دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
نخودی
روزى، روزگارى در دهِ قشنگى زن و شوهر زندگى مىکردند که بچه نداشتند و هميشه دعا مىکردند که خدا بچهاى به آنها بدهد. |
روزى از روزها، زن داشت ديزيِ آبگوشت بار مىگذاشت که يک دانه نخود از ديزى پريد توى تنور و بهصورت دخترى زيبا و ريزهميزهاى درآمد. |
در اين موقع، يکى از همسايهها که خيلى وقتها سربهسر اين و آن مىگذاشت، از بالاى ديوار سرک کشيد و صدا زد: 'آهاى خواهر! دخترهاى ما مىخواهند بروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا' . |
زن که بچه نداشت و مىدانست زن همسايه دارد سربهسرش مىگذارد خيلى غصهدار شد. از تَه دل آه کشيد و ناله کرد. نخودى صداى گريهٔ زن را شنيد. زبان باز کرد و از تو تنور صدا زد: 'مادر جان! من را بيار بيرون و با آنها بفرست به صحرا' . |
زن فکر کرد دارد خواب مىبيند؛ اما خوب که گوش داد، فهميد صدا از تو تنور مىآيد. تند پا شد رفت سر تنور و ديد دخترِ کوچولو موچولوئى قدِ يک دانهٔ نخود تو تنور است. خيلى خوشحال شد. زود از تنور درش آورد. تر و تميزش کرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودى و با بچههاى همسايه فرستادش به صحرا. |
نخودى با دخترهاى همسايه تا غروب آفتاب خوشه چيد. خورشيد داشت مىرفت پشتِ کوه که بچهها گفتند: 'ديگر بايد برويم خانه' . |
نخودى گفت: 'حالا زود است. يک کم بيشتر بمانيم' . |
بچهها به حرف نخودى گوش کردند. همگى ماندند تو صحرا و باز خوشه چيدند. هوا که تاريک شد، راه افتادند طرف خانه که ديوى از تو تاريکى آمد بيرون. جلوشان را گرفت و گفت: 'بهبه! چه بچههاى ماهي. شما کجا، اينجا کجا؟ کجا مىرويد از اين راه؟' |
نخودى گفت: 'داريم مىرويم خانه' . |
ديو گفت: 'توى اين تاريکى ممکن است آقا گرگه جلوتان را بگيرد؛ لَت و پارتان کند و شما را بخورد' . |
بچهها پرسيدند: 'پس چه کار کنيم؟' |
ديو گفت: 'امشب برويم خانهٔ من و فردا که هوا روشن شد برويد خانهٔ خودتان' . |
نخودى گفت: 'باشد! قبول مىکنيم' . |
و همه با هم رفتند خانهٔ ديو. ديو براشان رختخواب انداخت و همين که همگى خوابيدند با خودش گفت: 'خوب گولشان زدم. چند روزى با غذاهاى لذيذ و خوشمزه از آنها پذيرائى مىکنم. وقتى حسابى چاق و چِلّه و تُپُل مُپُل شدند، همهشان را مىخورم' . |
کمى که گذشت، ديو صداش را بلند کرد و گفت: 'کى خواب است، کى بيدار؟' |
نخودى جواب داد: 'من بيدارم' . |
ديو پرسيد: 'چرا نمىخوابى اين نصفِ شبي؟' |
نخودى گفت: 'اينطورى خواب به چشمم نمىآيد' . |
ديو گفت: 'چطورى خواب به چشم تو مىآيد؟' |
نخودى جواب داد: 'خانهٔ خودمان که بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست مىکرد و با نيمرو مىداد مىخوردم' . |
ديو رفت حلوا و نيمرو آورد گذاشت جلو نخودي. نخودى دخترها را بيدار کرد و گفت: 'بلند شويد حلوا و نيمرو بخوريد' . |
دخترها پاشدند سير دلشان خوردند و باز گرفتند خوابيدند. |
کمى بعد، ديو گفت: 'کى خواب است، کى بيدار؟' . |
نخودى گفت: 'همه خوابند و من بيدار' . |
ديو پرسيد: 'پس تو کى مىخوابي؟' |
