|
گواه عاشقِ صادق در آستين باشد٭ |
|
|
|
٭ تمثّل: |
|
|
|
به عشق صادق اگر دست من شکست چه باک |
کسى که عاشق صادق بوَد چنين باشد |
|
|
|
پيِ ثبوت مرا احتياج بيّنه نيست |
گواه عاشق صادق در آستين باشد (قاضى محمّد غفارى) |
|
|
|
براى اطلاع بر احوال قاضى محمدو سبب نظم اين قطعه رجوع شود به تاريخ ادبيات در ايران، تأليف دکتر ذبيحالله صفا، جلد پنجم، بخش ۳، ص ۱۶۱۳ |
|
گور باباى هر چى خره! (عا). |
|
گور جدا، خانه جدا |
|
|
رک: از بلا دورى طمع دارى ز مردم دور باش |
|
گور را پهلوى گور مىگذارند براى آبادى |
|
|
رک: دو لنگه در را که پهلوى هم مىگذارند براى اين است که به درد هم برسند |
|
گورم کجا بود تا کفنم باشد؟ |
|
|
نظير: از بىکفنى زندهام |
|
|
نيزرک: سگ کجا لانه کجا؟ |
|
...زش مادّهٔ تاريخ شده است! |
|
|
(به تمسخر و تحقير:) با وجود عدم لياقت و حتى داشتن اعمال زشت به غلط شهرت جهانى يافته است |
|
...ز مده عود مسوزان |
|
|
نظير: نه سير بخور نه کُندر بسوزان |
|
گوساله که بزرگ بشود مىشود گاو |
|
|
کودک خنگ و بىاستعداد در بزرگى هم چيزى نخواهد شد |
|
گوساله به روزگار گاوى گردد (از جامعالتمثيل) |
|
گوساله به گاو مىرود، دختر به مادر |
|
|
نظير: دختر به مادر مىرود، گوساله به گاو |
|
گوساله به نردبان، اشتر به قفس! (از جامعالتمثيل) |
|
گوسفند به پاى خودش، بز به پاى خودش |
|
|
رک: از بد و نيک کس کسى را چه |
|
گوسفند به صحرا کردم که چيزى بخورد، چيزى بيامد و گوسفند بخورد (سَمَک عيّار) |
|
گوسفند به فکر جان است و قصاب به فکر دنبه! |
|
|
نظير: |
|
|
بُز را غم جان است و قصاب را غم دنبه |
|
|
ـ سگ از درد مىنالد، بىبى شکار مىخواهد! |
|
گوسفند را براى کشتن فربه کنند (از قرةالعيون) |
|
گوسفند را در آغل مىشمارند |
|
|
رک: جوجه را آخر پائيز مىشمارند |
|
گوسفند کشته از پوست کندن دردش نمىآيد |
|
|
نظير: چون گوسپند را بکشند از مُثله کردن و پوست باز کردن دردش نيايد (تاريخ بيهقى) |
|
گوسفند که از گلّهٔ جدا شد نصيب گرگ مىشود |
|
گوسفند که بىشبان بمانَد گرگان قصد گلّه کنند (سَمَک عيّار) |
|
گوسفند يک شقّهاش حرام نمىشود يک شقّهاش حلال |
|
|
نظير: کوسه و ريش پهن نمىشود |
|
|
گوش استر که درازست گواست |
کش نه اسب است پدر بلکه خر است (جامى، بهارستان) |
|
گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالهٔ ماست |
آنچه البته بهجائى نرسد فرياد است (يغما جندقى) |
|
|
نظير: |
|
|
من گوش استماع ندارم لمن تقول! (سعدى) |
|
|
ـ آه سعدى اثر کند در سنگ |
نکند د رتو سنگدل اثرى (سعدى) |
|
|
ـ يک گوشش در است يک گوشش دروازه! |
|
|
ـ شتر نقارخانه است |
|
گوش باشد گوشواره بسيار است |
|
|
رک: سر باشد کلاه بسيار است |
|
گوشت بُز هر قدر چرب باشد چربتر از دُنبه نيست |
|
گوشت جوان لب طاقچه است |
|
|
جوان پس از بيمارى رَود فربه مىشود |
|
گوشت خر و دندان سگ! |
|
|
رک: سر خر و دندان سگ |
|
گوشت را از بغل گاو بايد بريد٭ |
|
|
نظير: گاو بکش، گنجشک هزارش يک من است |
|
|
|
٭ تمثّل: |
|
|
|
