دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
جانتیغ و چلگیس(۲)
آنوقت بايد هفت دانه خرما را جداجدا روى زمين بيندازد. هرکدام از ديوها يک خرما را مىخورند و مدت هفت شب و روز به خواب مىروند. ديوها که بهخواب رفتند بايد از درخت پائين بيايد. چلگيس توى گوش ديو سفيد است. هفت تکه از نبات را نزديک گوش ديو سفيد بىاندازد. چلگيس از گوش ديو سفيد بيرون مىآيد تا نباتها را بردارد. |
کسى که رفته آنجا، بايد چلگيس را بگيرد. اگر بار اول نتوانست از پا تا کمرش به سنگ تبديل مىشود. دفعهٔ دوم بايد نبات را دورتر از گوش ديو بىاندازد. اگر اينبار هم نتواند چلگيس را بگيرد، همهٔ بدن سنگ مىشود ولى اگر گرفت، پاهايش هم به حال اول برمىگردد. |
جانتيغ همهٔ حرفهاى پيرزن را شنيد، از خانه بيرون رفت و نيمساعت ديگر برگشت. روز بعد از پيرزن و پسرش خداحافظى کرد و رفت و همهٔ چيزهائى را که پيرزن واگو کرده بود خريد و راه افتاد. رفت و رفت تا به جنگل رسيد. همهٔ کارهائى که پيرزون گفته بود انجام داد. بار اول که چلگيس از گوش ديو سفيد بيرون آمد، نتوانست او را بگيرد و پاهايش سنگ شد. اما بار دوم موهاى دختر را گرفت و ديگر نگذاشت به گوش ديو سفيد برگردد. دختر داد و فرياد راه انداخت. جانتيغ گفت: من آمدهام تو را نجات بدهم. اسم من جانتيغ است. آنها سوار اسب شدند و به تاخت رفتند. چلگيس به جانتيغ گفت: تو نبايد پشت سرت را نگاه کنى وگرنه سنگ مىشوي. چلگيس پشت سر را نگاه مىکرد که ديد ديوها دارند مىآيند از جانتيغ پرسيد: همراهت چه داري؟ گفت: تيغ. بعد تيغها را به دختر داد. دختر تيغها را به زمين ريخت و گفت: 'از خدا مىخواهم که يک کوه بزرگ تيغ بين ما و ديوها درست بشود' . يک دفعه يک کوه بزرگ از تيغ درست شد. ديوها بههر زحمتى بود از کوه تيغ رد شدند. اينبار دختر، نمک را از جانتيغ گرفت و به زمين ريخت. کوهى از نمک درست شد. شش تا از ديوها از شدت درد مردند. و يکى از آنها باقى ماند. نزديک بود به دختر و پسر برسد که چلگيس کوزهٔ آب را به زمين زد و يک درياى بزرزگ درست شد. |
ديو از دور پرسيد: جانتيغ چطور از دريا رد شدي؟ جانتيغ دهانه کوزه را که به شکل يک سنگ سوراخدار شده بود نشان داد و گفت: آن سنگ را مىبيني، سرت را توى سوراخ آن بکن و بپر اين طرف. ديو سرش را توى سوراخ کرد. سنگ توى دريا فرو رفت و ديو را هم با خود به ته دريا برد. جانتيغ و دختر روزها رفتند و رفتند تا اينکه چلگيس گفت: بيا اينجا جادر بزنيم، ما بايد چهل روز اينجا بمانيم، تا من هر روز يکى از گيسهايم را بشويم. آنجا چادر زدند. روزى چلگيس به جانتيغ که کنار چاه ايستاده بود گفت: دو تار موى من کنار چاه افتاده، آنها را بردار و بيا اين طرف والا برايت دردسر درست مىشود. جانتيغ اوقاتش تلخ شد موها را برداشت و دور يک تکه فلز پيچيد و آن را انداخت توى چاه. آب چاه مىرفت به باغ پادشاه آن کشور. يک روز باغبان شاه به باغ رفت ديد همهٔ درختها ميوهدار شدهاند و هرکدام با صداى بلند مىگويند: 'از ميوه من بخور' باغبان رفت و پادشاه را خبر کرد. پادشاه گفت: بوى چلگيس مىآيد. همه جاى باغ را بگرديد و هرچه پيدا کرديد به من بدهيد. گشتند و آن فلزى که موى چلگيس دورش پيچيده شده بود پيدا کردند و به پادشاه دادند. پادشاه گفت: اين موى چلگيس است برويد بگرديد و چلگيس را پيدا کنيد. |
اين خبر به گوش پيرزنى رسيد. رفت پيش پادشاه گفت: من چلگيس را پيدا مىکنم. پادشاه گفت: تو چلگيس را بياور من هم هرچه بخواهى به تو مىدهم. پيرزن گفت: من مىروم. هر وقت ديديد که پنبه سوخته روى آب مىآيد، نهر را بگرديد و مستقيم بالا بيائيد. پيرزن رفت و چادر چلگيس و جانتيغ را پيدا کرد. پيرزون خودش را به ناخوشى زد. جانتيغ او را به چادر برد. چلگيس تا پيرزن را ديد با خاکانداز توى سر او و به جانتيغ گفت: عاقبت اين پيرزن کار دستت مىدهد. پيرزن چند روزى آنجا ماند تا اينکه يک روز از دختر پرسيد: چرا اسم شوهر تو جانتيغ است؟ دختر علت آن اسم را گفت. يک شب پيرزن رفت و موقعى که جانتيغ خواب بود، تيغ را از گردنش باز کرد و تو چاه انداخت. جسد جانتيغ را هم انداخت توى باغى که همان نزديکىها بود. بعد يک پنبه را سوزاند و توى آب انداخت. مأموران پادشاه پنبه سوخته را که ديدند پادشاه را خبر کردند. پادشاه به همراه چند سوار، رفتند و چلگيس را با خود به قصر بردند. چلگيس به پادشاه گفت: من بايد در عزاى شوهرم چهل روز عزادار باشم. در اين مدت کسى بهجز آن پيرزن حق ندارد به من نزديک شود. پادشاه قبول کرد که چهل روز صبر کند. |