نخودى جواب داد: 'خانهٔ خودمان که بودم مادرم هميشه بعد از شام مىرفت به کوهِ بلور و با غَربال از درياى نور برايم آب مىآورد' . |
ديو پا شد. يک غربال دست گرفت و راه افتاد طرفِ کوهِ بلور و درياى نور. آنقدر رفت و رفت تا صبح شد. نخودى و دخترها بيدار شدند. هر کدام از خانهٔ ديو چيزى ور داشتند و رفتند. به نيمههاى راه که رسيدند نخودى يادش آمد يک قاشق طلا تو خانهٔ ديو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانهٔ ديو که رسيد، ديد ديو آمده و بس که راه رفته زَوارش در رفته و وِلو شده رو شده رو زمين. نخودى آهسته رفت قاشق طلا را بردارد و پا به فرار بگذارد که ديو صداى تاق و توق شنيد و او را ديد و تند دستدراز کرد نخودى را گرفت. انداخت تو کيسه و درِ کيسه را محکم بست و بلند شد رفت از جنگل ترکهٔ انار بياورد و با آن نخودى را بزند. |
نخودى تَر و فِرز درِ کيسه را واکرد. آمد بيرون. بزغالهٔ ديوه را گرفت کرد تو کيسه. دَرَش را بست و رفت يک گوشه قايم شد. |
ديو با يک بغل ترکه برگشت و ترکهها را يکىيکى کشيد به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش مىپيچيد و بَع... بَع مىکرد. ديو محکمتر مىزد و مىگفت: 'براى من اداى بزغاله درنيار. ديگر گول تو را نمىخورم' . |
همين که بزغاله از سر و صدا افتاد و ديگر جُم نخورد، ديو کيسه را باز کرد و ديد اى داد بىداد زده بزغالهٔ نازنين خودش را کشته. خيلى عصبانى شد. دور و وَرَش بو کشيد. همهٔ سوراخ سُمبهها را گشت و نخودى را پيدا کرد و داد کشيد: 'الان زنده زنده و پوست نکنده قورتت مىدهم تا ديگر به من کَلَک نزني' . |
نخودى گفت: 'اگر من را زنده بخورى، مىزنم شکمت را پاره مىکنم و مىآيم بيرون' . |
ديو ترسيد نکند راست بگويد و بزند شکمش را سفره کند و از او پرسيد: 'پس تو را چطورى بخورم؟' |
نخودى گفت: 'نان بپز. من را کباب کن بگذار لاى نان تازه و بخور تا بفهمى کباب و نان تازه چقدر خوشمزه است' . |
با شنيدن اين حرف، آب از لب و لوچهٔ ديو راه افتاد و دلش براى نان تازه و کباب قيلى و يلى رفت. با عجله تنور را آتش کرد و تا خم شد خمير نان را بزند به تنور، نخودى از بغل ديو پريد پائين. ديو را هل داد تو تنور و درِ تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانهشان رفت و با پدر و مادرش به خوشى زندگى کرد. |
قصهٔ ما به سر رسيد؛ |
کلاغه به خونهش نرسيد. |
- نخودى |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانهٔ ايرانى، ص ۳۵ |
- پژوهش و بازنويسي: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
- حاج ابراهیم کسلکوهی
- بز ریش سفید
- دهاتی و تاجرها(۲)
- قاضی و همسر بازرگان (۲)
- سه زن مکار(۲)
- قصهٔ پسر پادشاه و پری
- آب حیات و بختک
- مرد جوجهفروش
- دختر حاجی صیاد
- دختر کریم خیاط
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت
- شرکت شیر و روباه
- مِم و زین (۵)
- سلیم قصّهگو
- تاریخ جهان
- مکر آدمیزاد
- شغالِ بیدُم (۲)
- درویش جادوگر
- کچل
- قنبر خوششانس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست