گمانم که امشب شبیخون کند |
|
ز دل درد دیرینه بیرون کند |
یکی کنده فرمود کردن براه |
|
برآن سو که بد شاه توران سپاه |
چنین گفت کتش نسوزید کس |
|
نباید که آید خروش جرس |
ز لشکر سواران که بودند گرد |
|
گزین کرد شاه و برستم سپرد |
دگر بهره بگزید ز ایرانیان |
|
که بندند بر تاختن بر میان |
بطوس سپهدار داد آن گروه |
|
بفرمود تا رفت بر سوی کوه |
تهمتن سپه را بهامون کشید |
|
سپهبد سوی کوه بیرون کشید |
بفرمود تا دور بیرون شوند |
|
چپ و راست هر دو بهامون شوند |
طلایه مدارند و شمع و چراغ |
|
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ |
بدان تا اگر سازد افرسیاب |
|
برو بر شبیخون بهنگام خواب |
گر آید سپاه اندر آید ز پس |
|
بماند نباشدش فریادرس |
بره کنده پیش و پس اندر سپاه |
|
پس کنده با لشکر و پیل شاه |
سپهدار ترکان چو شب در شکست |
|
میان با سپه تاختن را ببست |
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند |
|
ز کار گذشته فراوان براند |
چنین گفت کین شوم پر کیمیا |
|
چنین خیره شد بر سپاه نیا |
کنون جمله ایرانیان خفتهاند |
|
همه لشکر ما برآشفتهاند |
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم |
|
سحرگه بریشان شبیخون کینم |
گر امشب بر ایشان بیابیم دست |
|
ببیشی ابر تخت باید نشست |
وگر بختمان بر نگیرد فروغ |
|
همه
چاره بادست و مردی دروغ |
برین برنهادند و برخاستند |
|
ز بهر شبیخون بیاراستند |
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار |
|
جهاندیده مردان خنجرگزار |
برفتند کارآگهان پیش شاه |
|
جهاندیده مردان با فر و جاه |
ز کارآگهان آنک بد رهنمای |
|
بیامد بنزدیک پرده سرای |
بجایی غو پاسبانان ندید |
|
تو گفتی جهان سربسر آرمید |
طلایه نه و آتش و باد نه |
|
ز توران کسی را بدل یاد نه |
چو آن دید برگشت و آمد دوان |
|
کزیشان کسی نیست روشنروان |
همه خفتگان سربسرمردهاند |
|
وگر نه همه روز می خوردهاند |
بجایی طلایه پدیدار نیست |
|
کس آن خفتگان را نگهدار نیست |
چو افراسیاب این سخنها شنود |
|
بدلش اندرون روشنایی فزود |
سپه را فرستاد و خود برنشست |
|
میان یلی تاختن را ببست |
برفتند گردان چو دریای آب |
|
گرفتند بر تاختن بر شتاب |
بران تاختن جنبش و ساز نه |
|
همان نالهی بوق و آواز نه |
چو رفتند نزدیک پرده سرای |
|
برآمد خروشیدن کر نای |
غو طبل بر کوهه زین بخاست |
|
درفش سیه را برآورد راست |
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو |
|
برانگیختند اسب و برخاست غو |
بکنده در افتاد چندی سوار |
|
بپیچید دیگر سر از کارزار |
ز یک دست رستم برآمد ز دشت |
|
ز گرد سواران هواتیره گشت |
ز دست دگر گیو گودرز و طوس |
|
بپیش اندرون نالهی بوق و کوس |
شهنشاه باکاویانی درفش |
|
هوا شد ز تیغ سواران بنفش |
برآمد ده و گیر و بربند و کش |
|
نه با اسب تاب و نه با مرد هش |
ازیشان ز صد نامور ده بماند |
|
کسی را که بد اختر بد براند |
چو آگاهی آمد برین رزمگاه |
|
چنان خسته بد شاه توران سپاه |
که از خستگی جمله گریان شدند |
|
ز درد دل شاه بریان شدند |
چنین گفت کز گردش آسمان |
|
نیابد گذر دانشی بیگمان |
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز |
|
بکوشیم ناچار یک دست نیز |
اگر سربسر تن بکشتن دهیم |
|
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم |
برآمد خروش از دو پردهسرای |
|
جهان پر شد از نالهی کر نای |
گرفتند ژوپین و خنجر بکف |
|
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف |
بکردار دریا شد آن رزمگاه |
|
نه خورشید تابنده روشن نه ماه |
سپاه اندر آمد همی فوج فوج |
|
بران سان که برخیزد از باد موج |
در و دشت گفتی همه خون شدست |
|
خور از چرخ گردنده بیرون شدست |
کسی را نبد بر تن خویش مهر |
|
بقیر اندر اندود گفتی سپهر |
همانگه برآمد یکی تیره باد |
|
