گر ایدونک فرمان شاه این بود |
|
ورا پیش من رفتن آیین بود |
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش |
|
همیشه خرد را تو بنیاد باش |
سخن کم شنیدم بدین نیکوی |
|
فزاید همی مغز کاین بشنوی |
مدار ایچ اندیشهی بد به دل |
|
همه شادی آرای و غم برگسل |
ببین پردگی کودکان را یکی |
|
مگر شادمانه شوند اندکی |
پس پرده اندر ترا خواهرست |
|
پر از مهر و سودابه چون مادرست |
سیاوش چنین گفت کز بامداد |
|
بییم کنم هر چه او کرد یاد |
یکی مرد بد نام او هیربد |
|
زدوده دل و مغز و رایش ز بد |
که بتخانه را هیچ نگذاشتی |
|
کلید در پرده او داشتی |
سپهدار ایران به فرزانه گفت |
|
که چون برکشد تیغ هور از نهفت |
به پیش سیاوش همی رو بهوش |
|
نگر تا چه فرماید آن دار گوش |
به سودابه فرمود تا پیش اوی |
|
نثار آورد گوهر و مشک و بوی |
پرستندگان نیز با خواهران |
|
زبرجد فشانند بر زعفران |
چو خورشید برزد سر از کوهسار |
|
سیاوش برآمد بر شهریار |
برو آفرین کرد و بردش نماز |
|
سخن گفت با او سپهد به راز |
چو پردخته شد هیربد را بخواند |
|
سخنهای شایسته چندی براند |
سیاووش را گفت با او برو |
|
بیرای دل را به دیدار نو |
برفتند هر دو به یک جا به هم |
|
روان شادمان و تهی دل ز غم |
چو برداشت پرده ز در هیربد |
|
سیاوش همی بود ترسان ز بد |
شبستان همه پیشباز آمدند |
|
پر از شادی و بزم ساز آمدند |
همه جام بود از کران تا کران |
|
پر از مشک و دینار و پر زعفران |
درم زیر پایش همی ریختند |
|
عقیق و زبرجد برآمیختند |
زمین بود در زیر دیبای چین |
|
پر از در خوشاب روی زمین |
می و رود و آوای رامشگران |
|
همه بر سران افسران گران |
شبستان بهشتی شد آراسته |
|
پر از خوبرویان و پرخواسته |
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید |
|
یکی تخت زرین درفشنده دید |
برو بر ز پیروزه کرده نگار |
|
به دیبا بیراسته شاهوار |
بران تخت سودابه ماه روی |
|
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی |
نشسته چو تابان سهیل یمن |
|
سر جعد زلفش سراسر شکن |
یکی تاج بر سر نهاده بلند |
|
فرو هشته تا پای مشکین کمند |
پرستار نعلین زرین بدست |
|
به پای ایستاده سرافگنده پست |
سیاوش چو از پیش پرده برفت |
|
فرود آمد از تخت سودابه تفت |
بیمد خرامان و بردش نماز |
|
به بر در گرفتش زمانی دراز |
همی چشم و رویش ببوسید دیر |
|
نیمد ز دیدار آن شاه سیر |
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس |
|
نیایش کنم روز و شب بر سه پاس |
که کس را بسان تو فرزند نیست |
|
همان شاه را نیز پیوند نیست |
سیاوش بدانست کان مهر چیست |
|
چنان دوستی نز ره ایزدیست |
به نزدیک خواهر خرامید زود |
|
که آن جایگه کار ناساز بود |
برو خواهران آفرین خواندند |
|
به کرسی زرینش بنشاندند |
بر خواهران بد زمانی دراز |
|
خرامان بیمد سوی تخت باز |
شبستان همه شد پر از گفتوگوی |
|
که اینت سر و تاج فرهنگ جوی |
تو گویی به مردم نماند همی |
|
روانش خرد برفشاند همی |
سیاوش به پیش پدر شد بگفت |
|
که دیدم به پرده سرای نهفت |
همه نیکویی در جهان بهر تست |
|
ز یزدان بهانه نبایدت جست |
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه |
|
فزونی به گنج و به شمشیر و گاه |
ز گفتار او شاد شد شهریار |
|
بیراست ایوان چو خرم بهار |
می و بربط و نای برساختند |
|
دل از بودنیها بپرداختند |
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار |
|
شد اندر شبستان شه نامدار |
پژوهنده سودابه را شاه گفت |
|
که این رازت از من نباید نهفت |
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی |
|
ز بالا و دیدار و گفتار اوی |
پسند تو آمد خردمند هست |
|
از آواز به گر ز دیدن بهست |
بدو گفت سودابه همتای شاه |
|
ندیدست بر گاه خورشید و ماه |
چو فرزند تو کیست اندر جهان |
|
چرا گفت باید سخن در نهان |
بدو گفت شاه ار به مردی رسد |
|
نباید که بیند ورا چشم بد |
بدو گفت سودابه گر گفت من |
|
پذیره شود رای را جفت من |
هم از تخم خویشش یکی زن دهم |
|
نه از نامداران برزن دهم |
که فرزند آرد ورا در جهان |
|
به دیدار او در میان مهان |
مرا دخترانند مانند تو |
|
ز تخم تو و پاک پیوند تو |
گر از تخم کی آرش و کی پشین |
|
بخواهد به شادی کند آفرین |
بدو گفت این خود بکام منست |
|
بزرگی به فرجام نام منست |
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه |
|
همی آفرین خواند بر تاج و گاه |
پدر با پسر راز گفتن گرفت |
|
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت |
همی گفت کز کردگار جهان |
|
یکی آرزو دارم اندر نهان |
که ماند ز تو نام من یادگار |
|
ز تخم تو آید یکی شهریار |
چنان کز تو من گشتهام تازه روی |
|
تو دل برگشایی به دیدار اوی |
چنین یافتم اخترت را نشان |
|
ز گفت ستاره شمر موبدان |
که از پشت تو شهریاری بود |
|
که اندر جهان یادگاری بود |
کنون از بزرگان یکی برگزین |
|
نگه کن پس پردهی کی پشین |
به خان کی آرش همان نیز هست |
|
ز هر سو بیرای و بپساو دست |
بدو گفت من شاه را بندهام |
|
به فرمان و رایش سرافگندهام |
هرآن کس که او برگزیند رواست |
|
جهاندار بربندگان پادشاست |
نباید که سودابه این بشنود |
|
دگرگونه گوید بدین نگرود |
به سودابه زینگونه گفتار نیست |
|
مرا در شبستان او کار نیست |
ز گفت سیاوش بخندید شاه |
|
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه |
گزین تو باید بدو گفت زن |
|
ازو هیچ مندیش وز انجمن |
که گفتار او مهربانی بود |
|
به جان تو بر پاسبانی بود |
سیاوش ز گفتار او شاد شد |
|
نهانش ز اندیشه آزاد شد |
به شاه جهان بر ستایش گرفت |
|
نوان پیش تختش نیایش گرفت |
نهانی ز سودابهی چارهگر |
|
همی بود پیچان و خسته جگر |
بدانست کان نیز گفتار اوست |
|
همی زو بدرید بر تنش پوست |
|