|
زنده را بتوان کشت، کشته را نتوان زنده کرد (غزالى، نصيحةالملوک)
|
|
|
رک: اگر مرده را زنده کردى مردى...
|
|
زنده زندگى خود را مىکند، واى به جان کسىکه رفت!
|
|
زنده که عاشق نبوَد زنده نيست
٭
|
|
|
رک: سرى که عشق ندارد کدوى بىبار است
|
|
|
|
٭ زندگى عشق عجب زندگى است
|
...................... (ايرج ميرزا)
|
|
زندهها، قسمت مردهها را هم بدهيد!
|
|
|
رک: مار را هم از اين نمد کلاهى است
|
|
زنِ راضى مرد راضى گور پدر قاضى!
|
|
زن را نبايد زد، حتّى با يک شاخه گل٭
|
|
|
خلاف زن، يعنى 'بزن!' (رجوع به همين مَثَل شود)
|
|
|
|
٭ اين مَثَل از زبان فرانسه وارد فارسى شده و اصل آن دو فرانسه چنين است:II ne faut battre une femme même avec une fleur
|
|
زنِ زشت آينه دوست ندارد
|
|
|
نظير: زن زشت از آينه بدش مىآيد
|
|
زنِ زشت از آينه بدش مىآيد
|
|
|
نظير: زن زشت آينه دوست ندارد
|
|
زنِ زشت زاينده بِهْ که زن زيباى نازاينده
|
|
زنِ سليطه سگ بىقلّاده است (از مجمعالامثال)
|
|
|
رک: از زن سليطه و ديوار شکسته و سگ بىقلّاده، بايد حذر کرد
|
|
زنِ سليطه شوهر مرد است!
|
|
|
رک: زن که فائق بود بر شوهر به معنى شوهر است (جامى)
|
|
زن صندوقچهٔ ناموس مرد است
|
|
زن قلعه است و مرد زندانى قلعه
|
|
زن کارى و مرد کارى تا بگردد روزگارى! (عا).
|
|
زن کباب است، خواهر زن نانِ زير کباب
|
|
|
به مزاح و شوخى بهکار برند
|
|
زن که رسيد به بيست بايد به حالش گريست
|
|
زن که فائق بود بر شوهر به معنى شوهر است٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
زن سليطه شوهر مرد است
|
|
|
ـ عيال زن خويش باشد هر آن کس
|
که فرمانبرِ زن کند خويشتن را (انورى)
|
|
|
|
٭ نيست از مردى عروس دهر را گشتن زبون
|
.......................... (جامى)
|
|
زنگوله را که به گردن گربه مىبندند؟
|
|
|
روزى موشها دور هم جمع شدند و به کنکاش پرداختند تا مگر چارهاى بينديشند و از شرّ دشمن تيز چنگالِ خود گربه در امان بمانند. يکى از ميان آنها که هوشمندتر از همه بود گفت: 'خوب است زنگولهاى از گردن گربه بياويزيم تا هر وقت به ما نزديک گردد باخبر شويم و از سر راه او بگريزيم' . همه راى او را پسنديدند و بر او آفرين خواندند، اما بعد در بستن زنگ به گردن گربه درماندند و گفتند: زنگوله را که به گردن گربه مىبندد؟
|
|
|
نظير: روبهى پير روبهى را گفت
|
کاى تو با علم و عقل و دانش جفت
|
|
|
چابکى کن دو صد درم بستان
|
نامهٔ ما بدين سگان برسان
|
|
|
گفت اجرت فزون ز دردسر است
|
ليک کارى عظيم باخطر است (سنائى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
آنکه زنگوله را به گردن گربه ببندد کجاست؟
|
|
|
ـ آنکه فرمان را بخواند کيست؟
|
|
زنگى ارچه سيهفام بوَد
|
پيش ما در مهى تمام بوَد (ناصرخسرو)
|
|
|
رک: بوزينه به چشم مادرش غزال است
|
|
زنگى به شستن نگردد سپيد (فردوسى)
|
|
|
رک: تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
|
|
زنگى خودش زشت است نه آئينه
|
|
|
نظير: زشت را گو روى خود را نيک کن
|
ورنه با آئينهات چبوَد سخن (سنائى)
|
|
زن مثل گربهٔ مرتضى على است هميشه روى چهار دست و پا به زمين مىافتد
|
|
زن مرد نگردد به نکو بستنِ دستار (فرّخى سيستانى)
|
|
زن مرده را٭ زنش ده زن طلاق را آتش ده (عا).
|
|
|
|
٭ يا: مرد زن مرده را...
|
|
زن نازا را بکشى نازاست
|
|
زن ناقصالعقل است
|
|
|
نظير:
|
|
|
زنان در آفرينش ناتمامند (اسعد گرگانى)
|
|
|
زنان چون ناقصان عقل و دينند |
چرا مردان ره آنان گزينند (ناصرخسرو) |
|
|
ـ عقل چهل زن به اندازهٔ يک مرغ سياه است! (عا).
|
|
زنِ نانجيب گرفتن آسان و نگاه داشتن مشکل است
|
|
زنِ نجيب گرفتن مشکل و نگاه داشتنش آسان است
|
|
زن نخود زير زبانش نمىخيسد
|
|
|
رک: دهان زن چفت و بند ندارد
|
|
زن ندارى غم ندارى!
|
|
|
نظير:
|
|
|
آدم بىزن پادشاه بىغم است!
|
|
|
ـ باشد عزبى مايهٔ راحت به جهان!
|
|
|
ـ اى خوشا آن کس که زن ناکرده است!
|
|
|
ـ قربان بىزنى که يک نان سنگک را تنها بزنى!
|
|
زن نگاه داشتن را از خروس بايد ياد گرفت
|
|
|
نظير: آدم بايد زندارى و غيرت را از خروس ياد بگيرد
|
|
|
نيزرک: راه رفتن را از گاو ياد بگير...
|
|
زن و اژدها هر دو در خاک بِهْ ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
يکى گفت کس را زنِ بد مباد
|
دگر گفت: زن در جهان خود مباد (سعدى)
|
|
|
ـ خجسته زنى کو ز مادر نزاد (فردوسى)
|
|
|
|
٭ ..............................
|
جهان پاک از اين هر دو ناپاک به (فردوسى)
|
|
|
|
بىشک غرض فردوسى از 'زن' در اين شعر 'زن بد' است نه 'زن خوب و پارسا' عدهاى از محققان معتقدند که اين بيت سرودهٔ اسدى طوسى است و در اصل چنين بوده است:
|
|
|
|
زن و اژدها هر دو در خاک بِهْ
|
وزين هر دو روى زمين پاک بِهْ
|
|
زن وَ زَنْگَل و اَنْگَل است (از کتاب شوهر آهو خانم)
|
|
زن و شوهر جنگ کنند و ابلهان باور کنند!
|
|
|
نظير: برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند
|
|
ز نوکيسه مکن هرگز درم وام
|
که رسوائى و جنگ آرد سرانجام (ناصرخسرو)
|
|
|
رک: از مردم نوکيسه وام مگير
|
|
ز نوکيسهها وام هرگز مگير (اخگر)
|
|
|
رک: از مردم نوکيسه وام مگير
|
|
زنهار کسى را نکنى عيب که عيب است٭ |
|
|
نظير:
|
|
|
عيب کردن ز زيرکان عيب است (اوحدى)
|
|
|
ـ عيب باشد کو نبيند جز که عيب (مولوى)
|
|
|
ـ در گفتن عيب دگران بسته زبان باش (واعظ قزوينى)
|
|
|
ـ عيب خود ببين و مبين از دگران
|
|
|
ـ عيب هر کس که کنى هم به تو مىگردد باز
|
|
|
ـ عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است (حافظ)
|
|
|
ـ در عيب نظر مکن که بىعيب خداست
|
|
|
|
٭ چون ردّ و قبول همه در پردهٔ غيب است
|
..................... (غزالى مشهدى)
|
|
زنهار ميازار از خود هيچ دلى را٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
غافل مشو از هر کس که دلش آزردى
|
|
|
ـ سلامت بايدت، کس را ميازار
|
|
|
نيزرک: مى بخور منبر بسوزان مردمآزارى مکن
|
|
|
|
٭ .............................
|
کز هيچ دلى نيست که راهى به خدا نيست (وصال شيرازى)
|
|
زن سالى يک بار مىزايد مرد روزى صد بار!
|
|
زن، يعنى 'بزن!' (عا).
|
|
|
مثلى زشت است، از استعمال آن بايد خوددارى کرد
|
|
|
نظير:
|
|
|
مزن زن را چو خواهى زد، نکو زن (نظامى)
|
|
|
ـ مزن زن را ولى گر بر ستيزد
|
چنانش زن که هرگز برنخيزد (نظامى)
|
|
|
خلاف: زن را نبايد زد حتى با يک شاخه گل
|
|
ز نيکو هر چه صادر گشت نيکوست (از مجمعالامثال)
|
|
|
نظير:
|
|
|
تو گرو بُردى اگر جفت و اگر طاق آيد (سعدى)
|
|
|
ـ جر بزنى جِر نزنى بردهاى
|
خوب رُخى هر چه کنى کردهاى (ايرجميرزا)
|
|
|
نيزرک: يک خلقت زيبا بِهْ از هزار خلعت ديبا
|
|
زنى که بابا ندارد اين همه ادا ندارد (عا).
|
|
|
رک: زنى که جهاز ندارد اين همه ناز ندارد
|
|
زنى که جهاز ندارد اين همه ناز ندارد! (عا).
|
|
|
نظير: ناز عروس به جهاز است
|