برین گونه کمد ببایست ساخت |
|
چو سوی یلان چنگ بایست آخت |
پس از نامداران افراسیاب |
|
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب |
گزین کرد شمشیرزن سیهزار |
|
که بودند شایستهی کارزار |
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه |
|
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه |
بخواند اندریمان و او خواست را |
|
نهاد چپ لشکر و راست را |
چپ لشکرش را بدیشان سپرد |
|
ابا سیهزار از دلیران گرد |
چو لهاک جنگی و فرشیدورد |
|
ابا سیهزار از دلیران مرد |
گرفتند بر میمنه جایگاه |
|
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه |
چو زنگولهی گرد و کلباد را |
|
سپهرم که بد روز فریاد را |
برفتند با نیزهور ده هزار |
|
بپشت سواران خنجرگزار |
برون رفت رویین رویینهتن |
|
ابا ده هزار از یلان ختن |
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر |
|
کمینگه کند با یلان دلیر |
طلایه فرستاد بر سوی کوه |
|
سپهدار ایران شود زو ستوه |
گر از رزمگه پی نهد پیشتر |
|
وگر جنبد از خویشتن
بیشتر |
سپهدار رویین بکردار شیر |
|
پس پشت او اندر آید دلیر |
همان دیدهبان بر سر کوه کرد |
|
که جنگ سواران بیاندوه کرد |
ز ایرانیان گر سواری ز دور |
|
عنان تافتی سوی پیکار تور |
نگهبان دیده گرفتی خروش |
|
همه رزمگاه آمدی زو بجوش |
دو لشکر بروی اندر آورد روی |
|
همه نامداران پرخاشجوی |
چنین ایستاده سه روز و سه شب |
|
یکی را بگفتن نجنبید لب |
همی گفت گودرز گر پشت خویش |
|
سپارم بدیشان نهم پای پیش |
سپاه اندر آید پس پشت من |
|
نماند جز از باد در مشت من |
شب و روز بر پای پیش سپاه |
|
همی جست نیک اختر هور و ماه |
که روزی که آن روز نیکاخترست |
|
کدامست و جنبش کرا بهترست |
کجا بردمد باد روز نبرد |
|
که چشم سواران بپوشد بگرد |
بریشان بیابم مگر دستگاه |
|
بکردار باد اندر آرم سپاه |
نهاده سپهدار پیران دو چشم |
|
که گودرز رادل بجوشد ز خشم |
کند پشت بر دشت و راند سپاه |
|
سپاه اندآرد بپشت سپاه |
بروز چهارم ز پیش سپاه |
|
بشد بیژن گیو تا قلبگاه |
بپیش پدر شد همه جامه چاک |
|
همی بسمان بر پراگند خاک |
بدو گفت کای باب کارآزمای |
|
چه داری چنین خیره ما را بپای |
بپنجم فرازآمد این روزگار |
|
شب و روز آسایش آموزگار |
نه خورشید شمشیر گردان بدید |
|
نه گردی بروی هوا بردمید |
سواران بخفتان و خود اندرون |
|
یکی رابرگ بر نجنبید خون |
بایران پس از رستم نامدار |
|
نبودی چو گودرز دیگر سوار |
چینن تا بیامد ز جنگ پشن |
|
ازان کشتن و رزمگاه گشن |
بلاون که چندان پسر کشته دید |
|
سر بخت ایرانیان گشته دید |
جگر خسته گشستست و گم کردهراه |
|
نخواهد که بیند همی رزمگاه |
بپیرانش بر چشم باید فگند |
|
نهادست سر سوی کوه بلند |
سپهدار کو ناشمرده سپاه |
|
ستاره شمارد همی گرد ماه |
تو بشناس کاندر تنش نیست خون |
|
شد ازجنگ جنگاوران او زبون |
شگفت از جهاندیده گودرز نیست |
|
که او را روان خود برین مرز نیست |
شگفت از تو آید مرا ای پدر |
|
که شیر ژیان از تو جوید هنر |
دو لشکر همی بر تو دارند چشم |
|
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم |
کنون چون جهان گرم و روشن هوا |
|
بگیرد همی رزم لشکر نوا |
چو این روزگار خوشی بگذرد |
|
چو پولاد روی زمین بفسرد |
چو بر نیزهها گردد افسرده چنگ |
|
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ |
که آید ز گردان بپیش سپاه |
|
که آورد گیردبدین رزمگاه |
ور ایدونک ترسد همی از کمین |
|
ز جنگ سواران و مردان کین |
بمن داد باید سواری هزار |
|
گزین من اندرخور کارزار |
برآریم گرد از کمینگاهشان |
|
سرافشان کنیم از بر ماهشان |
ز گفتار بیژن بخندید گیو |
|
بسی آفرین کرد بر پور نیو |
بدادار گفت از تو دارم سپاس |
|
تو دادی مرا پور نیکیشناس |
همش هوش دادی و هم زور کین |
|
شناسای هر کار و جویای دین |
بمن بازگشت این دلاور جوان |
|
چنانچون بود بچهی پهلوان |
چنین گفت مر جفت را نره شیر |
|
که فرزند ما گر نباشد دلیر |
ببریم ازو مهر و پیوند پاک |
|
پدرش آب دریا بود مام خاک |
ولیکن تو ای پور چیره سخن |
|
زبان بر نیا بر گشاده مکن |
که او کاردیدست و داناترست |
|
برین لشکر نامور مهترست |
کسی کو بود سودهی کارزار |
|
نباید بهر کارش آموزگار |
سواران ما گرد ببار اندرند |
|
نه ترکان برنگ و نگار اندرند |
همه شوربختند و برگشته سر |
|
همه دیده پرخون و خسته جگر |
همی خواهد این باب کارآزمای |
|
که ترکان بجنگ اندر آرند پای |
پس پشتشان دور ماند ز کوه |
|
برد لشکر کینهور همگروه |
ببینی تو گوپال گودرز را |
|
که چون برنوردد همی مرز را |
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد |
|
همی گردش چرخ را بشمرد |
چو پیش آید آن روزگار بهی |
|
کند روی گیتی ز ترکان تهی |
چنین گفت بیژن به پیش پدر |
|
که ای پهلوان جهان سربسر |
خجسته نیا را گر اینست رای |
|
سزد گر نداریم رومی قبای |
شوم جوشن و خود بیرون کنم |
|
بمی روی پژمرده گلگلون کنم |
چو آیم جهان پهلوان را بکار |
|
بیایم کمربستهی کارزار |
وزان لشکر ترک هومان دلیر |
|
بپیش برادر بیامد چو شیر |
که ای پهلوان رد افراسیاب |
|
گرفت اندرین دشت ما را شتاب |
بهفتم فراز آمد این روزگار |
|
میان بسته در جنگ چندین سوار |
از آهن میان سوده و دل ز کین |
|
نهاده دو دیده بایران زمین |
چه داری بروی اندرآورده روی |
|
چه اندیشه داری بدل در بگوی |
گرت رای جنگست جنگ آزمای |
|
ورت رای برگشتن ایدر مپای |
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان |
|
بدین کار خندند پیر و جوان |
همان لشکرست این که از ما بجنگ |
|
برفتند و رفته ز روی آب و رنگ |
کزیشان همه رزمگه کشته بود |
|
زمین سربسر رود خون گشته بود |
نه زین نامداران سواری کمست |
|
نه آن دوده را پهلوان رستمست |
گرت آرزو نیست خون ریختن |
|
نخواهیهمی لشکر انگیختن |
ز جنگآوران لشکری برگزین |
|
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین |
چو بشنید پیران ز هومان سخن |
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن |
بدان ای برادر که این رزمخواه |
|
که آمد چنین پیش ما با سپاه |
گزین بزرگان کیخسروست |
|
سر نامداران هر پهلوست |
یکی آنک کیخسرو از شاه من |
|
بدو سر فرازد بهر انجمن |
و دیگر که از پهلوانان شاه |
|
ندانم چو گودرز کس را بجاه |
بگردنفرازی و مردانگی |
|
برای هشیوار و فرزانگی |
سدیگر که پرداغ دارد جگر |
|
پر از خون دل از درد چندان پسر |
که از تن سرانشان جداماندهایم |
|
زمین را بخون گرد بنشاندهایم |
کنون تا بتنش اندرون جان بود |
|
برین کینه چون مار پیچان بود |
چهارم که لشکر میان دو کوه |
|
فرود آوریدست و کرده گروه |
ز هر سو که پویی بدو راه نیست |
|
براندیش کین رنج کوتاه نیست |
بکوشید باید بدان تا مگر |
|
ازان کوهپایه برآرند سر |
مگر مانده گردند و سستی کنند |
|
بجنگ اندرون پیشدستی کنند |
چو از کوه بیرون کند لشکرش |
|
یکی تیرباران کنم بر سرش |
چو دیوار گرد اندر آریمشان |
|
چو شیر ژیان در بر آریمشان |
بریشان بگردد همه کام ما |
|
برآید بخورشید بر نام ما |
تو پشت سپاهی و سالار شاه |
|
برآورده از چرخ گردان کلاه |
کسی کو بنام بلندش نیاز |
|
نباشد چه گردد همی گرد آز |
و دیگر که از نامداران جنگ |
|
نیاید کسی نزد ما بیدرنگ |
ز گردان کسی را که بینامتر |
|
ز جنگ سواران بیآرامتر |
ز لشکر فرستد بپیشت بکین |
|
اگر برنوردی برو بر زمین |
|