|
به پايان تا رسد يک شمع صد پروانه مىسوزد (صائب)
|
|
به پايان رسد کيسهٔ سيم و زر
|
نگردد تهى کيسهٔ پيشهور (سعدى)
|
|
|
نظير: انگشت هنرور کليد روزى است
|
|
به پاى گل منشين آنقدر که خار شوى ٭
|
|
|
|
٭ سبک خرامتر از باد در چمن بگذر
|
...................(عبدالعزيز خان ترکستانى)
|
|
به پسر خان بىاحترامى نبايد کرد!
|
|
|
رک: موش موشک، آهسته برو آهسته بيا که گربه شاخت نزنه...
|
|
به پير و جوان از مىآيد گناه (فردوسى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
بسا کسا کز خمر ترک دين کند (عطّار)
|
|
|
- بتپرستى ز مىپرستى بِهْ (اوحدى)
|
|
|
رک: باده کم خور خرد به باد مده
|
|
به پيش آب تيمم کجا روا باشد؟ (مجدالدين)
|
|
|
رک: تيمم باطل است آنجا که آب است
|
|
به پيش زنان راز هرگز مگوي٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
از مردم سرفراز نزئيد که با زن نشيند به راز (فردوسى)
|
|
|
- با زن درِِ راز هرگز مزن (اسدى)
|
|
|
- مگو اسرار حال خويش با زن
|
که يابى راز فاش در کوى و برزن (ناصرخسرو) |
|
|
- مگو از هيچ نوعى پيش زن راز
|
که زن رازت بگويد جمله سرباز (عطار) |
|
|
- زن که در عقل بىکمال بوَد
|
راز پوشيدنش محال بوَد (ناصرخسرو) |
|
|
|
٭ چو خواهى که خوارى نيارى به روى
|
.......................... (فردوسى)
|
|
به پيش معجز موسى چه جاى نيرنگ است (ظهير فاريابى)
|
|
به تاريکى درون، آب حيات است (شبسترى)
|
|
|
رک: آب حيوان درون تاريکى است
|
|
به تدبير رستم درآيد به بند (سعدى)
|
|
|
رک: آنچه با تدبير توان کرد با زور بازو ميسّر نشود
|
|
بهتر آنست که با مردم بد نشيني٭
|
|
|
رک: با بدان سر مکن که بد گردى
|
|
|
|
٭ نازنينى چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
|
.............................. (حافظ)
|
|
بهتر ز هزار کعبه يک دل
|
|
|
رک: دل بهدست آر که حجّ اکبر است
|
|
به تَفى مشتعل، به پُفى خاموش
|
|
|
نظير: به نمى زنده، به دَمى مرده
|
|
به تمنّاى گوشت مردن بِهْ
|
که تقاضاى زشت قصابان (سعدى)
|
|
|
رک: گوشت رانم را مىخورم منّت قصاب نمىکشم
|
|
به تنبل خواستند زن بدهند گفت: عروس شدهاش را بياوريد! (عامیانه).
|
|
|
رک: به تنبل گفتند: برو به سايه گفت: سايه خودش مىآيه!
|
|
به تنبل کار فرما هزار پند بشنو
|
|
|
نظير: به آدم تنبل فرمان به هزار نصيحت پدرانه بشنو
|
|
|
مقایسه شود با: آدم تنبل عقل چهل وزير دارد
|
|
به تنبل گفتند: 'برو به سايه' . گفت: 'سايه خودش مىآيه' !
|
|
|
نظير:
|
|
|
الهى آقا آب بخواهد!
|
|
|
- بگو رفيقم هم سوخت!
|
|
|
- حالا که داد مىزنى اقلاً بگو دو نفريم!
|
|
|
- به تنبل خواستند زن بدهند گفت: عروسشدهاش را بياوريد! (عامیانه).
|
|
به تنور سرد نان نمىبندند
|
|
به تو چه که خانهٔ قلى صابون مىپزند (عامیانه).
|
|
|
رک: تو چه کار دارى که خانهٔ قلى صابون مىپزند؟
|
|
به جان عمو رجبِ، نمىجُنبم يک وجب! (عامیانه).
|
|
|
رک: گر کنى گوش و گر بُرى دُمبم
|
بنده از جاى خود نمىجنبم!
|
|
به جان کندن آيد برون زر ز سنگ (اديب نيشابورى)
|
|
|
رک: نابرده رنج گنج ميسّر نمىشود
|
|
بهجاى شمع کافورى چراغ نفت مىسوزد
|
|
|
رک: جاى شيران شغالان لانه دارند
|
|
بهجاى کهربا کاهى نشسته
|
بهجاى شير روباهى نشسته
|
|
|
مقایسه شود با: کلّهپز برخاست سگ جايش نشست
|
|
بهجاى مَه نشيند عقرب کور!
