چو فرمان خسرو نیارم بجای |
|
روان شرم دارد بدیگر سرای |
ور اومید داری که خسرو بمهر |
|
گشاید برین گفتها بر تو چهر |
گروگان و آن خواسته هرچ هست |
|
چو لهاک و رویین خسروپرست |
گسی کن بزودی بنزدیک شاه |
|
سوی شهر ایران گشادست راه |
ششم شهر ایران که کردی تو یاد |
|
برو و بوم آباد فرخنژاد |
سپاریم گفتی بخسرو همه |
|
ز هر سو بر خویش خوانم رمه |
تراکرد یزدان ازان بینیاز |
|
گر آگه نهای تا گشاییم راز |
سوی باختر تا بمرز خزر |
|
همه گشت لهراسب را سربسر |
سوی نیمروز اندرون تا بسند |
|
جهان شد بکردار روی پرند |
تهم رستم نیو با تیغ تیز |
|
برآورد ازیشان دم رستخیز |
سر هندوان با درفش سیاه |
|
فرستاد رستم بنزدیک شاه |
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر |
|
که ترکان برآورده بودند سر |
بیابان ازیشان بپرداختند |
|
سوی باختر تاختن ساختند |
ببارید بر شیده اشکش تگرگ |
|
فراز آوریدش بنزدیک مرگ |
اسیران وز خواسته چند چیز |
|
فرستاد نزدیک خسرو بنیز |
وزین سو من و تو به جنگ اندریم |
|
بدین مرکز نام و ننگ اندریم |
بیک جنگ دیدی همه دستبرد |
|
ازین نامداران و مردان گرد |
ور ایدونک روی اندر آری بروی |
|
رهانم ترا زین همه گفت و گوی |
بنیروی یزدان و فرمان شاه |
|
بخون غرقه گردانم این رزمگاه |
تو ای نامور پهلوان سپاه |
|
نگه کن بدین گردش هور و ماه |
که بند سپهری فراز آمدست |
|
سربخت ترکان بگاز آمدست |
نگر تا ز کردار بدگوهرت |
|
چه آرد جهانآفرین بر سرت |
زمانه ز بد دامن اندر کشید |
|
مکافات بد را بد آید پدید |
تو بندیش هشیار و بگشای گوش |
|
سخن از خردمند مردم نیوش |
بدان کین چنین لشکر نامدار |
|
سواران شمشیرزن صدهزار |
همه نامجوی و همه کینهخواه |
|
بافسون نگردند ازین رزمگاه |
زمانه برآمد به هفتم سخن |
|
فگندی وفا را بسوگند بن |
بپیمان مرا با تو گفتار نیست |
|
خرد را روانت خریدار نیست |
ازیراک باهرک پیمان کنی |
|
وفا را بفرجام هم بشکنی |
بسوگند تو شد سیاوش بباد |
|
بگفتار بر تو کس ایمن مباد |
نبودیش فریادرس روز درد |
|
چه مایه بسختی ترا یاد کرد |
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت |
|
از آن تو بیشست مردی و بخت |
همیدون فزونم بمردان و گنج |
|
ولیکن دلم را ز مهرست رنج |
من ایدون گمانم که تا این زمان |
|
بجنگ آزمودی مرا بیگمان |
گرم بیهنر یافتی روز کین |
|
تو دانی کنون بازم از پس ببین |
بفرجام گفتی ز مردان مرد |
|
تنی چند بگزین ز بهر نبرد |
من از لشکر ترک هم زین نشان |
|
بیارم سواران مردمکشان |
که از مهربانی که بر لشکرم |
|
نخواهم که بیداد کین گسترم |
تو با
مهربانی نهی پای پیش |
|
که دانی نهان دل و رای خویش |
بیازارد از من جهاندار شاه |
|
گر از یکدگر بگسلانم سپاه |
نهم آنک گفتی مبارز گزین |
|
که با من بگردد برین دشت کین |
یکی لشکری پرگنه پیش من |
|
پرآزار ازیشان دل انجمن |
نباشد ز من شاه همداستان |
|
کزیشان بگردم بدین داستان |
نخستین بانبوه زخمی چو کوه |
|
بباید زدن سر بر همگروه |
میان دو لشکر دو صف برکشید |
|
گر ایدونک پیروزی آید پدید |
وگرنه همین نامداران مرد |
|
بیاریم و سازیم جای نبرد |
ازین گفته گر بگسلی باز دل |
|
من از گفتهی خود نیم دلگسل |
ور ایدونک با من بوردگاه |
|
بسنده نخواهی بدن با سپاه |
سپه خواه و یاور ز سالار خویش |
|
بژرفی نگهدار پیکار خویش |
پراگنده از لشکرت خستگان |
|
ز خویشان نزدیک و پیوستگان |
بمان تا کندشان پزشکان درست |
|
زمان جستن اکنون بدین کار تست |
اگر خواهی از من زمان درنگ |
|
وگر جنگ جویی بیارای جنگ |
بدان گفتم این تا بروز نبرد |
|