يک روز دقيقهشمار پيش ستارهشمار رفت و گفت: مدتى است ستارهٔ جانتيغ ديرتر از ستارههاى ديگر بيرون مىآيد. ستارهشمار هم گفت: آرى من هم متوجه شدهام. قرار گذاشتند بروند و جانتيغ را پيدا کنند. ستارهشمار يک چراغ برداشت. رفتند و رفتند. ستارهشمار، چراغ را روشن کرد و بهکمک نور آن چادر چانتيغ را پيدا کردند. به آنجا که رسيدند، نور چراغ يک بار بهطرف باغ و يک بار بهطرف چاه مىافتاد. چاه را گشتند و تيغ را پيدا کردند. بعد باغ را گشتند، ديدند جانتيغ بيهوش افتاده، تيغ را به گردن او انداختند، جانتيغ به هوش آمد. جانتيغ وقتى ديد چلگيس نيست، فهميد که چه بلائى به سرش آمده هرسه نفر لباس درويشى به تن کردند و رفتند تا چلگيس را پيدا کنند. فهميدند که مردم دسته دسته به قصر پادشاه مىروند تا چلگيس را ببينند جانتيغ با لباس درويشى وارد قصر شد. پيرزن را ديد، گفت: من درويش هستم اگر ناخوشىاى دارى بگو تا برايت دعا بنويسم. پيرزن گفت: مدتى است سرم درد مىکند. درويش روى يک تکه کاغذ نوشت: من جانتيغ هستم! حالا بگو چطور مىتوانم تو را نجات دهم؟ کاغذ را به پيرزن داد و گفت اين دعا را به هيچکس نشان نده. |
پيرزن وقتى پيش چلگيس رفت گفت: سرم درد مىکرد به يک درويش گفتم دعائى برايم نوشت. چلگيس کاغذ را از پيرزن گرفت و خواند بعد آن را پاره کرد و گفت: اين دعا خوب نيست من خودم يک دعاى خيلى خوبى برايت مىنويسم. بعد روى يک تکه کاغذ نوشت: جانتيغ، من فردا به پادشاه مىگويم که مىخواهم به حمام بروم و کسى هم حق ندارد با من بيايد. تو آنجا بيا و مرا ببين. بعد کاغذ را به پيرزن داد و پيرزن آن را توى جيبش گذاشت. موقعى که پيرزن مىخواست به خانهاش برود، جانتيغ او را صدا زد و گفت: سرت خوب شد؟ پيرزن گفت: نه. جانتيغ گفت: نکند آن دعا را به کسى نشان داده باشي؟ اگر نشان داده باشى تا آخر عمرت سرت خوب نمىشود. پيرزن گفت: راستش يک نفر آن را از من گرفت و پاره کرد و اين کاغذ را به من داد. جانتيغ کاغذى را که چلگيس نوشته بود گرفت بعد يک کاغذ بىخودى نوشت و به او داد. جانتيغ از پيغام چلگيس خبردار شد. روز بعد، جانتيغ پيرزن را يک گوشهاى گير آورد و دو تکهاش کرد و هر تکهاش را به يک گوشه از در حمام آويزان کرد. |
بعد، چلگيس را سوار بر اسبش کرد و پيش ستارهشمار و دقيقهشمار رفت. چلگيس بههر کدام از آنها يک تار مو داد و گفت: در عوض محبتهاى شما اين تار مو را داشته باشيد، در هر فصلى هر ميوهاى که بخواهيد، در جيبتان پيدا مىکنيد. آنها خداحافظى کردند و رفتند. جانتيغ و چلگيس هم حرکت کردند تا رسيدند به خانه پدر جانتيغ. خبر به پادشاه بردند که پسرت برگشته و چلگيس را هم با خود آورده است. چلگيس به جانتيغ گفت: من به قصر پدرت نمىآيم، يک خانه بگير تا با هم زندگى کنيم جانتيغ قبول کرد و يک خانه گرفت. عصر جانتيغ گفت: من مىخواهم به ديدن پدرم بروم. چلگيس گفت: پس خوب گوش کن. وقتى خواستى وارد شوى از روى فرش مىپرى زيرا در زير فرش چاه کندهاند تا ترا بکشند. اين انگشتر طلا را هم بگير، هر وقت چاى آوردند، اول آن را توى چاى بينداز، بعد بخور. غذا هم که آوردند اول مقدارى از آن به يک سگ يا گربه بده، اگر آن سگ يا گربه نمرد، بعد از آن بخور. چون پدرت مىخواهد تو را بکشد و مرا صاحب شود. جانتيغ به قصر پدرش رفت و همه سفارشات دختر را اجراء کرد. وقتى يک مقدار از غذا را به يک سگ داد. سگ افتاد و مرد. فردا شب هم همين کارها انجام شد. اما موقع غذا خوردن، جانتيغ چراغها را خاموش کرد و در خاموشى غذاى خودش را با غذاى پدرش عوض کرد. پدر وقتى آن غذا را خورد مرد. جانتيغ پيش چلگيس رفت و او را به قصر آورد، و تاج پادشاهى را هم بهسر گذاشت و هفت شب و هفت روز جشن عروسى گرفت. |
- جانتيغ و چلگيس |
- قصههاى ايرانى جلد دوم - ص ۱۹۳ |
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۳ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست