|
|
در تاريخ بيهقى و ترسلات بونصر نيز الفاظ تازى زيادتر از صدى ده کلمه نيست و باقى کلمات فارسى است (سواى نامهاى خاص) و لغات تازى بر همان قاعدهٔ قديم است. يعنى لغاتى است که يا فارسى ندارد يا لغات دربارى و دولتى و علمى است که با فرامين و احکام و اعمال و کتب علوم وارد ايران شده و يا لغات دينى است و يا لغاتى است که تازى آن از فارسى روانتر و سادهتر بوده است. جز اينکه در بيهقى يک دسته لغات تازه موجود است که از اين قبيل بيرون و از لغاتى است که بهوسيلهٔ ادبا و مترسلان و به تقليد تازيان وارد زبان فارسى شده است، اکنون نمونهٔ اين لغتها را که در اين کتاب متداول است بدون شرح و تفصيل آوريم و هرکس بخواهد براى معانى آنها به کتب لغت عربى رجوع کند که اگر بنا بود آنها را معنى کنيم خود رسالهاى دراز مىشد:
|
|
ايادى، شغل، شغل دل، دل مشغولي، عهده، تضريب، فساد، باب، بابت، خالى کردن، معتمَد، معايَظَه، مواضَعَه، خَلقِ، خلقان، شرط، شرايط، جمال، وجيه، رعونت، بصارت، نُکَت، توقّع، نسخت، سخف، خلع عذار، مَهد، مخاطَبه، حدود، حشمت، مکاشَفت، جانب، خامل (خامل ذکر)، لجوجي، لجاجت، کتب، کتاب، قاعده، قواعد مشاهدات، مشافهه، استصواب، استحقاق، مغافصه، محتشم، رقعه، ملطّفه، مقبولالقول، موجبالشکر، فضول، خليفه (خليفتي)، شهم، اعتماد، حل و عقد، خفض و رفع،امر و نهي، مقرر، مناصحت، مغالطه، کافي، متنکر، رياضت، مشبع، مسارعت، مهمات، نجمنجم، مشهد، غضاضت، تثبت، زرق و افتعال، معونت، مظاهرت، اوليا، کرامت، تنوّق، رغبت، رهبت، سبيل، وظيفه، لفظ عالي، خلا، ملا، استخفاف، عفو، رباط، عذر، عاقبت، علامت، طارم، خزانه، معموره، حجت، غلام، خاصه، نوبت، مثال، فصل، نظاره، زحمت (به معنى ازدحام) عقابين، خدمت، زحمت، مسامحت (تخفيف و تسهيل)، طاقت، عرضه، حکم، مساعدت، مطرب، نديم، غرض، به حاصل آمدن، بهشرح تمام، احماد، واقف، بليغ، انتقام، راعي، حقشناس، رضاء، جلاء، هول (به معنى هايل)، تعجيل، سعادت، مهم، نواحي، ناحيت، مزاح، بىادبي، حبس، مقبول، حديث، الم، توقف، واجب، وقت، عتاب، تدبير، تلافي، مسرع، مالى وافر، شرف، خياره، شعف، اثر، مبشر، منظر، مُضربان، فسادجويان، تبسّط، اعتراض، اخبار شحنه، اعيان، حضرت، حاجب، صاحب، بَريد، مصالح، ملک، جنس، شوکت، عزّت، فريضه، کفايت، رآيت،حاضر، مسابقت، آلت عُدَّة، عَدَّة، رغبت، صادق، قوم، اضطراب، اثبات کردن، منشور، سخيف، رَمْيَةَ مِنْ غيرِ رام، حَرَجُ على حَرَج، مابينالباب والدّار، لقاء، مشاهدت، فصيح، عشوه، علىرغم، وقعيت، دارآت، مقدّم، هَلُمّ جَرّا، خلوت، عِضامي، عِصامي، فضل و ادب، حسد، اصل، فحول، افاصل، سعايت، سطر، خلعت، فاخر، عَلَمْ، عِلْم، طالب، تعبيه، ابهّت، مقبول صوت، ناحفاظ، صامت و ناطق، نعمت، موقوف، سِخَط، ارتفاع، ضياع، شفاعت، تجمّل، تقه و امين، رعيت، رعايا، شريف و وضيع، ضعفا، مستأصل، اِغرا، اِنها، مُنهي، نهي، حاکم