تا توانى گوش مفلس را مَبُر |
گوشت را از گاو مىبايد بريد (آتش اصفهانى) |
|
گوشت را از ناخن جدا نمىتوان کرد |
|
|
يعني: گسستنِ پيوند ميان فرزند و پدر و مادر امکانپذير نيست |
|
|
مقا: دست شکسته وبال گردن است |
|
گوشت رانم را مىخورم منّت قصّاب را نمىکشم! |
|
|
رک: بار محنت خود بِهْ که بار محنت خلق |
|
گوشت نياورده کوفتهٔ اتابکى مىخواهد! |
|
گوشت و پوستش از شما، استخوانش از ما! |
|
|
جملهاى که پدران و مادران بههنگام سپردن فرزند خود بهدست معلم به وى گويند |
|
گوشتِ هم را بخورند استخوان هم را پيش غريبه نمىاندازند |
|
|
هر قدر هم با يکديگر نزاع کنند نمىگذارند بيگانه از نزاع و اختلاف آنان آگاه شود. |
|
|
نظير: |
|
|
اگر گوشت هم را بخورند استخوان يکديگر را دور نمىاندازند |
|
|
ـ برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند |
|
گوشِ خر بفروش و ديگر گوشَ خَرْ٭ |
|
|
رک: يک گوشش در است يک گوشش دروازه |
|
|
|
٭ ............................... |
کاين سخن را در نيايد گوشِ خر (مولوى) |
|
گوش دراز علامت احمقى است ٭ |
|
|
|
٭ جامى گويد: |
|
|
|
گوش استر که دراز است گواست |
کش نه اسب است پدر بلکه خر است |
|
گوش را براى گوشوارهاش مىخواهند |
|
گوش عزيز است گوشواره هم عزيز است |
|
گوش نامحرم نباشد جاى پيغام و سروش ٭ |
|
|
نظير: با آشنا سخن آشنا بگو |
|
|
|
٭ ظهير فاريابى گفته است: |
|
|
|
اگرچه گوشواره نغز و زيباست |
از آن زيباتر است و نغزتر گوش |
|
گوشوارهاى که از همسايه بدزدى بايد توى مهمانى قيامت به گوشت کني |
|
گوشواره عزيز است، گوش عزيزتر است٭ |
|
|
|
٭ تا نگردى آشنا زين پرده رميزى نشنوى |
........................... (حافظ) |
|
گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيس است و غبار اگر بر فلک رود همچنان خسيس (سعدى) |
|
|
نظير: |
|
|
ديبا هر چند کهنه شود ليکن پاتابه نشود |
|
|
ـ اطلس کهنه مىشود اما پاتاوه نمىشود |
|
|
ـ گلاب ريزد امّا بوى از وى نريزد |
|
|
نيزرک: از اسب افتادهايم، از اصل نيفتادهايم |
|
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است٭ |
|
|
|
٭ آن شد که بارِ منّتِ ملاّج بردمى |
.............................. (حافظ) |
|
گوهرِ ذاتى هر کس ز کلامش پيداست (صائب) |
|
|
رک: سخن گواه حال گوينده است |
|
گويند بهشت جاى خوبى است |
آنجا هم اگر دل و دماغ باشد (بيدل) |
|
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر٭ |
|
|
رک: صبر تلخ است وليکن برِ شيرين دارد |
|
|
|
٭ .................................... |
آرى شود وليک به خون جگر شود (حافظ) |
|
گويند صبر کن که تو را صبر بَر دهد٭ |
|
|
رک: صبر تلخ است وليکن برِ شيرين دارد |
|
|
|
٭ ................................... |
آرى دهد وليک به عمر دگر دهد (دقيقى) |
|
گوينده احمق است، شنونده بايد عاقل باشد |
|
|
نظير: گوينده هر چه مىخواهد بگويد، شنونده بايد عاقل باشد |
|
گوينده هر چه مىخواهد بگويد، شنونده بايد عاقل باشد |
|
|
رک: گوينده احمق است. شنونده بايد عاقل باشد |