که هرگز ندارد کسی آن بیاد |
همی خاک برداشت از رزمگاه |
|
بزد بر سر و چشم توران سپاه |
ز سرها همی ترگها برگرفت |
|
بماند اندران شاه ترکان شگفت |
همه دشت مغز سر و خون گرفت |
|
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت |
سواران توران که روز درنگ |
|
زبون داشتندی شکار پلنگ |
ندیدند با چرخ گردان نبرد |
|
همی خاک برداشت از دشت مرد |
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید |
|
دل و بخت ایرانیان شاد دید |
ابا رستم و گیو گودرز و طوس |
|
ز پشت سپاه اندر آورد کوس |
دهاده برآمد ز قلب سپاه |
|
ز یک دست رستم ز یک دست شاه |
شد اندر هوا گرد برسان میغ |
|
چه میغی که باران او تیر و تیغ |
تلی کشته هر جای چون کوه کوه |
|
زمین گشته از خون ایشان ستوه |
هوا گشت چون چادر نیلگون |
|
زمین شد بکردار دریای خون |
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب |
|
نگه کرد خیره سر افراسیاب |
بدید آن درفشان درفش بنفش |
|
نهان کرد بر قلبگه بر درفش |
سپه را رده بر کشیده بماند |
|
خود و نامداران توران براند |
زخویشان شایسته مردی هزار |
|
بنزدیک او بود در کارزار |
به بیراه راه بیابان گرفت |
|
برنج تن از دشمنان جان گرفت |
ز لشکر نیا را همی جست شاه |
|
بیامد دمان تا بقلب سپاه |
ز هر سوی پویید و چندی شتافت |
|
نشان پی شاه توران نیافت |
سپه چون نگه کرد در قلبگاه |
|
ندیدند جایی درفش سیاه |
ز شه خواستند آن زمان زینهار |
|
فروریختند آلت کارزار |
چو خسرو چنان دید بنواختشان |
|
ز لشکر جدا جایگه ساختشان |
بفرمود تا تخت زرین نهند |
|
بخیمه در آرایش چین نهند |
میآورد و رامشگران را بخواند |
|
ز لشکر فراوان سران را بخواند |
شبی کرد جشنی که تا روز پاک |
|
همی مرده برخاست از تیره خاک |
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت |
|
شب تیره شد از نمودن درشت |
شهنشاه ایران سر و تن بشست |
|
یکی جایگاه پرستش بجست |
کز ایرانیان کس مر او را ندید |
|
نه دام و دد آوای ایشان شنید |
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج |
|
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج |
ستایش همی کرد برکردگار |
|
ازان شادمان گردش روزگار |
فراوان بمالید بر خاک روی |
|
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی |
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت |
|
خرامان و شادان دل و نیکبخت |
از ایرانیان هرک افگنده بود |
|
اگر کشته بودند گر زنده بود |
ازان خاک آورد برداشتند |
|
تن دشمنان خوار بگذاشتند |
همه رزمگه دخمهها ساختند |
|
ازان کشتگان چو بپرداختند |
ز چیزی که بود اندران رزمگاه |
|
ببخشید شاه جهان بر سپاه |
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ |
|
همه لشکر آباد با ساز جنگ |
چو آگاهی آمد بماچین و چین |
|
ز ترکان وز شاه ایران زمین |
بپیچید فغفور و خاقان بدرد |
|
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد |
وزان یاوریها پشیمان شدند |
|
پراندیشه دل سوی درمان شدند |
همی گفت فغفور کافراسیاب |
|
ازین پس نبیند بزرگی بخواب |
ز لشکر فرستادن و خواسته |
|
شود کار ما بیگمان کاسته |
پشیمانی آمد همه بهر ما |
|
کزین کار ویران شود شهر ما |
ز چین و ختن هدیهها ساختند |
|
بدان کار گنجی بپرداختند |
فرستادهای نیکدل را بخواند |
|
سخنهای شایسته چندی براند |
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه |
|
فرستاد فغفور نزدیک شاه |
طرایف بچین اندرون آنچ بود |
|
ز دینار وز گوهر نابسود |
بپوزش فرستاد نزدیک شاه |
|
فرستادگان برگرفتند راه |
بزرگان چین بیدرنگ آمدند |
|
بیک هفته از چین بگنگ آمدند |
جهاندار پیروز بنواختشان |
|
چنانچون ببایست بنشاختشان |
بپذرفت چیزی که آورده بود |
|
طرایف بد و بدره و پرده بود |
فرستاده را گفت کو را بگوی |
|
که خیره بر ما مبر آب روی |
|