|
زبانِ سرخ سر سبز مىدهد بر باد٭ (اميرخسرو دهلوى)
|
|
|
ريشهٔ اين مثل حکايت زير است که در جامعالتمثيل نقل شده:
|
|
|
آوردهاند که شبى عيّارى به طلب شکار بيرون آمد. گذارش به در خانهٔ شعربافى افتاد. آواز حزينى شنيد که مردى شعرهاى مناسب مىخواند. دزد را خوش آمد. گفت: 'زمانى به درون خانه روم و در گوشهاى پنهان شوم تا ببينم اين مرد چه مىگويد.' پس خود را به تاريکى کشيد و در عقب سر او ايستاد ديد ديبائى در کار دارد و نقشههاى غريب و عجيب در آن تعبيه نموده. هر لحظه استاد زمزمهاى داشت و مىگفت: 'اى زبان، مرا ببخش و سرّ مرا نگاه دار که يک ماه است رنج مىبرم. اين ديبا امشب تمام مىشود. فردا پيش خليفه خود را نگاهدار و سر مرا به باد مده' . آن دزد تعجب نموده بنشست. باز استاد شعرباف گفت: 'اى زبان، سرّ مرا به باد ندهى که گفتهاند: زبان سرخ سر سبز مىدهد بر باد' . و هر تارى که مىپيوست از زبان خود همين عذرخواهى مىنمود. آن دزد ديد که شعرباف تمام شب از زبان خود همين عذرخواهى مىنمود. آن دزد ديد که شعرباف تمام شب از زبان خود همين عذر خواستى. در حيران ماند که آيا در اين چه سرّ است؟ بايد ديد که سرانجام اين کار به کجا مىرسد که در مثلها گويند: سوره ناخوانده در جهان بسيار است. من از سر اين ديبا گذاشتم. ببينم که چه روى مىدهد و از زبان، کار اين پير بافنده چه سر مىزند. چون صبح شد، پير ديباباف ديبا را در هم پيچيد و عزم سراى خليفه کرد. دزد پيش رفت و سلام کرد. پير جواب سلام باز داد و دزد از عقب استاد روان شد و آن جولاهه نيز در راه مىگفت: 'اى زبان، سر مرا امروز نگاه دار و مرا ببخش' . حيرت دزد زياد شد که آيا امروز از تيغ زبان او چه ظاهر مىشود؟ چون به بارگاه خليفه رسيدند، جولاهه حمد و ثناى پادشاه را بهجاى آورد و ديبا را از نظر خليفه گذرانيد. چون ديبا از نظر خليفه گذشت در صنعت و نقشهاى او حيران بماند. استاد بافنده را تحيتها کرد و پرسيد: 'اى استاد، اين صنعت لطيف که در اينجا بهکار بردهاى، از براى چه چيز خوب است؟' آن جولاهه بىعقل گفت: 'اى خليفهٔ زمان بفرمائيد تا اين ديبا را در خزانه نگاه دارند هر وقت که خليفه مرد بر سر تابوت خليفه اندازند' . خليفه در غضب شده و برآشفت و گفت تا زيان او را از پس سرش بيرون کنند تا عبرت ديگران شود. و در ساعت فرمود تا هيمه آوردند و ديبا را در آتش انداختند و سوزانيدند. پس آن دزد عيّار پيشه دليرانه قدم پيش نهاده زبان بگشود و به آواز بلند گفت: 'شاها، بقاى عمر تو باد! هزار سال! اگر فرمان شود، دو کلمه در باب اين جولاهه به عرض رسانم. بعد از آن هر چه خليفه خواهد فرمان دهد.' خليفه اجازت داد. آن عيّار گفت: 'اى خليفه، نجات هر کار در راستى است. من مردى دزدم و شغل من دزدى است که گفتهاند: دزد باش و مرد باش. من ديشب گذارم به در خانهٔ اين بافنده افتاد. پيش رفتم و عقب سر او ايستادم. گاهى مىگفت: 'اى زبان، فردا سر مرا به باد مده و مرا ببخش که گفتهاند: زبان سرخ سرِ سبز مىدهد بر باد' . و هر بار