|
|
|
رک: کلّهپز برخاست سگ جايش نشست
|
|
به جرم عيسى موسيٰ را مگير٭
|
|
|
رک: گنه کرد در بلخ آهنگرى
|
به شوشتر زدند گردن مسگرى
|
|
|
|
٭ يا: به جرم عيسيٰ موسيٰ را نبايد گرفت.
|
|
به جنگ خدا نمىتوان رفت
|
|
|
رک: با چرخ ستيزه نتوان کرد
|
|
به جنگش بگير تا به صلح راضى شود
|
|
به چابکتر از خود مينداز تير (سعدى)
|
|
|
رک: آدم يک پيراهنه با آدم دو پيراهنه نمىتواند دربيفتد
|
|
به چشم از دور هر دشتى بساط پرنگار آيد
|
|
|
نظير: آواز دُهُل شنيدن از دور خوش است.
|
|
به چنين ديگ لايق اين کمچه٭
|
|
|
رک: بيلهديگ، بيلهچغندر
|
|
|
|
٭ سر انسان سزاى اين پنجه
|
............................. (دهخدا)
|
|
به چوگان همّت توان بُرد گوى
|
|
|
رک: هر مرادى را به همّت مىتوان تسخير کرد
|
|
به حاجتى که رَوى تازه روى و خندان باش٭
|
|
|
|
٭ فرد نبندد کارِ گشاده پيشانى
|
............................ (سعدى)
|
|
به حدّ خويش هر نقصى کمالى است (قاآنى)
|
|
به حرف خبرچين مىگيرند اما ول نمىکنند
|
|
به حرف ما نه خرى وا مىکنند نه خرى مىبندند (عامیانه).
|
|
به حُسنت مناز به يک تب بند است، به مالت مناز به يک شب بند است
|
|
|
نظير:
|
|
|
بر مال و جمال خويشتن غرّه مشو
|
کآن را به شبى برند و اين را به تبى(فخرالدين اسعد گرگانى) |
|
|
- مباش غرّه به سيماى خويش چون طاووس (ناصر بخارائى)
|
|
|
- بر حُسن و جوانى اى پسر غرّه مشو
|
بس غنچه ناشکفته بر خاک بريخت (خيام)
|
|
|
- مالت به شبى رود حُسنت به تبى
|
|
|
- حُسن تو دائم بدين قرار نماند (سعدى)
|
|
|
- کند در هر قدم فرياد خلخال
|
که حُسن گلرخان پا در رکاب است
|
|
به حُسن خُلق توان کرد صيد اهل نظر٭
|
|
|
رک: خُلق خوش خلق را شکار کند
|
|
|
|
٭ ..............................
|
به دام و دانه نگيرند مرغ دانا را (حافظ)
|
|
به حکم شيخ لطفالله، المفلس فى امانالله!
|
|
|
رک: مفلس در امان خداست
|
|
به حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نمىشود
|
|
|
رک: از حلوا حلوا گفتن دهان شيرين نمىشود
|
|
به خاتمى نتوان زد دم از سليمانى ٭
|
|
|
رک: نه هر که آينه سازد سکندرى داند
|
|
|
|
٭ بهجز شکر دهنى نکتههاست خوبى را
|
...............................(حافظ) |
|
بهخاطر مال دنيا برادر چشم برادر را در مىآورد
|
|
بهخاطر يک شپش پوستين را آتش مىزند
|
|
|
نظير: براى يک دستمال قيصريه را آتش مىزند
|
|
به خانهات آمدم دوغم ندادى، پشت سرم ماست مىفرستى؟ (عامیانه).
|
|
|
رک: تا زنده بودم آبم ندادى...
|
|
به خانه نشستن بوَد کار زن (سعدى)
|
|
به خدائى که خالق بشر است همدم مهربان بِهْ از پدر است (لاادرى)
|
|
به خرچنگ گفتند: چرا از دو سو روى؟ گفت: پيشرفتم در اين است.
|
|
به خُردگى منگر دانهٔ سپندان را ٭
|
|
|
رک: فلفل نبين چه ريزه، بشکن ببين چه تيزه
|
|
|
|
٭ نگاه کن که بقا را چگونه مىکوشد
|
....................... (ناصرخسرو)
|
|
به خر شدهام راضى، خر هم مىکند نازى (عامیانه).
|
|
|
نظير: به گربه شدم راضى، گربه هم مىکند نازى
|
|
به خر گفتند: کى به ده مىرسى؟ گفت از سيخکى بپرس (عامیانه).
|
|
|
نظير: تا نباشد چوب تر فرمان نگيرد گاو و خر
|
|
به خسيس گفتند: تبت را بده! گفت: نوبهٔ خودم است! (عامیانه).
|
|
|
نظير: خسيس اگر تب هم داشته باشد به کسى نمىدهد
|