عدل و رحيم، صدقه، حطامِ حرام، منازعت، حسرت، محاباء، ناجم، متّهم، قضات، مُزکّي، عدول، کرامت، جبّار، افراط، فرصت، منظر، خضرا، طيره، مُنَقَّص، تعلّق، شعبده، تنکُّر و تغيّر، خلل، مشاهَره، خلل تولّد کند، نادر، بارَکَالله، واجب، عَرَصات، غرباء، تظلّم، والي، عامل، اقالتبيع، جواهر، مُمَکّنان، منزلت، حرکت، کارِه، عزيمت، مفرد، تکلّف، اولياء، مخذول، قصه، حماقت، حطام، جَنيبَتْ، استقبال، کوکبه، مفسد، غارت، مُدْبِر، شَغَب، بصيرت،هَزارهِز، ثَبات، مستضعف، خجل، مشير و مدبّر، فراغت، نزول، نُزول، انزال، مقاومت،اغوا، مستقيم، احتياط، مراد، خائن، عاصي، تلبيس، ضُجرت، قوّاد، عّذر، مُقر، مقرَّر، تماشا، صيد، معمّا، عبرت، علف (آذوقه) علوفات، خدمت، سلام، عُطلت، ناصح، زيادت، اَرْجاف، غايب، مبارک، نايب، بجمله، قود، استقصا، صاحب، وَفْد، ديوان رسالت، عارض، وکيل، خصوصاً، آيت، نفقات،اضعاف، سُکّان، رسم، مُجَمّز، مستوفي، حل و عقد، وداع، نسق، سياقت، مراتب، مضطرب، استمالت، معايَنَه، الفت، مشارکت، مَدروُس، تجارب، توفيق اَصلح، اعزاز، مکاتبت، اَذناب، تسکين، اصالت رأي، بشريّت، مستحق، تعزيت، صلاح ذاتالبين، مصرّح، منابر، تعلّل، مدافعت، مکاشَفَت، وزر، وبال، مجامَلَت، رُشد، اقتصار، شعار، استطلاع، شايع، مستفيض، قضيّت، مواهب، تَبَع، مجتاز، شهامت، تَفَرُّد، ادوات سياست، صمديّت، رياست، مملکت، قهر کردن، ضابط، حَث کردن، تمويه و تلبيس، شرارت، زعارت، مستحثى (به ياء وصف مصدري)، به معنى تحصيلدارى ماليات، الخ.
|
|
|
جمع عربى را مثل قديم به فارسى نيز جمع مىبندند - و در ترجمهٔ نامههاى تازى بغداد تعمدى دارد که جمع ذوىالعقول را همهجا به 'ها' جمع بندد ولى در متن کتاب طبق قاعده و قياس به الف و نون جمع مىبندد.
|
|
ديگر: جمع بستن (شما) و (شمايان) که امروز در افغانستان نيز مايان و شمايان متداول است، و شعراى غزنين هم اين جمع را که آوردهاند. فرخي:
|
|
قوم را گفتم چونيد شمايان به نبيد |
|
همه گفتند صوابست صوابست صواب |
|
|
ديگر: مطابقهٔ صفت و موصوف در عدد و جمع که در زبان پهلوى نيز معمول بوده است و طبرى هم گاهى استعمال کرده است ولى بعد از قرن ششم اين قاعده از بين رفته است، مانند:
|
|
'ساقيان ماهرويان ... ايشان را سوزانند و من پياده ... گرد بر گرد دار آفرينها غلامان بودند با جامهاى سقلاطونىها و بغدادىها و سپاهانىها ... دو معتمدان اين دو مهمتر با پيادهاى پنجاه بر سر آن قلعه بودند ... ناجوانمردان يارانم مرا فرو گذاشتند تا مجروح شدم ... روز هژدهم در شب ده سوار ترکمانان بيامدند به دزدى ... چکنم اين بىحميتان لشگريان کار نمىکنند' و غيره و غيره ...
|
|
ديگر: وقتى که عدد از يک زيادتر است در اين سبک معدود را بر عدد مقدم دارند و ياء نکره نيز بعد از معدود درافزايند، مثل: غلامى بيست - تنى چند - غلامى سيصد - خاصه و غيره.
|