تارى که پيوستى همين گفتى. من با خود گفتم که از ديبا گذشتم ببينم که از تيغ زبان اين جولاهه چه ظاهر مىشود. چون روز شد همراه او بودم تا اينجا مشاهده نمودم و ديدم که آخر سر خود را به زبان خود به بالا انداخت و معلوم شد که زبان پاسبان سر است. ديگر امر از خليفه است' . چون خليفه اين تقرير را از آن عيّار شنيد، گفت: 'سبحانالله! در هر جائى که لطف الهى شامل حال کسى باشد. دزدى که دشمن جان و مال مردم است شفيع و مهربان گردد. اين دزد دشمن داناست و اين جولاهه دوست نادان. تقصير اين جولاهه همين است که شفاعتش در پيش زبان درگير نشده' . آنگاه خليفه رقم عفو بر جريدهٔ اعمال او کشيد. فرمود قفل سکوت به زبانش زدند و از انعام و اکرام او را بهرهمندگردانيدند. و از دولت آن دزد عيّار صاحب تجربه، جولاهه جان به سلامت برد و خليفه آن دزد را بنواخت و توبهاش داد و يکى از نديمان خليفه گرديد. اى عزيز، اين تمثيل براى آن است که مرد عاقل بداند که زبان خود را در جميع امور بايد محافظت نمايد که فايدهٔ دنيا و آخرت او باشد و انديشه نمايد که ناگفته را مىتوان گفت و گفته را علاج توان کرد و به اصلاح بتوان آورد.
|
|
|
در دوزخ تن زبان زيانست
|
مفتاح بهشت بىزبانست (جامعالتمثيل، ص ۱۴۰ ـ ۱۳۸)
|
|
|
نظير:
|
|
|
زبان سرخ سرِ سبز را به باد دهد (ناصر بخارائى) ـ بلاى آدمى باشد زبانش (ناصر خسرو)
|
|
|
ـ آدمى از زبان خود به بلاست (مکتبى)
|
|
|
ـ بس سر که فتادهٔ زبان است
|
با يک نقطه زبان زيان است (ايرج ميرزا)
|
|
|
ـ طوطى ز زبان خويش در بند افتاد
|
|
|
ـ زبان بسيار سر بر باد داده است (وحشى)
|
|
|
ـ به هوش باش که سر در سرِ زبان نکنى
|
|
|
ـ زبان کشيده نگهدار تا زيان نکنى
|
|
|
ـ اگر طوطى زبان مىبست در کام
|
نه خود را در قفس ديدى نه در دام (وحشى بافقى)
|
|
|
ـ نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرند (سعدى)
|
|
|
ـ زبان در دهان پاسبان سر است
|
|
|
ـ خاموش نشين و فارغ از عالم باش (عارفى)
|
|
|
ـ بسا سر کز زيان زيرزمين رفت (نظامى)
|
|
|
ـ آدمى را زبان فضيحه کند (سعدى)
|
|
|
|
٭به پاى شمع شنيدم ز قيچى پولاد
|
......................... (امير خسرو دهلوى)
|
|
زبان سست و حرف درست
|
|
|
نظير: دل که پاک است زبان بىباک است
|
|
ز بهرِ سر افسر، نه سر بهرِ افسر٭
|
|
|
رک: ز بهرِ تو دولت، نه تو بهرِ دولت
|
|
|
|
٭ ...........................
|
ز بهرِ تو دولت، نه تو بهرِ دولت (عنصرى)
|
|
ز بىآلتان کار نايد درست٭
|
|
|
رک: کار اسباب مىخواهد
|
|
|
|
٭ سلاحى و سازى ندارند چُست
|
.................................... (نظامى)
|
|
ز بىزرى است که آب رُخم ندارد رنگ (خواجو کرمانى)
|
|
|
نظير: دل بميرد به وقت بىپولى
|
|
|
نيزرک: بىپولى حلقه به گوش فلک کند
|
|
ز بيمارى بتر بيماردارى است٭
|
|
|
رک: بيمارى بِهْ که بيمارداري
|
|
|
|
٭ مأخوذ از مصراع دوم اين بيت نظامى:
|
|
|
|
بوَد بيماريِ شب جان سپارى
|
ز بيمارى بَتَر بيمارداري
|