
|
چار گوهر چهار بالش اوست |
دشمنش چون درخت بیخ زده |
|
بر در او به چار میخ زده |
ز آفتاب جلال اوست چو ماه |
|
روی ما سرخ و روی خصم سیاه |
چه عجب کافتاب زرین نعل |
|
کوه را سنگ داد و کانرا لعل |
گوهر کان حرم دریده اوست |
|
کان گوهر درم خریده اوست |
داد جرعش به کوه و دریا قوت |
|
نام این در نشان آن یاقوت |
پاس دار دو حکم در دو سرای |
|
ضابط حکم خلق و حکم خدای |
میپذیرد ز فیض یزدان ساز |
|
میرساند به بندگانش باز |
چون جهان زو گرفت پیروزی |
|
فرخی بادش از جهان روزی |
همه روزش خجسته باد به فال |
|
پادشاهیش را مباد زوال |
نظم اولاد او به سعد نجوم |
|
در بدر باد تا ابد منظوم |
از فروغ دو صبح زیبا چهر |
|
باد روشن چو آفتاب سپهر |
دو ملک زاده بلند سریر |
|
این جهانجوی و آن ولایتگیر |
این فریدون صفت به دانش ورای |
|
وان به کیخسروی رکیب گشای |
نقش این بر طراز افسروگاه |
|
نصرتالدین ملک محمد شاه |
نام آن بر فلک ز راه رصد |
|
گشته من بعدی اسمه احمد |
دایم این را ز نصرتست کلید |
|
وان ز فتح فلک شدست پدید |
نصرت این را به تربیت کاری |
|
فلک آنرا به تقویت داری |
این ز نصرت زده سه پایه بخت |
|
فلک آنرا چهار پایه تخت |
چشم شه زیر چرخ مینائی |
|
باد روشن بدین دو بینائی |
دور ملکش بدین دو قطب جلال |
|
منتظم باد بر جنوب و شمال |
دولتش صید و صید فربه باد |
|
روزش از روز و شب به باد |
باد محجوبه نقاب شبش |
|
نور صبح محمدی نسبش |
این چو آبادی چرخ باد بجود |
|
وان شده ختم امهات وجود |
نام این خضر جاودانی باد |
|
حکم آن آب زندگانی باد |
در حفاظ خط سلیمانی |
|
عرش بلقیس باد نورانی |
سایه شه که هست چشمه نور |
|
زان گل و گلستان مبادا دور |
ازلی شد جهان پناهی او |
|
ابدی باد پادشاهی او |
ای کمر بسته کلاه تو بخت |
|
زندهدار جهان به تاج و به تخت |
شب به پاس تو هندویست سیاه |
|
بسته بر گرد خود جلاجل ماه |
صبح مفرد رو حمایل کش |
|
در رکابت نفس برآرد خوش |
شام دیلم گله که چاکر تست |
|
مشکبو از کیائی در تست |
روز رومی چو شب شود زنگی |
|
گر برونش کنی ز سرهنگی |
در همه سفره کاسمان دارد |
|
اجری مملکت دو نان دارد |
کمتر اجری خور ترا به قیاس |
|
قوت هفت اختر است جرعه کاس |
خاتم نصرت الهی را |
|
ختم بر تست پادشاهی را |
آسمان کافتاب ازو اثریست |
|
بر میان تو کمترین کمریست |
مه که از چرخ تخت زر کرده است |
|
با سریر تو سر به سر کرده است |
آب باران که اصل پاکی شد |
|
با تو چون چشم شور خاکی شد |
لعل با تیغ تو خزف رنگی |
|
کوه با حلم تو سبک سنگی |
پادشاهان که در جهان هستند |
|
هر یک ابری به دست بر بستند |
جز یک ابر تو کابر نیسانیست |
|
آن دیگر ابرها زمستانیست |
خوان نهند آنگهی که خون بخورند |
|
نان دهند آنگهی که جان ببرند |
تو بر آن کس که سایهاندازی |
|
دیر خوانی و زود بنوازی |
قدر اهل هنر کسی داند |
|
که هنر نامهها بسی خواند |
آنکه عیب از هنر نداند باز |
|
زو هنرمند کی پذیرد ساز |
ملک را ز آفرینشت شرفست |
|
وآفریننامهای به هر طرفست |
در یزک داری ولایت جود |
|
دولت تست پاسدار وجود |
رونقی کز تو دید دولت و دین |
|
باغ نادیده ز ابر فروردین |
گر کیان را به طالع فرخ |
|
هفت خوان بود با دوازده رخ |
آسمان با بروج او به درست |
|
هفت خوان و دوازده رخ تست |
همه عالم تنست و ایران دل |
|
نیست گوینده زین قیاس خجل |
چونکه ایران دل زمین باشد |
|
دل ز تن به بود یقین باشد |
زان ولایت که مهتران دارند |
|
بهترین جای بهتران دارند |
دل توئی وین مثل حکایت تست |
|
که دل مملکت ولایت تست |
ای به خضر و سکندری مشهور |
|
مملکت را ز علم و عدل تو نور |
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت |
|
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت |
گوهر آینه است سینه تو |
|
آب حیوان در آبگینه تو |
هر ولایت که چون تو شه دارد |
|
ایزد از هر بدش نگه دارد |
زان سعادت که در سرت دانند |
|
مقبل هفت کشورت خوانند |
پنجمین کشور از تو آبادان |
|
وز تو شش کشور دیگر شادان |
همه مرزی ز مهربانی تو |
|
به تمنای مرزبانی تو |
چار شه داشتند چار طراز |
|
پنجمین شان توئی به عمر دراز |
داشت اسکندر ارسطاطالیس |
|
کز وی آموخت علمهای نفیس |
بزم نوشیروان سپهری بود |
|
کز جهانش بزرگمهری بود |
بود پرویز را چه باربدی |
|
که نوا صد نه صدهزار زدی |
وان ملک را که بد ملکشه نام |
|
بود دینپروری چو خواجه نظام |
تو کز ایشان به افسری داری |
|
چون نظامی سخنوری داری |
ای نظامی بلند نام از تو |
|
یافته کار او نظام از تو |
خسروان دیگر زکان گزاف |
|
میزنند از خزینه بخشی لاف |
دانه در خاک شور میریزند |
|
سرمه در چشم کور میبیزند |
در گل شوره دانه افشانی |
|
بر نیارد مگر پشیمانی |
در زمینی درخت باید کشت |
|
کاورد میوهای چو باغ بهشت |
باده چون خاک را دهد ساقی |
|
نام دهقان کجا بود باقی |
جز تو کز داد و دانشت حرمیست |
|
کیست کو را به جای خود کرمیست |
من که الحق شناختم به قیاس |
|
کاهل فرهنگ را تو داری پاس |
نخری زرق کیمیاسازان |
|
نپذیری فریب طنازان |
نقش این کارنامه ابدی |
|
در تو بستم به طالع رصدی |
مقبل آن کس که دخل دانه او |
|
بر چنین آورد به خانه او |
کابد الدهر تا بود بر جای |
|
باشد از نام او صحیفه گشای |
نه چنان کز پس قرانی چند |
|
قلمش درکشد سپهر بلند |
چونکه پختم به دور هفت هزار |
|
دیگ پختی چنین به هفت افزار |
نوشش از بهر جان فروزی تست |
|
نوش بادت بخور که روزی تست |
چاشنی گیریش به جان کردم |
|
وانگهی بر تو جانفشان کردم |
ای فلکها به خویش تو بلند |
|
هم فلک زاد و هم فلک پیوند |
بر فلک چون پرم که من زمیم |
|
کی رسم در فرشته کادمیم |
خواستم تا به نیشکر قلمی |
|
سبزه رویانم از سواد زمی |
از شکر توشههای راه کنم |
|
تا شکر ریز بزم شاه کنم |
گز نیم محرم شکر ریزی |
|
پاس دار شهم به شب خیزی |
آفتابست شاه عالمتاب |
|
دیده من شده برابرش آب |
آفتاب ار توان بر آب زدن |
|
آب نتوان بر آفتاب زدن |
چشم با چشمهگر نمیسازد |
|
با خیالش خیال میبازد |
چیست کان نیست در خزینه شاه |
|
به جز این نقد نو رسیده ز راه |
دستگاهیش ده به سم سمند |
|
تا شود پایگاهش از تو بلند |
کشته کوه کابر ساقی اوست |
|
خوردن آب چه ندارد دوست |
من که محتاج آب آن دستم |
|
از دگر آبها دهان بستم |
نقص در باشد اربها کنمش |
|
هم به تسلیم شه رها کنمش |
گر نیوشی چو زهره راه نوم |
|
کنی انگشت کش چو ماه نوم |
ورنه بینی که نقش بس خردست |
|
باد ازین گونه گل بسی بردست |
عمر بادت که داد و دین داری |
|
آن دهادت خدا که این داری |
هرچه نیک اوفتد ز دولت تست |
|
عهد آن چیز باد بر تو درست |
وآنچه دور افتد از عنایت تو |
|
دور باد از تو و ولایت تو |
باد تا بر سپهر تابد هور |
|
دوستت دوستکام و دشمن کور |
دشمنانت چنان که با دل تنگ |
|
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ |
بیشیت هست بیش دانی باد |
|
وز همه بیش زندگانی باد |
از حد دولت تو دست زوال |
|
دور و مهجور باد در همه حال |
|