بما بر بهانه نبایدت کرد |
که ناگاه با ما بجنگ آمدی |
|
کمین کردی و بیدرنگ آمدی |
من این کین اگر تا بصد سالیان |
|
بخواهم همانست و اکنون همان |
ازین کینه برگشتن امید نیست |
|
شب و روز بیدیدگان را یکیست |
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری |
|
فرستاده آمد بسان پری |
کمر بر میان با ستور نوند |
|
ز مردان به گرد اندرش نیز چند |
فرود آمد از باره رویین گرد |
|
گوان را همه پیش گودرز برد |
سپهبد بفرمود تا موبدان |
|
زلشکر همه نامور بخردان |
بزودی سوی پهلوان آمدند |
|
خردمند و روشنروان آمدند |
پس آن پاسخ نامه پیش گوان |
|
بفرمود خواندن همی پهلوان |
بزرگان که آن نامهی دلپذیر |
|
شنیدند گفتار فرخ دبیر |
هش و رای پیران تنک داشتند |
|
همه پند او را سبک داشتند |
بگودرز بر آفرین خواند |
|
ورا پهلوان گزین خواندند |
پس آن نامه را مهر کرد و بداد |
|
برویین پیران ویسهنژاد |
چو از پیش گودرز برخاستند |
|
بفرمود تا خلعت آراستند |
از اسبان تازی بزرین ستام |
|
چه افسر چه شمشیر زرین نیام |
ببخشید یارانش را سیم و زر |
|
کرا در خور آمد کلاه و کمر |
برفت از در پهلوان با سپاه |
|
سوی لشکر خویش بگرفت راه |
چو رویین بنزدیک پیران رسید |
|
بپیش پدر شد چنانچون سزید |
بنزدیک تختش فرو برد سر |
|
جهاندیده پیران گرفتش ببر |
چو بگزارد پیغام سالار شاه |
|
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه |
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر |
|
رخ پهلوان سپه شد چو قیر |
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب |
|
بدانست کمد بتنگی نشیب |
شکیبایی و خامشی برگزید |
|
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید |
ازان پس چنین گفت پیش سپاه |
|
که گودرز را دل نیامد براه |
ازان خون هفتاد پور گزین |
|
نیارامدش یک زمان دل ز کین |
گر ایدونک او بر گذشته سخن |
|
بنوی همی کینه سازد ز بن |
چرا من بکین برادر کمر |
|
نبندم نخارم ازین کینه سر |
هم از خون نهصد سر نامدار |
|
که از تن جدا شد گه کارزار |
که اندر بر و بوم ترکان دگر |
|
سواری چو هومان نبندد کمر |
چو نستیهن آن سرو سایه فگن |
|
که شد ناپدید از همه انجمن |
بباید کنون بست ما را کمر |
|
نمانم بایرانیان بوم و بر |
بنیروی یزدان و شمشیر تیز |
|
برآرم ازان انجمن رستخیز |
از اسبان گله هرچ شایسته بود |
|
ز هر سو بلشکر گه آورد زود |
پیاده همه کرد یکسر سوار |
|
دو اسبه سوار از پس کارزار |
سرگنجهای کهن برگشاد |
|
بدینار دادن دل اندر نهاد |
چو این کرده شد نزد افراسیاب |
|
نوندی برافگند هنگام خواب |
فرستادهای با هش و رای پیر |
|
سخنگوی و گرد و سوار و دبیر |
که رو شاه توران سپه را بگوی |
|
که ای دادگر خسرو نامجوی |
کز آنگه که چرخ سپهر بلند |
|
بگشت از بر تیره خاک نژند |
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز |
|
به کس نام شاهی نپیوست نیز |
نه زیبا بود جز تو مر تخت را |
|
کلاه و کمر بستن و بخت را |
ازان کس برآرد جهاندار گرد |
|
که پیش تو آید بروز نبرد |
یکی بندهام من گنهکار تو |
|
کشیده سر از جان بیدار تو |
ز کیخسرو از من بیازرد شاه |
|
جزین خویشتن را ندانم گناه |
که این ایزدی بود بود آنچ بود |
|
ندارد ز گفتار بسیار سود |
اگر نیز بیند مرا زین گناه |
|
کند گردن آزاد و آید براه |
رسانم من اکنون بشاه آگهی |
|
که گردون چه آورد پیش رهی |
کشیدم بکوه کنابد سپاه |
|
بایرانیان بر ببستیم راه |
وزان سو بیامد سپاهی گران |
|
سپهدار گودرز و با او سران |
کز ایران ز گاه منوچهر شاه |
|
فزون زان نیامد بتوران سپاه |
|